انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 407 از 718:  « پیشین  1  ...  406  407  408  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۷۳

حرف درشت بردل بی کینه می خورد
گر سنگ گوهرست به آیینه می خورد

از من علاج خصمی ایام یادگیر
یک شیشه می سر شب آدینه می خورد

خاری اگر شکسته شود زیر پای من
صد ناخن پلنگم برسینه می خورد

محروم شد سکندر اگر ز آب زندگی
نام سکندر آب ز آیینه می خورد

راز تو رفته رفته ز دل می دهد فروغ
از پرتو این گهر دل گنجینه می خورد

صائب ز کهنه ونو عالم گذشته است
با یار تازه خط می دیرینه می خورد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۷۴

زین نقش نو که روی تو از خط برآب زد
صد حلقه پیچ وتاب فزون آفتاب زد

چشم سیاه مست تو در مجلس شراب
جام هلال را به سر آفتاب زد

فریاد چون سپند ز یاقوت می کشد
برآتشی که تکیه دلم چون کباب زد

در بحر موج خیز حوادث ز سرگذشت
تا یک نفس به کام دل خود حباب زد

از می کسی که خواست به حال آورد مرا
در بیخودی به چهره بلبل گلاب زد

خاشاک سیل کرد رگ خواب خویش را
فصل بهار در ته پل هرکه خواب زد

خون در رگم ز منت خشک محیط سوخت
خوش وقت تشنه ای که قدح در سراب زد

جویای گوهر از خطر اندیشه چون کند
از بهر قطره سینه به دریا سحاب زد

گردید شیرمست در اینجا ز جوی شیر
هرکس پیاله ای دو سه در ماهتاب زد

راه هزار ساله به یک گام قطع کرد
هرکس که پشت پا به جهان خراب زد

حدی که محتسب کند اجرا به حکم حق
صائب به زور خویش مرا این شراب زد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۷۵

لعل تو خنده بر گهر آفتاب زد
زلف تو حلقه بر کمرآفتاب زد

صد بار بیش حسن تو در مجلس شراب
جام هلال را به سرآفتاب زد

دل آب شد ز جلوه طرف نقاب او
بیچاره شبنمی که درآفتاب زد

شستم به خون ز صفحه دل مهر آسمان
زان دشنه ها که بر جگر آفتاب زد

دل محو جلوه های تو شد این چنین شود
شبنم که خیمه در گذرآفتاب زد

از چشم شور خون شفق شد به خاک ریخت
شیری که صبح بر شکر آفتاب زد

دست بلند همت اگر در نگار نیست
بر سنگ می توان گهر آفتاب زد

آن را که شد عزیمت صادق دلیل راه
چون صبح دست در کمرآفتاب زد

هر کس سپر فکند ز آفت مسلم است
این تیغها که بر سپر آفتاب زد

صائب کسی که روی نتابید از شکست
چون ماه می ز جام زر آفتاب زد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۷۶

عاقل ز فکر چون به در کبریا رسد
از موج آب مرده به دریا کجا رسد

در وادیی که خضر در او موج می زند
ما ایستاده ایم که بانگ درا رسد

در زاهدان سماع سرایت نمی کند
شاخ بریده را چه مدد از صبا رسد

در ترک خواهش است اگر هست دولتی
نعمت فزون به مردم بی اشتها رسد

پیچد به دست وپای مگس دام عنکبوت
زور فلک به مردم بی دست وپارسد

در پیری از سعادت دنیا چه فایده
آخر به استخوان چه ز بال هما رسد

چشم صفا ندارم ازین تیره خاکدان
یعقوب را چه روشنی از توتیا رسد

صائب ز چشم او طمع مردمی خطاست
بیمار چون به درد دل خلق وا رسد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۷۷

زخم از هنر همیشه به صاحب هنر رسد
چون خانه صدف که به آب از گهر رسد

افتادگی گزین که ازین خاکدان پست
شبنم به آفتاب ازین بال وپر رسد

بر دل گذار دست که در گلشن ادب
دستی که کوته است به وصل ثمر رسد

از چشم تنگ مور که خاکش به چشم باد
مشکل به طوطیان سخنگو شکر رسد

از التفات عشق گرانمایه گشت دل
مانند گوهری که به صاحب نظر رسد

در عهد ما که در گره افتاده کارها
مشکل به داد آبله ها نیشتر رسد

شبنم ز چشم شور نمکسود می کند
داغی اگر به لاله خونین جگر رسد

در پیچ وتاب باش که فیض پیچ وتاب
زنار بیشتر به وصال کمر رسد

کوتاه کن فسانه که سودا نه آن شب است
کز حرف و صورت رشته عمرش بسر رسد

صائب کجاست طالع آنم که آن نگار
چون دولت نخوانده ز در بیخبر رسد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۷۸

آیینه کی به چهره شبنم فشان رسد
چون آب ایستاده به آب روان رسد

ابروی شوخ اوست ز مژگان زننده تر
از تیر پیشتر به هدف این کمان رسد

خط تو مومیایی صد دلشکسته شد
حاشا که چشم زخم به این دودمان رسد

زینسان که کرده اند گرانبار خویش را
رهزن مگر به داد دل کاروان رسد

از عالم خسیس خسیسان برند فیض
تا هست سگ کجا به هما استخوان رسد

سختی است قسمت من ناکام از وطن
سنگم به بیضه از بغل آشیان رسد

ما را به عزم ناقص خود این امید نیست
این تیر کج مگر به غلط برنشان رسد

جایی که گل ز باغ دل پاره پاره برد
پیداست تا به ما چه ازین گلستان رسد

نبود ز فیض آب حیات سخن بعید
صائب اگر به زندگی جاودان رسد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۷۹

عیسی دمی کجاست به درد سخن رسد
گردد تمام گوش وبه فریاد من رسد

از همعنانیم نفس برق وباد سوخت
مجنون کجا به بادیه گردی به من رسد

صد حلقه پیچ وتاب فزون می خورم ز زلف
تا رشته ام به گوهر سیمین بدن رسد

افغان که سراسر این خاک سرمه خیز
یک کس نیافتم که به داد سخن رسد

از سنگ جوی شیر به ناخن کنم روان
مشکل به سخت جانی من کوهکن رسد

ار کوتهی به داد سر من نمی رسد
چون دست کوتهم به ترنج ذقن رسد

کوته نمی شود شب یلدای غربتم
گر دست من به دامن صبح وطن رسد

زینسان که دست جرأت گلچین دراز شد
مشکل که برگ سبز به مرغ چمن رسد

یک تن خمش ز هرزه درایی نمی شود
فریاد من به گوش که در انجمن رسد

گردد روان ز دیده یعقوب جوی خون
خاری اگر به یوسف گل پیرهن رسد

زینسان که من ز فکر فرورفته ام به خود
مشکل کسی به غور سخنهای من رسد

از دوری وطن دل خود می کند تهی
الماس اگر به داد عقیق یمن رسد

آواز سرمه خورده به جایی نمی رسد
چشم از کسی مدار به داد سخن رسد

صائب ز گرمخونی من می شود عقیق
سنگ ملامتی که به سروقت من رسد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۸۰

عیسی دمی کجاست به درد سخن رسد
پیش از دم هلاک به بالین من رسد

دانی چه روز دست دعا می رسد به عرش
روزی که این غریب به تخت وطن رسد

عالم تمام پرده فانوس حسن اوست
اینجا به شمع طور پیرهن رسد

بی پرده نقش صورت شیرین نگاشته است
کوتیشه تا به داد سرکوهکن رسد

چون شمع آههای گلوسوز می کشم
تا باد صبح بر سر بالین من رسد

کی حد ماست دست درازی به شاخ گل
مارا بس است خاری اگر از چمن رسد

صائب میان اینهمه شکرلبان که هست
بادام چشم کیست به مغز سخن رسد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۸۱

نالان مباد هر که به فریاد من رسد
دردش مباد هر که به درد سخن رسد

انداز ساق عرش کمین پایه من است
چون دست فکرتم به کمند سخن رسد

چون گل برآورم ز گریبان خاک سر
دست نسیم اگر به گریبان من رسد

بیگانه را به جلوه گه یار ره مباد
سوزم اگر نسیم به پای لگن رسد

زنهار از لباس برآ ای صبا ز مصر
چشم بدی مباد به آهن پیرهن رسد

چون میوه داغدار شد افتد زاعتبار
مگذار دست بوسه به سیب ذقن رسد

هر برگ لاله ای که سیاهی کند ز دور
چون واشکافی از جگر کوهکن رسد

روزی که زخم من دهن شکوه واکند
چندین هزار نافه مشک ختن رسد

با این سربریده چه غماز پیشه است
مگذار پای شمع به آن انجمن رسد

صائب دری به روی من از فیض وا شود
روزی که نامه ای ز ظفر خان به من رسد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۸۲

فیضی که سهیل به خاک یمن رسد
از دیدن عقیق لب او به من رسد

از عطسه غزال شود دشت لاله گون
گر بوی زلف او به دماغ ختن رسد

چشمی که دوخته است زلیخا به پیرهن
بویش کجا به ساکن بیت الحزن رسد

در بسته باغ را به ته بال خود درآر
قانع مشو به بوی گلی کز چمن رسد

شیرین نمی کنند دهانی که تلخ نیست
شکر کجا به طوطی شیرین سخن رسد

پروانه گرد شمع نمی گردداز حجاب
بیچاره عاشقی که به این انجمن رسد

این چاه دور را رسن از خود گسستن است
کی رشته امید به چاه ذقن رسد

در بزم او کسی به کسی جا نمی دهد
آنجا مگر سپند به فریاد من رسد

زنهار روی دست هنرهای خود مخور
کز جوی شیر به لب کوهکن رسد

صائب زبان خامه روشن بیان ماست
شمعی که پرتوش به هزار انجمن رسد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 407 از 718:  « پیشین  1  ...  406  407  408  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA