انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 404 از 718:  « پیشین  1  ...  403  404  405  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۴۲

عاشق ز رفتن دل بیتاب می برد
فیضی که خاک از آمدن آب می برد

در سینه های صاف نگیرد قرار دل
آیینه اختیار ز سیماب می برد

در چشم داغ دیده کشد سرمه از نمک
پروانه را کسی که به مهتاب می برد

نگذاشت آب در جگر تیغ زخم من
جان از سفال تشنه کجا آب می برد

رویی که چشم من شده محو نظاره اش
بیطاقتی ز گوهر سیراب می برد

مستانه جلوه های تو ای آب زندگی
گردش ز یاد حلقه گرداب می برد

از پیچ وتاب رشته عمرش گره شود
از هر دلی که موی میان تاب می برد

در باده نشأه از نظر زاهدان نماند
چشم ندیدگان ز گهر آب می برد

صائب مرا چو آب خمار آورد به هوش
هرچند هوش خلق می ناب می برد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۴۳

پیغام بیکسان که به دلدار می برد
طفل یتیم را که به گلزار می برد

از وصل گل کسی که به نظاره قانع است
دایم ز بوستان گل بی خار می برد

می بایدش به نقش بد ونیک ساختن
آیینه را کسی که به بازار می برد

تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
از خاک مور فیض شکرزار می برد

از شب نصیب بیخبران خواب غفلت است
زین سرمه فیض دیده بیدار می برد

خط گر به گرد خال تو گردد غریب نیست
این نقطه اختیار ز پرگار می برد

دلگیری من از می گلگون زیاد شد
دامان تر ز تیغ چه زنگار می برد

از فقر نفس بر خط فرمان نهاد سر
این راه تنگ کجروی از مار می برد

در پرده حجاب چه لذت بود ز وصل
مرغ قفس چه فیض ز گلزار می برد

صائب کسی که عیب نمی بیند از هنر
از حقه خزف در شهوار می برد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۴۴

از شرم ناله ام که دل از کار می برد
بلبل به زیر پر سر منقار می برد

هرکس که بی شراب رود برکنار کشت
آیینه را به چشمه زنگار می برد

بر باغبان به چشم دگر می کند نگاه
مرغی که ره به رخنه دیوار می برد

زهاد را به باغ که تکلیف می کند
این خار خشک را که به گلزار می برد

زلف ز پا فتاده بود رشته امید
چشم ز کار رفته دل از کار می برد

تکلیف ماهتاب به من هرکه می کند
مجروح را به سیر نمکزار می برد

از بیم دستبرد تعدی ز بوستان
گل التجا به گوشه دستار می برد

زلف تو صد موذن تسبیح گوی را
کاکل کشان به حلقه زنار می برد

صائب چه نعمتی است که طبع غیور من
منقار بسته ام ز شکرزار می برد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۴۵

زخمی که ره به لذت ناسور می برد
فیض نمک ز مرهم کافور می برد

پروانه مرا جگر ماهتاب نیست
موسی مرا به انجمن طور می برد

از جمع مال رزق حریص آه حسرت است
ازنوش غیر نیش چه زنبورمی برد

اکنون که چرخ بر سر انصاف آمده است
فیروزه مرا به نشابور می برد

زان ساقی کریم مرا هیچ شکوه نیست
حیرت مرا ز میکده مخمور می برد

تا کی ز حسرت لب خاموش خون خورم
این آرزو مرا به لب گور می برد

ما گرد هستی از نمد خود فشانده ایم
دار فنا چه صرفه ز منصور می برد

زنهار از دماغ برون کن غرور را
کاین باد افسر از سر فغفور می برد

می هوش می رباید و این طرفه تر که یار
هوش مرا به نرگس مخمور می برد

نزدیکتر به کعبه مقصود می شوم
چندان که اضطراب مرا دور می برد

صائب فریب مرهم راحت نمی خورد
داغ دلی که غیرت ناسور می برد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۴۶

عشاق را خرام تو از خویش می برد
سیل بهار هر چه کند پیش می برد

هر کس که بی رفیق موافق سفر کند
با خود هزار قافله تشویش می برد

از بوته گداز زر پاک را چه نقص
از نیکوان چه صرفه بد اندیش می برد

دست از کرم مدار که از خوان پرنعیم
رزق تو لقمه ای است که درویش می برد

از زخم تیغ غوطه به خون بیشتر زند
هر کس ستمگرست ستم بیش می برد

آن را که تازیانه ز رگهای گردن است
هر دعوی غلط که کند پیش می برد

بگذر ز جمع مال که زنبور بی نصیب
با خویشتن ز شان عسل نیش می برد

کج نیز راست می شود از قرب راستان
صائب اگر ز تیر کجی کیش می برد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۴۷


دیوانه را به دامن صحرا که می برد
طفل یتیم را به تماشا که می برد

مکتوب خشک سلسله پای قاصدست
موج سراب را سوی دریا که می برد

راه نسیم نیست در آن زلف تابدار
از بیدلان پیام به دلها که می برد

جایی که زلف حلقه بیرون در بود
نام دل شکسته ما را که می برد





✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿



غزل شماره ۴۰۴۸

هشیار را به مجلس مستان که می برد
از بهر عیب خویش نگهبان که می برد

چندین نگاه حسرت وخمیازه دریغ
از زخم وداغ من به نمکدان که می برد

چون دست جوهری شده پایم ز آبله
این مژده را به خار مغیلان که می برد

رنگ شکسته شیشه به رویم شکسته است
پیغام من به باده فروشان که می برد

چندین هزار قافله تا کعبه امید
غیر از جنون ز راه بیابان که می برد

ما را به کوچه غلط انداختن چرا
دل را بغیر زلف پریشان که می برد


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۴۹

مکتوب من به خدمت جانان که می برد
برگ خزان رسیده به بستان که می برد

دیوانه ای به تازگی از بند جسته است
این مژده را به حلقه طفلان که می برد

اشک من وتوقع گلگونه اثر
طفل یتیم را به گلستان که می برد

جز من که باغ خویشتن از خانه کرده ام
در نوبهار سر به گریبان که می برد

جز قطره های آبله پای رهروان
لب تشنگی ز خار مغیلان که می برد

اکنون که یافت چاشنی سنگ کودکان
دیوانه مرا به بیابان که می برد

هر مشکلی که هست گرفتم گشود عقل
ره در حقیقت دل انسان که می برد

جوش شراب دایم واز گل دوهفته است
از پای خم مرا به گلستان که می برد

سر باختن درین سفر دور دولت است
ورنه طریق عشق به پایان که می برد

صائب سواد شهر مرا خون مرده کرد
این دل رمیده را به بیابان که می برد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۵۰

سودا کدورت از دیوانه می برد
از تیغ برق زنگ سیه خانه می بردا

در هیچ جا غریب نباشد خداشناس
عارف حضور کعبه ز بتخانه می برد

مرغی که شد ز دام تو آزاد در بهشت
سر زیر بال خویش غریبانه می برد

در حشر از صراط سبکبار بگذرد
هر کس مرا به دوش به میخانه می برد

همکاسه هر که با فلک سفله می شود
در کام شیر دست دلیرانه می برد

نسبت کند دو رشته همتاب را یکی
دیوانه وحشت از دل دیوانه می برد

فانوس اگر چه پرده چشم است شمع را
غیرت به دور گردی پروانه می برد

آزاده ای که دردسر زندگی کشید
از تیغ نشأه لب پیمانه می برد

از رهبرست قافله اشک بی نیاز
این رشته ره به گوهر یکدانه می برد

سنگ نشان بود حرم کعبه شوق را
مجنون ز داغ فیض سیه خانه می برد

صائب دلم سیاه شد از روی گرم چرخ
شمع لئیم روشنی از خانه می برد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۵۱

سودا کدورت از دیوانه می برد
از تیغ برق زنگ سیه خانه می بردا

در هیچ جا غریب نباشد خداشناس
عارف حضور کعبه ز بتخانه می برد

مرغی که شد ز دام تو آزاد در بهشت
سر زیر بال خویش غریبانه می برد

در حشر از صراط سبکبار بگذرد
هر کس مرا به دوش به میخانه می برد

همکاسه هر که با فلک سفله می شود
در کام شیر دست دلیرانه می برد

نسبت کند دو رشته همتاب را یکی
دیوانه وحشت از دل دیوانه می برد

فانوس اگر چه پرده چشم است شمع را
غیرت به دور گردی پروانه می برد

آزاده ای که دردسر زندگی کشید
از تیغ نشأه لب پیمانه می برد

از رهبرست قافله اشک بی نیاز
این رشته ره به گوهر یکدانه می برد

سنگ نشان بود حرم کعبه شوق را
مجنون ز داغ فیض سیه خانه می برد

صائب دلم سیاه شد از روی گرم چرخ
شمع لئیم روشنی از خانه می برد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۵۲

چشم تو دل به شیوه پنهان نمی برد
دزدیده این متاع به دکان نمی برد

گر در گلوی خامه بریزند آب خضر
مکتوب اشتیاق به پایان نمی برد

شبنم کند به دامن پاکم چو گل نماز
بلبل چرا مرا به گلستان نمی برد

زین خنجری که برق تجلی فسان زده است
موسی اگر مسیح شود جان نمی برد

بیهوده حلقه بر در دل می زند نسیم
این غنچه ره به خنده چو پیکان نمی برد

پیچیده آه ودود زلیخا به باد مصر
زان بوی پیرهن سوی کنعان نمی برد

طومار زلف یار که عمرش دراز باد
دل را ز دست من به چه عنوان نمی برد

آن را که ذوق تنگدلی در بغل گرفت
لذت ز سیر چاک گریبان نمی برد

بی اختیار عشق به دل پای می نهد
سیل انتظار رخصت دربان نمی برد

ای بوسه لب بگز که هنوز از هجوم شرم
راهی به غنچه دهنش پان نمی برد

صائب سخن به بزم ظفرخان چه می بری
حکمت کسی به خطه یونان نمی برد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 404 از 718:  « پیشین  1  ...  403  404  405  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA