غزل شماره ۴۰۳۲ حذر ز فتنه آن چشم نیم باز کنیدزمیزبان سیه کاسه احتراز کنیداگر چو غنچه درین بوستان ز اهل دلیدگره ز جبهه خود بی نسیم باز کنیدبه ناز عالم پرکار بر نمی آییدز هر چه هست دل خویش بی نیاز کنیدمحیط عشق حقیقی در انتظار شماستگذر چو سیل بهار از پل مجاز کنیدز بحر آینه سیل صیقلی گرددمعاشرت به حریفان پاکباز کنیداگر چه تیغ شهادت بلند پروازستز روی عجز شما گردنی دراز کنیدزمین نرم بود پرده دار دام فریبز مکر دشمن هموار احتراز کنیداگر ز کوتهی روز عمر درتابیدبه آه نیمشب این رشته را دراز کنیدقبای صورتی آب وگل نمازی نیستازین لباس برآیید چون نماز کنیدز هرچه هست بپوشید چشم چون صائببه روی خود در توفیق را فراز کنید
غزل شماره ۴۰۳۳ که با تو حرف شهیدان عشق می گویدکه خون شبنم از آفتاب می جویدبه اشک روی مرا شسته طفل خودراییکه هفته هفته رخ خویش را نمی شویددر آن دیار که ماییم بیغمی کفرستهوای ابر ز دل میل باده می شویدکراست زهره که از آستین برآرد دستصبا درین چمن از شرم گل نمی بویدترا گمان که تو در خواب آنچه می بینیبه ما تپیدن دل یک به یک نمی گویدچه ماتم است ندانم نهفته در دل خاککه رخ به خون جگر شسته لاله می رویدز شرم نیست نظر پیش پا فکندن یاربهانه اش شده آخر بهانه می جویدرسید عشق به پابوس عرش وبرگردیدهنوز عقل گرانجان رفیق می جویداگر به چشمه تیغ تو راه خضر افتدز جبهه خط غبار حیات می شویدز تاب پرتو روی تو دیده صائبز آفتاب قیامت پناه می جوید
غزل شماره ۴۰۳۴ سیه دلی که ز دوران حضور می جویدمیان دوزخ سوزنده حور می جویدکسی که چشم تسلی ز آرزو داردعلاج تشنگی از آب شور می جویدچه ساده لوح فتاده است آبگینه ماز سنگلاخ حوادث حضور می جویدبسا که دست ندامت به سرزند آن کسکه تخم ریحان در خاک شور می جویدفریب نعمت الوان مخور که چرخ بخیلحساب پای ملخ را ز مور می جویدتوان به سوز جگر شمع کشته را افروختز آفتاب عبث ماه نور می جویدچگونه سر به گریبان خامشی نکشمزمانه ای است که طوفان تنور می جویددلی که ملک سلیمان براو چو زندان بودحصار عافیت از چشم مور می جویدفلک همیشه طلبکار تنگ چشمان استکه روی زشت ز حق چشم کور می جویدنظر به صافدلان است عشق خونی راشراب رنگین جام بلور می جویدچه ساده لوح فتاده است صائب این زاهدکه حق گذاشته حور وقصور می جوید
غزل شماره ۴۰۳۵ عرق ز شرم تو بر روی آفتاب دویدز شوق لعل تو خون در رگ شراب دویددهان تنگ تو بر ذره کار تنگ گرفتغبار خط تو بر روی آفتاب دویدنقاب شرم چو از روی آتشین برداشتعرق به چهره آتش به اضطراب دویدپی شکستن دل قطره ای بزن چو حبابکه همچو موج توانی به روی آب دویدنسیم صبح قیامت وزید وبیهوشمچه نشأه بود که رو بر من خراب دویدز گریه دوستی آتش به خرمنم افتادبه روی آتش اگر گریه کباب دویدستاره خال ترا دید چشم را پوشیدهلال عید ترا دید در رکاب دویدمکن به گزلک اصلاح روی خود را ریشکه حرف خط تو چون شعر انتخاب دویدپی نظاره آن چشمهای خواب آلودهزار مرحله را پای من به خواب دویدمگر به بحر کله گوشه غرور شکستکه موج تیغ به کف بر سر حباب دویدچو صائب این غزل تازه خواند در محفلسپند بر سر آتش به اضطراب دوید
غزل شماره ۴۰۳۶ کجا ز سینه من غم شراب می شویدچه زنگ از دل آیینه آب می شویدچه آب روشن ازین چرخ نیلگون جویمکه رخ به خون شفق آفتاب می شویدکسی که در پی اصلاح بخت تیره ماستسیاهی از پروبال عقاب می شویدعلاج تشنه دیدار نیست جز دیدارکجا غم از دل بلبل گلاب می شویدبه حسن ساده دلی چشم هر که باز شودبه اشک تلخ ندامت کتاب می شویداگر غبار یتیمی توان ز گوهر شستکدورت از دل من هم شراب می شویدز بس که دلبر من تشنه جمال خودستبه آبگینه ز رخ گرد خواب می شویدبه گریه تیرگی از دل رود که از ریزشز روی خویش سیاهی سحاب می شویدکه گفته است در ابر سفید باران نیسترخش غم از دل من در نقاب می شویدچراغ سوختگان می شود ز هم روشنبه اشک چهره آتش کباب می شویدغبار غم ننشیند به دامنی صائبکه توبه نامه من با شراب می شوید
غزل شماره ۴۰۳۷ اگر چو رشته تن خود به پیچ وتاب دهیدز چشمه سار گهر زود دیده آب دهیدمرا پیاله دیگر نمی دهد مستیبه من ز ناف غزالان شراب ناب دهیدعجب که روی عرق ریز یار بگذاردکه همچو سبزه خوابیده تن به خواب دهیدکمند گوهر مقصود رشته اشک استچو برگ گل دل صد پاره را به آب دهیدعمارت دل ویران ثوابها داردپیاله ای به من خانمان خراب دهیدبه ترک سر چو توان شد ز درد سر آزادچه لازم است که دردسر گلاب دهیدستاره عرق روی یار در گذرستازین چکیده خورشید دیده آب دهید
غزل شماره ۴۰۳۸ دنبال دل کمند نگاه کسی مباداین برق در کمین گیاه کسی مباداز انتظار دیده یعقوب شد سفیدهیچ آفریده چشم به راه کسی مباداز توبه شکسته زمین گیر خجلتماین شیشه شکسته به راه کسی مبادداغ کلف ز چهره به شستن نمی رودممنون نور عاریه ماه کسی مبادیارب که هیچ دیده ز پرواز بی محلمنت پذیر از پر کاه کسی مبادلرزد دلم ز قامت خم همچو برگ بیددیوار پی گسسته پناه کسی مباداز اشک وآه من اثر از عزم سست رفتاین بیجگر میان سپاه کسی مباددر حیرتم که توبه کنم از کدام جرمبیش از شمار جرم وگناه کسی مباددر شاهدان خارجی امکان جرح هستاز دست وپای خویش گواه کسی مبادیارب نصیب دیده ز پرواز بی محلاز هیچ خرمنی پرکاه کسی مباداز شرم نور عاریه گردید آب شمعسرگرم هیچ کس به کلاه کسی مبادصائب سیاه شد دلم از کثرت گناهاین ابر تیره پرده ماه کسی مباد
غزل شماره ۴۰۳۹ خط را گذار برلب آن سیمبر فتادسرسبز طوطیی که به تنگ شکر فتادیاقوت را چو باده لعلی کند به جاماین آتشی که از تو مرا در جگرفتادامسال هم نداد به هم دست خط یارمشق جنون ما به بهار دگر فتادسرگشتگی است حلقه در کعبه جوی رابیچاره رهروی که پی راهبر فتادپشتم ز بار منت ساحل شکسته شدآسوده کشتیی که به بحر خطرفتاددل نیست گوهری که نبندند در گرهزین نه صدف چگونه برون این گهرفتادچون قفل بی کلید دگر وا نمی شودکاری که در گره ز نسیم سحر فتادپرگار نه سپهر کمر بسته من استچون نقطه گرچه هستی من مختصر فتادروزی به دست کوته ودست دراز نیستسرو از دراز دستی خود بی ثمر فتاداز دیده یتیم نیفتاده است اشکدنیا به خواریی که مرا از نظر فتادصائب وداع دین ودل وعقل وهوش کردهرکس ز بوی باده ما بیخبر فتاد
غزل شماره ۴۰۴۰ کو سرو قامتی که دل من ز جا بردزنگ از دلم به یک نگه آشنا بردعجز وفتادگی است سرانجام سرکشیچون شعله شد ضعیف به خس التجا بردخورشید اگر به سایه خود می برد پناهآزاده هم به بال هما التجا بردبخت سیاه هم ز هنرور شود جداگرتیرگی ز خویش آب بقابردنوبت به کس نمی دهد این چرخ سنگدلسرگشته آن که بار به این آسیا برددر رهگذار باد فروزد چراغ خویشآن ساده دل که فیض ز کسب هوا بردرفتم ز بزم وصل تو صدبار ناامیدیک ره ز روی طنز نگفتی خدا برداز مال حرص طول امل کم نمی شودکی پیچ وتاب گنج گهر ز اژدها بردگر احتیاج اره گذارد به تارکشغیرت کجا به همچو خودی التجا بردچین از جبین ما نبرد عیش روزگارآتش مگر شکستگی از بوریا بردزین درد جان ستان که مسیحاست عاجزشصائب مگر به شاه نجف التجا برد
غزل شماره ۴۰۴۱ روی تو صبر از دل بیتاب می بردآیینه اختیار ز سیماب می برداین حیرتی که دردل ودر دیده من استبسیار تشنه ام ز لب آب می بردمی دست خالی از سر بی مغز من گذشتاز کلبه فقیر چه سیلاب می برددیوانگان ز تهمت مستی مسلمندآن را که عقل هست می ناب می برداز روزگار هر که به گردون برد پناهاز سادگی سفینه به گرداب می بردیک جا قرار نیست مرا از شتاب عمردر رهگذار سیل که را خواب می بردزاهد کجا و گوشه رندانه از کجااین شمع کشته را که به محراب می برددر زیر تیغ خواب نمی کردم از غروراکنون مرا به سایه گل خواب می بردباشد عیار بیجگریها به قدر فلسماهی ز موج وحشت قلاب می بردصائب چو لاله هر که جگر را نباخته استفیض شراب لعل ز خوناب می برد