غزل شماره ۴۰۴۲ عاشق ز رفتن دل بیتاب می بردفیضی که خاک از آمدن آب می برددر سینه های صاف نگیرد قرار دلآیینه اختیار ز سیماب می برددر چشم داغ دیده کشد سرمه از نمکپروانه را کسی که به مهتاب می بردنگذاشت آب در جگر تیغ زخم منجان از سفال تشنه کجا آب می بردرویی که چشم من شده محو نظاره اشبیطاقتی ز گوهر سیراب می بردمستانه جلوه های تو ای آب زندگیگردش ز یاد حلقه گرداب می برداز پیچ وتاب رشته عمرش گره شوداز هر دلی که موی میان تاب می برددر باده نشأه از نظر زاهدان نماندچشم ندیدگان ز گهر آب می بردصائب مرا چو آب خمار آورد به هوشهرچند هوش خلق می ناب می برد
غزل شماره ۴۰۴۳ پیغام بیکسان که به دلدار می بردطفل یتیم را که به گلزار می برداز وصل گل کسی که به نظاره قانع استدایم ز بوستان گل بی خار می بردمی بایدش به نقش بد ونیک ساختنآیینه را کسی که به بازار می بردتلخی نمی رسد به قناعت رسیدگاناز خاک مور فیض شکرزار می برداز شب نصیب بیخبران خواب غفلت استزین سرمه فیض دیده بیدار می بردخط گر به گرد خال تو گردد غریب نیستاین نقطه اختیار ز پرگار می برددلگیری من از می گلگون زیاد شددامان تر ز تیغ چه زنگار می برداز فقر نفس بر خط فرمان نهاد سراین راه تنگ کجروی از مار می برددر پرده حجاب چه لذت بود ز وصلمرغ قفس چه فیض ز گلزار می بردصائب کسی که عیب نمی بیند از هنراز حقه خزف در شهوار می برد
غزل شماره ۴۰۴۴ از شرم ناله ام که دل از کار می بردبلبل به زیر پر سر منقار می بردهرکس که بی شراب رود برکنار کشتآیینه را به چشمه زنگار می بردبر باغبان به چشم دگر می کند نگاهمرغی که ره به رخنه دیوار می بردزهاد را به باغ که تکلیف می کنداین خار خشک را که به گلزار می بردزلف ز پا فتاده بود رشته امیدچشم ز کار رفته دل از کار می بردتکلیف ماهتاب به من هرکه می کندمجروح را به سیر نمکزار می برداز بیم دستبرد تعدی ز بوستانگل التجا به گوشه دستار می بردزلف تو صد موذن تسبیح گوی راکاکل کشان به حلقه زنار می بردصائب چه نعمتی است که طبع غیور منمنقار بسته ام ز شکرزار می برد
غزل شماره ۴۰۴۵ زخمی که ره به لذت ناسور می بردفیض نمک ز مرهم کافور می بردپروانه مرا جگر ماهتاب نیستموسی مرا به انجمن طور می برداز جمع مال رزق حریص آه حسرت استازنوش غیر نیش چه زنبورمی برداکنون که چرخ بر سر انصاف آمده استفیروزه مرا به نشابور می بردزان ساقی کریم مرا هیچ شکوه نیستحیرت مرا ز میکده مخمور می بردتا کی ز حسرت لب خاموش خون خورماین آرزو مرا به لب گور می بردما گرد هستی از نمد خود فشانده ایمدار فنا چه صرفه ز منصور می بردزنهار از دماغ برون کن غرور راکاین باد افسر از سر فغفور می بردمی هوش می رباید و این طرفه تر که یارهوش مرا به نرگس مخمور می بردنزدیکتر به کعبه مقصود می شومچندان که اضطراب مرا دور می بردصائب فریب مرهم راحت نمی خوردداغ دلی که غیرت ناسور می برد
غزل شماره ۴۰۴۶ عشاق را خرام تو از خویش می بردسیل بهار هر چه کند پیش می بردهر کس که بی رفیق موافق سفر کندبا خود هزار قافله تشویش می برداز بوته گداز زر پاک را چه نقصاز نیکوان چه صرفه بد اندیش می برددست از کرم مدار که از خوان پرنعیمرزق تو لقمه ای است که درویش می برداز زخم تیغ غوطه به خون بیشتر زندهر کس ستمگرست ستم بیش می بردآن را که تازیانه ز رگهای گردن استهر دعوی غلط که کند پیش می بردبگذر ز جمع مال که زنبور بی نصیببا خویشتن ز شان عسل نیش می بردکج نیز راست می شود از قرب راستانصائب اگر ز تیر کجی کیش می برد
غزل شماره ۴۰۴۷ دیوانه را به دامن صحرا که می بردطفل یتیم را به تماشا که می بردمکتوب خشک سلسله پای قاصدستموج سراب را سوی دریا که می بردراه نسیم نیست در آن زلف تابداراز بیدلان پیام به دلها که می بردجایی که زلف حلقه بیرون در بودنام دل شکسته ما را که می برد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ غزل شماره ۴۰۴۸ هشیار را به مجلس مستان که می برداز بهر عیب خویش نگهبان که می بردچندین نگاه حسرت وخمیازه دریغاز زخم وداغ من به نمکدان که می بردچون دست جوهری شده پایم ز آبلهاین مژده را به خار مغیلان که می بردرنگ شکسته شیشه به رویم شکسته استپیغام من به باده فروشان که می بردچندین هزار قافله تا کعبه امیدغیر از جنون ز راه بیابان که می بردما را به کوچه غلط انداختن چرادل را بغیر زلف پریشان که می برد
غزل شماره ۴۰۴۹ مکتوب من به خدمت جانان که می بردبرگ خزان رسیده به بستان که می برددیوانه ای به تازگی از بند جسته استاین مژده را به حلقه طفلان که می برداشک من وتوقع گلگونه اثرطفل یتیم را به گلستان که می بردجز من که باغ خویشتن از خانه کرده امدر نوبهار سر به گریبان که می بردجز قطره های آبله پای رهروانلب تشنگی ز خار مغیلان که می برداکنون که یافت چاشنی سنگ کودکاندیوانه مرا به بیابان که می بردهر مشکلی که هست گرفتم گشود عقلره در حقیقت دل انسان که می بردجوش شراب دایم واز گل دوهفته استاز پای خم مرا به گلستان که می بردسر باختن درین سفر دور دولت استورنه طریق عشق به پایان که می بردصائب سواد شهر مرا خون مرده کرداین دل رمیده را به بیابان که می برد
غزل شماره ۴۰۵۰ سودا کدورت از دیوانه می برداز تیغ برق زنگ سیه خانه می بردادر هیچ جا غریب نباشد خداشناسعارف حضور کعبه ز بتخانه می بردمرغی که شد ز دام تو آزاد در بهشتسر زیر بال خویش غریبانه می برددر حشر از صراط سبکبار بگذردهر کس مرا به دوش به میخانه می بردهمکاسه هر که با فلک سفله می شوددر کام شیر دست دلیرانه می بردنسبت کند دو رشته همتاب را یکیدیوانه وحشت از دل دیوانه می بردفانوس اگر چه پرده چشم است شمع راغیرت به دور گردی پروانه می بردآزاده ای که دردسر زندگی کشیداز تیغ نشأه لب پیمانه می برداز رهبرست قافله اشک بی نیازاین رشته ره به گوهر یکدانه می بردسنگ نشان بود حرم کعبه شوق رامجنون ز داغ فیض سیه خانه می بردصائب دلم سیاه شد از روی گرم چرخشمع لئیم روشنی از خانه می برد
غزل شماره ۴۰۵۱ سودا کدورت از دیوانه می برداز تیغ برق زنگ سیه خانه می بردادر هیچ جا غریب نباشد خداشناسعارف حضور کعبه ز بتخانه می بردمرغی که شد ز دام تو آزاد در بهشتسر زیر بال خویش غریبانه می برددر حشر از صراط سبکبار بگذردهر کس مرا به دوش به میخانه می بردهمکاسه هر که با فلک سفله می شوددر کام شیر دست دلیرانه می بردنسبت کند دو رشته همتاب را یکیدیوانه وحشت از دل دیوانه می بردفانوس اگر چه پرده چشم است شمع راغیرت به دور گردی پروانه می بردآزاده ای که دردسر زندگی کشیداز تیغ نشأه لب پیمانه می برداز رهبرست قافله اشک بی نیازاین رشته ره به گوهر یکدانه می بردسنگ نشان بود حرم کعبه شوق رامجنون ز داغ فیض سیه خانه می بردصائب دلم سیاه شد از روی گرم چرخشمع لئیم روشنی از خانه می برد
غزل شماره ۴۰۵۲ چشم تو دل به شیوه پنهان نمی برددزدیده این متاع به دکان نمی بردگر در گلوی خامه بریزند آب خضرمکتوب اشتیاق به پایان نمی بردشبنم کند به دامن پاکم چو گل نمازبلبل چرا مرا به گلستان نمی بردزین خنجری که برق تجلی فسان زده استموسی اگر مسیح شود جان نمی بردبیهوده حلقه بر در دل می زند نسیماین غنچه ره به خنده چو پیکان نمی بردپیچیده آه ودود زلیخا به باد مصرزان بوی پیرهن سوی کنعان نمی بردطومار زلف یار که عمرش دراز باددل را ز دست من به چه عنوان نمی بردآن را که ذوق تنگدلی در بغل گرفتلذت ز سیر چاک گریبان نمی بردبی اختیار عشق به دل پای می نهدسیل انتظار رخصت دربان نمی بردای بوسه لب بگز که هنوز از هجوم شرمراهی به غنچه دهنش پان نمی بردصائب سخن به بزم ظفرخان چه می بریحکمت کسی به خطه یونان نمی برد