غزل شماره ۴۰۶۳ خرم کسی که قصر اقامت بنا نکردرفت از میان چو گل کمر خویش وا نکردچندان که تاختیم به دنبال عمر رااین آهوی رمیده نظر برقفا نکردجز من که راه عشق به تسلیم می رومبا دست بسته هیچ شناور شنا نکردرنگ گهر شکسته شود از بهای کمما را فلک عبث به دو عالم بها نکردموی سفید سبز شد از دست شانه رااز زلف مشکبار تو یک عقده وانکردبا آه سرد من چه کند چرخ پرنجومهرگز به خرج باد زر گل وفا نکردتااقتدا به کارگزاران عشق کرددر هیچ کار فکرت صائب خطا نکرد
غزل شماره ۴۰۶۴ خوش وقت قطره ای که زدریا سفر نکردآواره خویش را به هوای گهر نکردموجی ازین محیط سیه کاسه برنخاستکز جلوه فریب مرا تشنه ترنکردمانند نخل موم نهال امید مادر مغز خاک ریشه به ذوق ثمر نکردشد همچو تخم سوخته در خاک ناپدیددلمرده ای که تربیت بال وپر نکردبر آب تلخ بحر کجا سایه افکندابری که التفات به آب گهر نکرددلها ز داغ ماتم پروانه آب شدآن شمع آستین خود از گریه ترنکرددریا ز لطف پرده چشم حباب شدآن سنگدل نگاه به آهل نظر نکردبا آن که نونیاز ستم بود خط اوملک دلی نماند که زیر وزبر نکردصائب بساز از رخ او بانگاه دوربا آفتاب دست کسی در کمر نکرد
غزل شماره ۴۰۶۵ دل آب گشت وتربیت دانه ای نکرداین شمع مرد و گریه مستانه ای نکردهرگز چو زلف ماتمیان دست روزگارسررشته امید مرا شانه ای نکردسالک به تازیانه شوق از جهان گذشتاین سیل التفات به ویرانه ای نکردبا دل گذار کار زبان را که در مصافصد تیغ کار حمله مردانه ای استفانوس چون کفن نشود بر فروغ شمعهرگز رعایت دل پروانه ای نکردهرچند لاله چشم وچراغ بهار بودعمرش وفا به خوردن پیمانه ای نکرددر موسم چنین دل نادردمندماصائب هوای گوشه میخانه ای نکرد
غزل شماره ۴۰۶۶ هر کس ز قید تن دل روشن برآورداخگر برون ز توده خاکستر آورددست از طلب مکش که سمندر ز جذب عشقاز بال وپر بهم زدن آتش برآوردچشمی که ساخت سرمه عبرت منورشاز حقه حباب برون گوهر آوردپیکان قرار در تن مردم نمی کنددل هر زمان ز جای دگر سربرآورداز آرزو فتاد برون آدم از بهشتتا آرزو ترا چه بلا برسر آوردجان پرورست صحبت پاکیزه گوهرانهرکس به بحر موم برد عنبر آوردشب زنده دار باش که گردد سفید رویآیینه چون پناه به خاکسترآوردایمن مباش ازان خط مشکین به گردلبکاین مور زود گرد ز شکر برآورداز زلف وخط گرفتن دل سخت مشکل استبیرون چگونه مهره کس از ششدر آورداز روی درد بلبل اگر ناله سر کندگل را نفس گسسته به زیر پرآورداز شش جهت به دل غم دنیا نهاد روییک تن چگونه حمله بر این لشکر آوردساز غضب حلیم گرانسنگ را سبککف وقت جوش بحر گهر بر سرآوردجان تازه می شود ز پریخانه خیالصائب چگونه سر ز گریبان برآورد
غزل شماره ۴۰۶۷ روزی که خط سر از لب دلبر برآورداز موج بال چشمه کوثر برآوردبا عشق حسن در ته یک پیرهن بودآتش ز بال خویش سمندر برآورداز سینه های گرم مجو آرزوی خاماز خاک تخم سوخته کی سر برآوردنگذاشت خط در آن لب شیرین حلاوتیمور حریص گرد ز شکر برآورددل را مکن کباب که هرقطره اشک اوشور قیامت از دل اخگر برآوردرنگین سخن ز بخشش خلق است بی نیازاین غنچه بی طلب زدهن زر برآورداز روی آتشین تو انگشت زینهاربرق تجلی از مژه تر برآوردتابرخورد ازان لب میگون به کام دلساغر ز خویش باده احمر برآوردمژگان اشکبار شود رشته گهرچون زان دهان تنگ سخن سربرآورددر جلوه گاه حسن تو انگشت زینهاراز قامت علم صف محشربرآوردشبها ز بیقراری پهلوی خشک منبالش پر از تزلزل بسر برآوردآسوده تر ز دیده قربانیان شودبر روی آرزو دل اگر در برآورداز گرمخونی دل مشتاق زخم مندر بیضه تیغ بال ز جوهر برآوردپا در رکاب برق بود فصل نوبهارصائب ز زیر بال چرا سر برآورد
غزل شماره ۴۰۶۸ کی غم مرا ز دل می احمر برآوردصیقل چگونه ز آینه جوهر برآوردآن را که هست در رگ جان پیچ وتاب عشقچون رشته عاقبت ز گهر سربرآورداز خوی آتشین تو هرجا سمندری استانگشت زینهار ز هر پر برآوردز افتادگی غبار به دل ره مده که مورعمرش تمام گردد اگر پر برآوردخودبین مشو کز آب روان بخش زندگیآیینه در به روی سکندر برآوردچون آفتاب دولت دنیای زودسیرهر روز سر ز روزن دیگر برآوردقانع چو کهربا به پرکاه اگر شومصد چشم در گرفتن آن پربرآوردپا در رکاب برق بود فصل نوبهارصائب ز زیر بال چرا سربرآورد
غزل شماره ۴۰۶۹ روی تو اشک را ز چکیدن برآوردبوی تو وحش را ز رمیدن برآوردگر پرتو جمال تو برآسمان فتدچشم ستاره را ز پریدن برآورددیوانگی است سلسله پای کودکانمجنون غزال را ز رمیدن برآوردبازآ که از قیامت شوق جمال تووقت است نامه بال پریدن برآوردنتوان کشید خار تو از پا مگر کسیاین خار را به پای کشیدن برآوردرنگ چمن ز دیدن گلچین پریده استآه آن زمان که دست به چیدن برآوردحیرت نگر که ماهی مسکین میان آباز شوق آب بال پریدن برآورددل خون شده است حیرت دیدار او مگراین قطره را ز دست چکیدن برآوردصائب نماز زلزله واجب شود به خلقچون دل ز شوق بال تپیدن برآورد
غزل شماره ۴۰۷۰ تنها ز باغ خود چمن آرا ثمر خوردآن را که باغ نیست ز صد باغ برخوردبا تشنگی بساز که باریکتر شودهرچند رشته آب گهر بیشتر خورددر زیر تیغ حادثه ابرو گشاده باشکاین زخمها ز چین جبین بر سپر خوردروشندلان ز نقش خود آزار می کشندکز جوهر آب آینه بر یکدیگر خوردکلفت درین بساط به قدر بصیرت استسوزن ز خار خون جگر بیشتر خوردتلخی نمی رسد به قناعت رسیدگاندر خاک مور غوطه به تنگ شکر خوردجان تازه می شود ز لب روح پرورتهر کس که برخورد به تواز عمربرخوردبی لنگری مکن که سبکسر درین محیطچون کف همیشه سیلی موج خطر خوردهر کس که آشنا به سخن چون قلم شودصائب همیشه زخم نمایان به سر خورد
غزل شماره ۴۰۷۱ پوشیده یار اگر نه می ناب می خورداین رنگ لاله گون ز کجا آب می خوردچون تشنه ای که آب خورد در میان خوابخونم چو آب چشم تو در خواب می خوردموی میانش از نگه گرم عاشقاناز زلف مشکبار فزون تاب می خوردپهلوی هر که کرد قناعت به خاک نرمنیش از سمور وقاقم وسنجاب می خورداین رشته زود خرج گره می شودتماماز عشق اگر چنین رگ جان تاب می خورداز کوزه سفال نخورده است آب سرداز جام زر کسی که می ناب می خوردهر قطره آب در جگرش می شود گهرهر کس شمرده همچو صدف آب می خوردغافل که می خورد دل خود را ز سادگیاز رشته آنچه گوهر سیراب می خورددل ایمن از گزند سر زلف یار نیستچون ماهیی که طعمه ز قلاب می خورددر نور کی رسد ید بیضا به نخل طورپروانه خون خویش به مهتاب می خوردصائب چو لاله هر که بود کاسه سرنگونبی دردسر مدام می ناب می خورد
غزل شماره ۴۰۷۲ کم کم دل مرا غم واندیشه می خورداین باده عاقبت سر این شیشه می خوردمسدود چون کنم که درین تنگنا مرابادی به دل ز روزن اندیشه می خوردخون دل است روزی غم پیشگان فکربیچاره آن که روزی ازین پیشه می خوردضعفم رسیده است به جایی که پای مناز موجه هوا به دم تیشه می خوردجایی که خون ز ناخن خورشید می چکدفرهاد ساده لوح غم تیشه می خوردنخلی است آسمان که دل ماست ریشه اشاین نخل سرکش آب ازین ریشه می خوردپرورده اند شیشه افلاک را به زهربیچاره آن که زخمی ازین شیشه می خوردموقوف یک پیاله بود زهد خشک مناز چشم شیر برق به این بیشه می خوردصائب کجا رسد به هما استخوان ماما را چنین که آتش اندیشه می خورد