انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 408 از 718:  « پیشین  1  ...  407  408  409  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۸۳

از گرد راه قاصد مطلوب می رسد
روشنگر دو دیده یعقوب می رسد

من کز پیام عام تو یک گل نچیده ام
دستم کجا به غنچه مکتوب می رسد

گل سرفراز شهرت از اقبال بلبل است
ما را چه نازها که به مطلوب می رسد

آدم به سخت جانی من نیست در جهان
صبر من از زیارت ایوب می رسد

گر پی کنی به ناخن پای نسیم مصر
پیغام در لباس به یعقوب می رسد

صائب حدیث خام ز ما پختگان مجوی
می در شرابخانه ما خوب می رسد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۸۴

دولت به لعل پاک گهر زود می رسد
روشن گهر به تاج وکمر زود می رسد

در مغز عاشقان نبود آرزوی خام
در آفتابروی، ثمر زود می رسد

هرکس شکست قیمت خود بر زمین نماند
ارزان چو شد متاع به زر زود می رسد

خط تو نادمیده دل از مردمان گرفت
این توتیا به اهل نظر زود می رسد

یک ساعت است گرمی هنگامه نشاط
دور هلال عید بسر زود می رسد

خامی است سنگ راه تو از پیشگاه قرب
چون پخته شد به کام ثمر زود می رسد

از گفتگوی پوچ ندارد حباب هیچ
از خامشی صدف به گهر زود می رسد

کار مرا تمام به یک جلوه کرد حسن
آب سبک عنان به جگر زود می رسد

جان رمیده داغ غریبی نمی کشد
خواب عدم به داد شرر زود می رسد

از خاک رهروی که کمر بسته می دمد
چون نی به خاکبوس شکر زود می رسد

نتوان نهفت راز دل از چشم اشکبار
از راه به دیده خبر زود می رسد

بی اختیار دیده بغل باز می کند
گویا که یار ما ز سفر زود می رسد

پای شکسته گرچه به جایی نمی رسد
آه شکستگان به اثر زود می رسد

صائب ز آه سرد به مطلب توان رسید
در وصل آفتاب سحر زود می رسد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۸۵

دل می تپد مگر خبر یار می رسد
جان در ترددست که دلدار می رسد

از چشمخانه رخت برون می برد غبار
گویا که بوی پیرهن یار می رسد

ای باغبان ز باغ برون رو که وصل گل
یک روز هم به مرغ گرفتار می رسد

چون درد من رسد به دوا کز هجوم شوق
دل می رود ز دست چو دلدار می رسد

با خاکسار خویش چنین سرگردان مباش
از آفتاب فیض به دیوار می رسد

شب زنده دارباش که شبنم به آفتاب
از آبروی دیده بیدار می رسد

رزق آنچنان خوش است که شیرین فتدبه دست
زهرست روزیی که به یکبار می رسد

جانی که می برد دل ما از قساوت است
اینجا به دادآینه زنگار می رسد

از کار من گره نگشوده است هیچ کس
گاهی به داد آبله ام خار می رسد

مستان ز فیل مست محابا نمی کنند
زور فلک به مردم هشیار می رسد

خواهد رسید رتبه صائب به مولوی
گر مولوی به رتبه عطار می رسد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۸۶

گردنکشی به سرو سرافراز می رسد
آزاده را به عالمیان ناز می رسد

هر چند بی صداست چو آیینه آب عمر
از رفتنش به گوش من آواز می رسد

همت بلند دار کز این خاکدان پست
شبنم به آسمان به یک انداز می رسد

جویای نامه های سیاه است ابر فیض
آیینه گرفته به پردازمی رسد

یعقوب چشم باخته را یافت عاقبت
آخر به کام خویش نظر بازمی رسد

این شیشه پاره که درین خاک ریخته است
در بوته گداز به هم باز می رسد

آن روز می شویم ز سرگشتگی خلاص
کانجام ما به نقطه آغاز می رسد

در سینه می زند نفس خویش را گره
هرکس که در حقیقت این راز می رسد

از دوستان باغ درین گوشه قفس
گاهی نسیم صبح به من باز می رسد

خون گریه می کند در ودیوار روزگار
دیگر کدام خانه برانداز می رسد

صائب خمش نشین که درین روزگار حرف
از لب برون نرفته به غماز می رسد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۸۷

هر ناله کی به خلوت جانانه می رسد
آنجا کمند نعره مستانه می رسد

دل را گناه نیست در افشای راز عشق
بوی کباب زود به هر خانه می رسد

مردانه است چرخ در آزار اهل دل
زور نه آسیابه همین دانه می رسد

از مهروماه دیده یعقوب فارغ است
از غیب روشنایی این خانه می رسد

دلهای خام رابه خرابات راه نیست
انگور چون رسید به میخانه می رسد

آیینه دار فیض بود جبهه گشاد
اول فروغ مهر به ویرانه می رسد

در ابر شیشه آب مروت نمانده است
ورنه دماغ ما به دو پیمانه می رسد

خاکش به چشم باد صبا سرمه میکشد
تا اشک شمع بر سر پروانه می رسد

در غور معنی از ره صورت توان رسید
مشق خداپرست به بتخانه می رسد

احسان روزگار غلط بخش همچو گنج
گاهی به مار و گاه به ویرانه می رسد

فیض سپهر را دل بیدار می برد
در شیشه هر چه هست به پیمانه می رسد

صائب دل رمیده ما بس که نازک است
ز آواز پاشکست به این خانه می رسد


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۸۸

شاهی به نشاه می احمر نمی رسد
تاج و نگین به شیشه وساغر نمی رسد

دست از سبب مدار که بی ابر نوبهار
یک قطره ازمحیط به گوهر نمی رسد

نتوان به دست وپازدن ازغم نجات یافت
دربحر بیکنارشناور نمی رسد

دارد اگر گشایشی از دامن شب است
دست شکایتی که به محشر نمی رسد

با حرص خواهشی است که چون یافت سلطنت
روی زمین به داد سکندر نمی رسد

تا چشم شور شمع بود در سرای تو
از غیب روشنایی دیگر نمی رسد

عارف زسیر چرخ ندارد شکایتی
از پیروان غبار به رهبر نمی رسد

غواص تا زسر نکند پای جستجو
گر آب می شود که به گوهر نمی رسد

عالم اگر پر از شکر وعود می شود
جز دود تلخ هیچ به مجمر نمی رسد

پیش از هدف همیشه کمان ناله می کند
باور مکن که غم به ستمگر نمی رسد

تعجیل تیغ یار بود در هلاک ما
حکم بیاضیی که به دفتر نمی رسد

برگ خزان رسیده ز آفت مسلم است
چشم بدان به چهره چون زرن می رسد

تنگی زرق لازم دلهای روشن است
یک قطره آب بیش به گوهرن می رسد

صائب فغان ما به ز فلکها گذشته است
فریاد این سپند به مجمر نمی رسد


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۸۹

از شعر بهره ای به سخنور نمی رسد
از بوی عود فیض به مجمرن می رسد

دلبر چنان خوش است که دل را کند کباب
آتش به داد عشق سمندرن می رسد

تا شمع در سرای حضور تو محرم است
از غیب روشنایی دیگ نمی رسد

حسن از نیازمندی عشاق فارغ است
تلخی ز عیش مور به شکر نمی رسد

جمعیت حواس بود مال اهل فقر
این منزلت به هیچ توانگر نمی رسد

صائب وصال خضر به بخت است واتفاق
آواره هر که گشت به رهبر نمی رسد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۹۰

رهرو ز فکر پوچ به منزل نمی رسد
یک کشتی حباب به ساحل نمی رسد

زنهار محو شو که درین دشت راهرو
تا در ترد دست به منزل نمی رسد

موج از حقیقت دل دریاست بیخبر
در کنه ذات کس به دلایل نمی رسد

در اولین قدم پر جبریل عقل سوخت
هر پا شکسته ای به در دل نمی رسد

عاشق به بال جاذبه پرواز می کند
بی موج کف به دامن ساحل نمی رسد

دلهای بیقرار تسلی پذیر نیست
این کاروان ریگ به ساحل نمی رسد

شبنم به آفتاب رسید از فروتنی
از عجز هیچ نقص به کامل نمی رسد

خالی نمی کند دل خود را ز دود آه
تا این سپند شوخ به محفل نمی رسد

از بس به خون من جگر تیغ تشنه است
رشحی ازان به دامن قاتل نمی رسد

رفتم که غوطه در صف مژگان او زنم
نشتر به داد آبله دل نمی رسد

صائب عبث غبار تو از جای خاسته است
دست کسی به دامن محمل نمی رسد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۹۱

هر ساغری به آن لب خندان نمی رسد
هر تشنه لب به چشمه حیوان نمی رسد

آه من است در دل شبهای انتظار
طومار شکوه ای که به پایان نمی رسد

عاشق کجا وبوسه آن لعل آبدار
آب گهر به خار مغیلان نمی رسد

از جوش عاشقان نشود تنگ خلق عشق
تنگی ز کاروان به بیابان نمی رسد

کا مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشق
این کشتی شکسته به طوفان نمی رسد

در کشوری که پاره دل خرج می شود
انگشتری به داد سلیمان نمی رسد

وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار
دایم نسیم مصر به کنعان نمی رسد

کوتاهی از من است نه از سرو ناز من
دست ز کار رفته به دامان نمی رسد

هرچند صبح عید ز دل زنگ می برد
صائب به فیض چاک گریبان نمی رسد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۰۹۲

عمری گذشت ونامه جانان نمی رسد
دیری است پیک مصر به کنعان نمی رسد

چشمی به داغ لاله عبث سرخ کرده ایم
فیض سیاه کاسه به مهمان نمی رسد

دیروز سیل گریه ز طوفان گذشته بود
امروز پیک اشک به مژگان نمی رسد

در هیچ نشأه نیست که سیری نکرده ایم
کیفیتی به صحبت مستان نمی رسد

با آن که حق اوست ادا فهمی سخن
صائب به شعر همچو ظفرخان نمی رسد


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 408 از 718:  « پیشین  1  ...  407  408  409  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA