غزل شماره ۴۰۲۲ چه شد که دامن یار از کفم رها گردیدکه بوی گل نتواند ز گل جدا گردیدز بیخودی چو عنان گسسته رفت از دستبه بوی زلف تو هر کس که آشناگردیدمنم که نیست ز آرامگاه خود خبرموگرنه قطره به دریا ز ابر واگردیدنسیم عهد که یارب گذشت ازین گلشنکه سربسر گل این باغ بیوفا گردیدمرا به گوشه چشم عنایتی دریابکه استخوان من از سنگ توتیا گردیدز ریزش دل من اندکی خبر دارکسی که دامن گل از کفش رهاگردیدچو ماه عید به انگشت می نمایندمز بار درد اگر قامتم دوتاگردیدازان زمان که مرا عشق زیر بارکشیدقد خمیده من قبله دعا گردیدهزار خانه آغوش را به خاک نشاندترا به خانه زین هر که رهنما گردیدچسان ز میکده مخمور بگذرم صائبنمی توان ز لب بحر تشنه واگردید
غزل شماره ۴۰۲۳ خطش دمید وبه عشاق مهربان گردیدازین بهار چه گلهای خوش عیان گردیدهزار تشنه جگر را به آب خضر رساندخطی که گرد لب لعل دلستان گردیدبه چشم رخصت پرواز نامه خواهد دادقیامتی که ز رخسار او عیان گردیدز خاک نرگس وگل چشم بسته می رویدز شرم روی تو هرجا عرق فشان گردیدبه خشک مغزی ما ای گل شکفته بسازکه چرب نرمی ما صرف باغبان گردیدشکوه حسن گل آن عندلیب را دریافتکه همچو بیضه زمین گیر آشیان گردیدنثار تیغ تو کردم به رغبتی جان راکه خضر دلزده از عمر جاودان گردیدهمیشه صبح امیدش ز خاک می خنددز مغز هر که تسلی به استخوان گردیدکمینه خار وخس او عنان خودداری استبه آن محیط که سیلاب ما روان گردیدبه نو بهار خط سبز چشم بد مرسادکه در زمان خط آن حسن قدردان گردیدجهان پیر جوان شد ز حسن یوسف ماز ماه مصر زلیخا اگر جوان گردیدچنان ز حسن تو شد عام عاشق آزاریکه شمع نیز به پروانه سرگردان گردیدچو ماه عید کند جلوه در نظر صائبز بار عشق قد هر که چون کمان گردید
غزل شماره ۴۰۲۴ رسید جان به لبم تا به لب شراب رسیدگسیخت ریشه این نخل تا به آب رسیدبه دوستان هوایی مبند دل زنهارکه چشم بد به شراب من از حباب رسیدز نارسایی بخت سیاه در عجبمکه چون ز کوه صدای مرا جواب رسیدگشود دفتر انصاف خط مهیا شوکه بیحساب ترا نوبت حساب رسیدنکرده است زیان هیچ کس ز سربازیز گل برید چو شبنم به آفتاب رسیدز پیچ وتاب محبت مپیچ سر زنهارکه دست رشته به گوهر ز پیچ وتاب رسیدبه داغ تشنه لبی صبر کن که در محشرتوان به چشمه کوثر ازین سراب رسیدز باج وخرج مسلم شدن تلافی کردز سیل هرچه به این کشور خراب رسیدهمین ز خاک فرج کامران نشد صائبکه فیض هم به ظهوری ازین جناب رسید
غزل شماره ۴۰۲۵ به زلف او دلم از برق گوشواره رسیدبه داد من شب تاریک این ستاره رسیدنمی رسد به زمین پای دل ز خوشحالیمگر به سوخته ای خواهد این شراره رسیدبه اختیار ندادم به طاق ابرو دلمرا ز عالم بالا همین اشاره رسیدبرآمدم ز خطر تا به خود فرو رفتمچو کشتیی که به دریای بیکناره رسیدبه دست بسته در خلد اگر زنم چه عجبکه جوی شیر به طفلان گاهواره رسیدبه دار الفت منصور جای حیرت نیستکه دست غرقه دریا به تخته پاره رسیدخیال وحشی چشم که راه در دل داشتکه رشته نفس از سینه پاره پاره رسیدمرا چو سبحه گره آن زمان به کار افتادکه کار من ز توکل به استخاره رسیدازان چو داغ نگردید شمع من خاموشکه فیض من به جگر های پاره پاره رسیدبه آب تا نرساندم ز پای ننشستمچو تیشه ناخن من گر به سنگ خاره رسیدز چاره زن در بیچارگی که خسته ماگرفت تا ره بیچارگی به چاره رسیدجواب آن غزل است این که گفت مرشد رومخبر برید به بیچارگان که چاره رسید
غزل شماره ۴۰۲۶ بهار می رسد آماده جنون باشیدز جوش لاله مهیای جام خون باشیدز هر نسیم به گلزار می توان ره بردچه لازم است مقید به رهنمون باشیدبه خوشدلی گذرانید زندگانی رااگر چو لاله وگل کاسه سرنگون باشیدفسون باده شما را به دام می آرداگر هزار خردمند وذوفنون باشیدبه فکر پوچ مگردید چون حباب گرهز رقص موجه این بحر آبگون باشیدازان به داغ شما را جنون سراپا سوختکه با هزار نظر واله جنون باشیدبه نیم قطره قناعت کنید از دریاکه تا به قیمت و قدر از گهر فزون باشیدچو ابر باده شما را به چرخ می آرداگر چو کوه زمین گیر از سکون باشیدبه نوبهار بنوشید باده چون صائببهار چون گذرد باز ذوفنون باشید
غزل شماره ۴۰۲۷ خط تو تیغ به رخسار آفتاب کشیدهزار حلقه به گوشش ز پیچ وتاب کشیدز خط چگونه کنم ترک آن لب میگونکه می توان عرق از درد این شراب کشیدز خط حضور دل داغ دیده می داندبه سایه رخت خود آن کس کز آفتاب کشیدبه پیچ وتاب ازان زلف او سرآمد شدکه پیش موی میان مشق پیچ وتاب کشیدبه زخمی از دم تیغ تو سرفراز نشداگر چه جاذبه من ز آهن آب کشیدکباب همت مردانه زلیخایمکه یوسف از چه کنعان به جای آب کشیدشدم مقید دنیا ز تشنه چشمیهابه دام خویش مرا موجه سراب کشیدبود بجا ز سخن آبرو طمع کردناگر توان ز گل کاغذی گلاب کشیدز پیچ تاب مکش سر چو بیدلان صائبکه رشته را به گهر سر ز پیچ وتاب کشید
غزل شماره ۴۰۲۸ خط عذارتو خورشید رابه دام کشیدز هاله حلقه به گوش مه تمام کشیدمشو به سرکشی از خصم زیردست ایمنکه نرم نرم خط از حسن انتقام کشیدامید هست ترا بی سخن رحیم کندهمان که سرمه خاموشیم به کام کشیدمکن ستم به ضعیفان که رشته بی جانز مغز گوهر جان سخت انتقام کشیدهمان به دامن شبها امید من باقی استاگر چه صبح عذارش ز خط به شام کشیداشاره ای است کز این حلقه پا برون مگذارخطی که ساقی دوران به دور جام کشیداگر چه از رم آهوست بیش وحشت منمرا به گردش چشمی توان به دام کشیدچه رحم بر دل پرخون اهل عشق کندکه زلف دل سیهش مشک را به خام کشیدمن از کجا وخرابات وپای خم صائبمرا توجه ساقی به این مقام کشید
غزل شماره ۴۰۲۹ توان به صبر سر سرکشان به دام کشیدکه نرم نرم خط از حسن انتقام کشیدز کلک صنع همان روز آفرین برخاستکه گرد لعل لبش خط مشکفام کشیدهمان پر از گل خمیازه است آغوششاگر چه هاله به بر ماه را تمام کشیدمکن ز بخت سیه تلخ روی خود که نگینسیاهرویی عالم برای نام کشیدکسی چودار درین انجمن سرافرازستکه کاسه از سر منصور کرد وجام کشیدز انتقام حق ایمن نمود دشمن راز خصم هر که به زور خود انتقام کشیدز فیض عالم بالا چه در توانی یافتترا که کسب هوا برکنار بام کشیدفریب زندگی تلخ داد دایه مراز شکری که به طفلی مرا به کام کشیدبه دیدنی نتوان کنه عشق را دریافتبه یک نفس نتوان بحر را تمام کشیدازین مصاف سر آن کس برد که چون خورشیدهزار تیغ به یکبار از نیام کشیدز پرتو نظر التفات مردان استکه گفتگوی تو صائب به این مقام کشید
غزل شماره ۴۰۳۰ کنون که ناخن تدبیر من شکسته دمیدز چشم آبله ام خار دسته دسته دمیددرین چمن که گلش خار در بغل داردخوشا کسی که چو بادام چشم بسته دمیدبغیر داغ که صد برگ گشت از ناخنچه گل مرا دگر از طالع خجسته دمیدز تنگ گیری این روزگار در عجبمکه صبح خنده چسان از دهان پسته دمیدچه فتنه ای تو که سنبل به آن دماغ بلندز شوق خدمت زلفت کمر نبسته دمیدچنان غبار کدورت گرفت عالم راکه صبح نور ز آیینه زنگ بسته دمیدنظر به لاله و گل چون سیه کنم صائبمرا که سنبل آه از دل شکسته دمید
غزل شماره ۴۰۳۱ دمید صبح تجلی به جان شتاب کنیدز سردسیر جهان رو به آفتاب کنیددرین محل که گشوده است صبح دفتر فیضستاره ای ز برای خود انتخاب کنیدکنون که زر به سپر بخش می کند خورشیدچه لازم است نظر را سیه به خواب کنیدهوای عالم بالا کنید چون شبنمبس است چند اقامت درین خراب کنیدز روی دل بفشانید گرد هستی رانظر به شاهد مقصود بی حجاب کنیدمگر رسید به پابوس بحر چون سیلاببه آه گرم دل سنگ خویش آب کنیدعمارت نفس پوچ را بقایی نیستز بحر چند جدا خانه چون حباب کنیدز خون دیده خود می به ساغر اندازیدز رنگ چهره خود سیر ماهتاب کنیدچراغ دولت بیدار را فروغی نیستنظر به گوشه آن چشم نیمخواب کنیدز شعر مولوی روم چون بپردازیدموحدان غزل صائب انتخاب کنید