غزل شماره ۴۰۸۳ از گرد راه قاصد مطلوب می رسدروشنگر دو دیده یعقوب می رسدمن کز پیام عام تو یک گل نچیده امدستم کجا به غنچه مکتوب می رسدگل سرفراز شهرت از اقبال بلبل استما را چه نازها که به مطلوب می رسدآدم به سخت جانی من نیست در جهانصبر من از زیارت ایوب می رسدگر پی کنی به ناخن پای نسیم مصرپیغام در لباس به یعقوب می رسدصائب حدیث خام ز ما پختگان مجویمی در شرابخانه ما خوب می رسد
غزل شماره ۴۰۸۴ دولت به لعل پاک گهر زود می رسدروشن گهر به تاج وکمر زود می رسددر مغز عاشقان نبود آرزوی خامدر آفتابروی، ثمر زود می رسدهرکس شکست قیمت خود بر زمین نماندارزان چو شد متاع به زر زود می رسدخط تو نادمیده دل از مردمان گرفتاین توتیا به اهل نظر زود می رسدیک ساعت است گرمی هنگامه نشاطدور هلال عید بسر زود می رسدخامی است سنگ راه تو از پیشگاه قربچون پخته شد به کام ثمر زود می رسداز گفتگوی پوچ ندارد حباب هیچاز خامشی صدف به گهر زود می رسدکار مرا تمام به یک جلوه کرد حسنآب سبک عنان به جگر زود می رسدجان رمیده داغ غریبی نمی کشدخواب عدم به داد شرر زود می رسداز خاک رهروی که کمر بسته می دمدچون نی به خاکبوس شکر زود می رسدنتوان نهفت راز دل از چشم اشکباراز راه به دیده خبر زود می رسدبی اختیار دیده بغل باز می کندگویا که یار ما ز سفر زود می رسدپای شکسته گرچه به جایی نمی رسدآه شکستگان به اثر زود می رسدصائب ز آه سرد به مطلب توان رسیددر وصل آفتاب سحر زود می رسد
غزل شماره ۴۰۸۵ دل می تپد مگر خبر یار می رسدجان در ترددست که دلدار می رسداز چشمخانه رخت برون می برد غبارگویا که بوی پیرهن یار می رسدای باغبان ز باغ برون رو که وصل گلیک روز هم به مرغ گرفتار می رسدچون درد من رسد به دوا کز هجوم شوقدل می رود ز دست چو دلدار می رسدبا خاکسار خویش چنین سرگردان مباشاز آفتاب فیض به دیوار می رسدشب زنده دارباش که شبنم به آفتاباز آبروی دیده بیدار می رسدرزق آنچنان خوش است که شیرین فتدبه دستزهرست روزیی که به یکبار می رسدجانی که می برد دل ما از قساوت استاینجا به دادآینه زنگار می رسداز کار من گره نگشوده است هیچ کسگاهی به داد آبله ام خار می رسدمستان ز فیل مست محابا نمی کنندزور فلک به مردم هشیار می رسدخواهد رسید رتبه صائب به مولویگر مولوی به رتبه عطار می رسد
غزل شماره ۴۰۸۶ گردنکشی به سرو سرافراز می رسدآزاده را به عالمیان ناز می رسدهر چند بی صداست چو آیینه آب عمراز رفتنش به گوش من آواز می رسدهمت بلند دار کز این خاکدان پستشبنم به آسمان به یک انداز می رسدجویای نامه های سیاه است ابر فیضآیینه گرفته به پردازمی رسدیعقوب چشم باخته را یافت عاقبتآخر به کام خویش نظر بازمی رسداین شیشه پاره که درین خاک ریخته استدر بوته گداز به هم باز می رسدآن روز می شویم ز سرگشتگی خلاصکانجام ما به نقطه آغاز می رسددر سینه می زند نفس خویش را گرههرکس که در حقیقت این راز می رسداز دوستان باغ درین گوشه قفسگاهی نسیم صبح به من باز می رسدخون گریه می کند در ودیوار روزگاردیگر کدام خانه برانداز می رسدصائب خمش نشین که درین روزگار حرفاز لب برون نرفته به غماز می رسد
غزل شماره ۴۰۸۷ هر ناله کی به خلوت جانانه می رسدآنجا کمند نعره مستانه می رسددل را گناه نیست در افشای راز عشقبوی کباب زود به هر خانه می رسدمردانه است چرخ در آزار اهل دلزور نه آسیابه همین دانه می رسداز مهروماه دیده یعقوب فارغ استاز غیب روشنایی این خانه می رسددلهای خام رابه خرابات راه نیستانگور چون رسید به میخانه می رسدآیینه دار فیض بود جبهه گشاداول فروغ مهر به ویرانه می رسددر ابر شیشه آب مروت نمانده استورنه دماغ ما به دو پیمانه می رسدخاکش به چشم باد صبا سرمه میکشدتا اشک شمع بر سر پروانه می رسددر غور معنی از ره صورت توان رسیدمشق خداپرست به بتخانه می رسداحسان روزگار غلط بخش همچو گنجگاهی به مار و گاه به ویرانه می رسدفیض سپهر را دل بیدار می برددر شیشه هر چه هست به پیمانه می رسدصائب دل رمیده ما بس که نازک استز آواز پاشکست به این خانه می رسد
غزل شماره ۴۰۸۸ شاهی به نشاه می احمر نمی رسدتاج و نگین به شیشه وساغر نمی رسددست از سبب مدار که بی ابر نوبهاریک قطره ازمحیط به گوهر نمی رسدنتوان به دست وپازدن ازغم نجات یافتدربحر بیکنارشناور نمی رسددارد اگر گشایشی از دامن شب استدست شکایتی که به محشر نمی رسدبا حرص خواهشی است که چون یافت سلطنتروی زمین به داد سکندر نمی رسدتا چشم شور شمع بود در سرای تواز غیب روشنایی دیگر نمی رسدعارف زسیر چرخ ندارد شکایتیاز پیروان غبار به رهبر نمی رسدغواص تا زسر نکند پای جستجوگر آب می شود که به گوهر نمی رسدعالم اگر پر از شکر وعود می شودجز دود تلخ هیچ به مجمر نمی رسدپیش از هدف همیشه کمان ناله می کندباور مکن که غم به ستمگر نمی رسدتعجیل تیغ یار بود در هلاک ماحکم بیاضیی که به دفتر نمی رسدبرگ خزان رسیده ز آفت مسلم استچشم بدان به چهره چون زرن می رسدتنگی زرق لازم دلهای روشن استیک قطره آب بیش به گوهرن می رسدصائب فغان ما به ز فلکها گذشته استفریاد این سپند به مجمر نمی رسد
غزل شماره ۴۰۸۹ از شعر بهره ای به سخنور نمی رسداز بوی عود فیض به مجمرن می رسددلبر چنان خوش است که دل را کند کبابآتش به داد عشق سمندرن می رسدتا شمع در سرای حضور تو محرم استاز غیب روشنایی دیگ نمی رسدحسن از نیازمندی عشاق فارغ استتلخی ز عیش مور به شکر نمی رسدجمعیت حواس بود مال اهل فقراین منزلت به هیچ توانگر نمی رسدصائب وصال خضر به بخت است واتفاقآواره هر که گشت به رهبر نمی رسد
غزل شماره ۴۰۹۰ رهرو ز فکر پوچ به منزل نمی رسدیک کشتی حباب به ساحل نمی رسدزنهار محو شو که درین دشت راهروتا در ترد دست به منزل نمی رسدموج از حقیقت دل دریاست بیخبردر کنه ذات کس به دلایل نمی رسددر اولین قدم پر جبریل عقل سوختهر پا شکسته ای به در دل نمی رسدعاشق به بال جاذبه پرواز می کندبی موج کف به دامن ساحل نمی رسددلهای بیقرار تسلی پذیر نیستاین کاروان ریگ به ساحل نمی رسدشبنم به آفتاب رسید از فروتنیاز عجز هیچ نقص به کامل نمی رسدخالی نمی کند دل خود را ز دود آهتا این سپند شوخ به محفل نمی رسداز بس به خون من جگر تیغ تشنه استرشحی ازان به دامن قاتل نمی رسدرفتم که غوطه در صف مژگان او زنمنشتر به داد آبله دل نمی رسدصائب عبث غبار تو از جای خاسته استدست کسی به دامن محمل نمی رسد
غزل شماره ۴۰۹۱ هر ساغری به آن لب خندان نمی رسدهر تشنه لب به چشمه حیوان نمی رسدآه من است در دل شبهای انتظارطومار شکوه ای که به پایان نمی رسدعاشق کجا وبوسه آن لعل آبدارآب گهر به خار مغیلان نمی رسداز جوش عاشقان نشود تنگ خلق عشقتنگی ز کاروان به بیابان نمی رسدکا مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشقاین کشتی شکسته به طوفان نمی رسددر کشوری که پاره دل خرج می شودانگشتری به داد سلیمان نمی رسدوقت خوشی چو روی دهد مغتنم شماردایم نسیم مصر به کنعان نمی رسدکوتاهی از من است نه از سرو ناز مندست ز کار رفته به دامان نمی رسدهرچند صبح عید ز دل زنگ می بردصائب به فیض چاک گریبان نمی رسد
غزل شماره ۴۰۹۲ عمری گذشت ونامه جانان نمی رسددیری است پیک مصر به کنعان نمی رسدچشمی به داغ لاله عبث سرخ کرده ایمفیض سیاه کاسه به مهمان نمی رسددیروز سیل گریه ز طوفان گذشته بودامروز پیک اشک به مژگان نمی رسددر هیچ نشأه نیست که سیری نکرده ایمکیفیتی به صحبت مستان نمی رسدبا آن که حق اوست ادا فهمی سخنصائب به شعر همچو ظفرخان نمی رسد