غزل شماره ۴۰۷۳ حرف درشت بردل بی کینه می خوردگر سنگ گوهرست به آیینه می خورداز من علاج خصمی ایام یادگیریک شیشه می سر شب آدینه می خوردخاری اگر شکسته شود زیر پای منصد ناخن پلنگم برسینه می خوردمحروم شد سکندر اگر ز آب زندگینام سکندر آب ز آیینه می خوردراز تو رفته رفته ز دل می دهد فروغاز پرتو این گهر دل گنجینه می خوردصائب ز کهنه ونو عالم گذشته استبا یار تازه خط می دیرینه می خورد
غزل شماره ۴۰۷۴ زین نقش نو که روی تو از خط برآب زدصد حلقه پیچ وتاب فزون آفتاب زدچشم سیاه مست تو در مجلس شرابجام هلال را به سر آفتاب زدفریاد چون سپند ز یاقوت می کشدبرآتشی که تکیه دلم چون کباب زددر بحر موج خیز حوادث ز سرگذشتتا یک نفس به کام دل خود حباب زداز می کسی که خواست به حال آورد مرادر بیخودی به چهره بلبل گلاب زدخاشاک سیل کرد رگ خواب خویش رافصل بهار در ته پل هرکه خواب زدخون در رگم ز منت خشک محیط سوختخوش وقت تشنه ای که قدح در سراب زدجویای گوهر از خطر اندیشه چون کنداز بهر قطره سینه به دریا سحاب زدگردید شیرمست در اینجا ز جوی شیرهرکس پیاله ای دو سه در ماهتاب زدراه هزار ساله به یک گام قطع کردهرکس که پشت پا به جهان خراب زدحدی که محتسب کند اجرا به حکم حقصائب به زور خویش مرا این شراب زد
غزل شماره ۴۰۷۵ لعل تو خنده بر گهر آفتاب زدزلف تو حلقه بر کمرآفتاب زدصد بار بیش حسن تو در مجلس شرابجام هلال را به سرآفتاب زددل آب شد ز جلوه طرف نقاب اوبیچاره شبنمی که درآفتاب زدشستم به خون ز صفحه دل مهر آسمانزان دشنه ها که بر جگر آفتاب زددل محو جلوه های تو شد این چنین شودشبنم که خیمه در گذرآفتاب زداز چشم شور خون شفق شد به خاک ریختشیری که صبح بر شکر آفتاب زددست بلند همت اگر در نگار نیستبر سنگ می توان گهر آفتاب زدآن را که شد عزیمت صادق دلیل راهچون صبح دست در کمرآفتاب زدهر کس سپر فکند ز آفت مسلم استاین تیغها که بر سپر آفتاب زدصائب کسی که روی نتابید از شکستچون ماه می ز جام زر آفتاب زد
غزل شماره ۴۰۷۶ عاقل ز فکر چون به در کبریا رسداز موج آب مرده به دریا کجا رسددر وادیی که خضر در او موج می زندما ایستاده ایم که بانگ درا رسددر زاهدان سماع سرایت نمی کندشاخ بریده را چه مدد از صبا رسددر ترک خواهش است اگر هست دولتینعمت فزون به مردم بی اشتها رسدپیچد به دست وپای مگس دام عنکبوتزور فلک به مردم بی دست وپارسددر پیری از سعادت دنیا چه فایدهآخر به استخوان چه ز بال هما رسدچشم صفا ندارم ازین تیره خاکدانیعقوب را چه روشنی از توتیا رسدصائب ز چشم او طمع مردمی خطاستبیمار چون به درد دل خلق وا رسد
غزل شماره ۴۰۷۷ زخم از هنر همیشه به صاحب هنر رسدچون خانه صدف که به آب از گهر رسدافتادگی گزین که ازین خاکدان پستشبنم به آفتاب ازین بال وپر رسدبر دل گذار دست که در گلشن ادبدستی که کوته است به وصل ثمر رسداز چشم تنگ مور که خاکش به چشم بادمشکل به طوطیان سخنگو شکر رسداز التفات عشق گرانمایه گشت دلمانند گوهری که به صاحب نظر رسددر عهد ما که در گره افتاده کارهامشکل به داد آبله ها نیشتر رسدشبنم ز چشم شور نمکسود می کندداغی اگر به لاله خونین جگر رسددر پیچ وتاب باش که فیض پیچ وتابزنار بیشتر به وصال کمر رسدکوتاه کن فسانه که سودا نه آن شب استکز حرف و صورت رشته عمرش بسر رسدصائب کجاست طالع آنم که آن نگارچون دولت نخوانده ز در بیخبر رسد
غزل شماره ۴۰۷۸ آیینه کی به چهره شبنم فشان رسدچون آب ایستاده به آب روان رسدابروی شوخ اوست ز مژگان زننده تراز تیر پیشتر به هدف این کمان رسدخط تو مومیایی صد دلشکسته شدحاشا که چشم زخم به این دودمان رسدزینسان که کرده اند گرانبار خویش رارهزن مگر به داد دل کاروان رسداز عالم خسیس خسیسان برند فیضتا هست سگ کجا به هما استخوان رسدسختی است قسمت من ناکام از وطنسنگم به بیضه از بغل آشیان رسدما را به عزم ناقص خود این امید نیستاین تیر کج مگر به غلط برنشان رسدجایی که گل ز باغ دل پاره پاره بردپیداست تا به ما چه ازین گلستان رسدنبود ز فیض آب حیات سخن بعیدصائب اگر به زندگی جاودان رسد
غزل شماره ۴۰۷۹ عیسی دمی کجاست به درد سخن رسدگردد تمام گوش وبه فریاد من رسداز همعنانیم نفس برق وباد سوختمجنون کجا به بادیه گردی به من رسدصد حلقه پیچ وتاب فزون می خورم ز زلفتا رشته ام به گوهر سیمین بدن رسدافغان که سراسر این خاک سرمه خیزیک کس نیافتم که به داد سخن رسداز سنگ جوی شیر به ناخن کنم روانمشکل به سخت جانی من کوهکن رسدار کوتهی به داد سر من نمی رسدچون دست کوتهم به ترنج ذقن رسدکوته نمی شود شب یلدای غربتمگر دست من به دامن صبح وطن رسدزینسان که دست جرأت گلچین دراز شدمشکل که برگ سبز به مرغ چمن رسدیک تن خمش ز هرزه درایی نمی شودفریاد من به گوش که در انجمن رسدگردد روان ز دیده یعقوب جوی خونخاری اگر به یوسف گل پیرهن رسدزینسان که من ز فکر فرورفته ام به خودمشکل کسی به غور سخنهای من رسداز دوری وطن دل خود می کند تهیالماس اگر به داد عقیق یمن رسدآواز سرمه خورده به جایی نمی رسدچشم از کسی مدار به داد سخن رسدصائب ز گرمخونی من می شود عقیقسنگ ملامتی که به سروقت من رسد
غزل شماره ۴۰۸۰ عیسی دمی کجاست به درد سخن رسدپیش از دم هلاک به بالین من رسددانی چه روز دست دعا می رسد به عرشروزی که این غریب به تخت وطن رسدعالم تمام پرده فانوس حسن اوستاینجا به شمع طور پیرهن رسدبی پرده نقش صورت شیرین نگاشته استکوتیشه تا به داد سرکوهکن رسدچون شمع آههای گلوسوز می کشمتا باد صبح بر سر بالین من رسدکی حد ماست دست درازی به شاخ گلمارا بس است خاری اگر از چمن رسدصائب میان اینهمه شکرلبان که هستبادام چشم کیست به مغز سخن رسد
غزل شماره ۴۰۸۱ نالان مباد هر که به فریاد من رسددردش مباد هر که به درد سخن رسدانداز ساق عرش کمین پایه من استچون دست فکرتم به کمند سخن رسدچون گل برآورم ز گریبان خاک سردست نسیم اگر به گریبان من رسدبیگانه را به جلوه گه یار ره مبادسوزم اگر نسیم به پای لگن رسدزنهار از لباس برآ ای صبا ز مصرچشم بدی مباد به آهن پیرهن رسدچون میوه داغدار شد افتد زاعتبارمگذار دست بوسه به سیب ذقن رسدهر برگ لاله ای که سیاهی کند ز دورچون واشکافی از جگر کوهکن رسدروزی که زخم من دهن شکوه واکندچندین هزار نافه مشک ختن رسدبا این سربریده چه غماز پیشه استمگذار پای شمع به آن انجمن رسدصائب دری به روی من از فیض وا شودروزی که نامه ای ز ظفر خان به من رسد
غزل شماره ۴۰۸۲ فیضی که سهیل به خاک یمن رسداز دیدن عقیق لب او به من رسداز عطسه غزال شود دشت لاله گونگر بوی زلف او به دماغ ختن رسدچشمی که دوخته است زلیخا به پیرهنبویش کجا به ساکن بیت الحزن رسددر بسته باغ را به ته بال خود درآرقانع مشو به بوی گلی کز چمن رسدشیرین نمی کنند دهانی که تلخ نیستشکر کجا به طوطی شیرین سخن رسدپروانه گرد شمع نمی گردداز حجاببیچاره عاشقی که به این انجمن رسداین چاه دور را رسن از خود گسستن استکی رشته امید به چاه ذقن رسددر بزم او کسی به کسی جا نمی دهدآنجا مگر سپند به فریاد من رسدزنهار روی دست هنرهای خود مخورکز جوی شیر به لب کوهکن رسدصائب زبان خامه روشن بیان ماستشمعی که پرتوش به هزار انجمن رسد