غزل شماره ۴۰۹۳ تا گردباد آه به گردون نمی رسداز گرد راه قاصد مجنون نمی رسدهرجا دچار وصل شوی کام دل بکیرهر روز نافه بر سر مجنون نمی رسدهر مصرع بلند به عمری برابرستزین بیشتر به مردم موزون نمی رسدتا دختری ز سلسله تاک مانده استوحدت سرای خم به فلاطون نمی رسدصائب نمی کشم نفسی کز دیار عشقصد درد نوبه سینه محزون نمی رسد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿غزل شماره ۴۰۹۴ هرگز به چشم شوخی ابرو نمی رسدپای به خواب رفته به آهو نمی رسدبا صد زبان چگونه شود یک زبان طرفگفتار لب به چشم سخنگو نمی رسدیک شب زیاده خوبی پا در رکاب نیستهرگز هلال عید به ابرو نمی رسداز موج حسن باده یکی می شود هزاراز خط کدورتی به لب او نمی رسددل می شود ز سایه آزادگان خنکاز سرو زحمتی به لب جو نمی رسدسنجیده را سبک نکند حرف سخت خلقاز سنک خفتی به ترازو نمی رسدباریک اگر ز فکرتواند شد آدمیجام جهان نمای به زانو نمی رسددامان برق را نتواند گرفت ابردر گرد عمر تن به تکاپو نمی رسدپیری مرا زقید کشاکش خلاص کردزور از کمان حلقه به بازون می رسدحاشا که سازم از ته دل خون خود حلالچون جام تا لبم به لب او نمی رسدفردوس هر گلی که رساند به خون دلدر رنگ و بو به آن گل خودرو نمی رسدگرشانه خود از دل صد چاک من کنیآشفتگی به زلف تو یک مو نمی رسددامان عمر رفته نمی آیدم به کفتا دست من به آن خم گیسو نمی رسدبیمار بیقرار خس و خار بسترستاز دل چه نیشها که به پهلو نمی رسدصائب عیار خوبی نیکان گرفته ایمحسنی به حسن خصلت نیکو نمی رسد
غزل شماره ۴۰۹۵ از خط صفای روی تو پادر رکاب شدحسن ترا مقدمه پیچ و تاب شدشب نیمه کرد زلف ز گرد سپاه خطمژگان شوخ زیرو زبر زانقلاب شدچون لاله در پیاله حسن تو خون گرماز انقلاب دور قمر مشکناب شدحسن ترا کشید به پای حساب خطبگذر ز بیحساب که یوم الحساب شدآن لعل آبدار که می می چکد ازوبی آب تر ز رشته موج سراب شدشدگرد خط عذار ترا بوته گدازآن سیم خام از نفس گرم آب شدآن روی آتشین که جهان را کباب داشتاز دود تلخ آن خط ظالم کباب شدتنگ شکر که داشتی از طوطیان دریغآخر سپاه مور ازان کامیاب شدروی تو همچو غنچه گل خرده ای که داشتچندان نکرد صرف که خرج گلاب شدخطی که بود نامه امید عاشقانچون آیه عذاب ز رحمت حجاب شدچشم تو از خرابی دلهای عاشقانچندان نداشت دست که خودهم خراب شدحسن ترا فکند خط از اوج اعتبارچندان که در صفا طرف آفتاب شدچون خط دمید بر خط فرمان نهاد سریک چند اگر چه زلف تو مالک رقاب شدخط در مقام شرح برآمد رخ تراهر نقطه ای ز خال تو چندین کتاب شدرویی که ذخیره می شد ازو چشم آفتابصائب سیاه روز چو پر غراب شد
غزل شماره ۴۰۹۶ تا دیده محو روی تو شد کامیاب شدشبنم به آفتاب رسید آفتاب شدحسن تو از دمیدن خط کامیاب شدپیغمبر جمال تو صاحب کتاب شداز شرم زلف وروی تو در ناف آهوانصد بار مشک خون شد وخون مشک ناب شدیک چشم خواب تلخ جهان در بساط داشتآن هم نصیب دیده شور حباب شدتا چهره تو در عرق شرم غوطه زدهر آرزو که در دل من بود آب شدآب حیات خضر گل آلود منت استخوش وقت تشنه ای که دچار سراب شدچون دید گل به دیده شبنم بقای عمردر بوته گداز در آمد گلاب شداز رفتن حباب چه پرواست بحر راعشق ترا ازین چه که عالم خراب شدصائب ز فیض جاذبه عشق عاقبتبا آفتاب ذره من همرکاب شد
غزل شماره ۴۰۹۷ زین درد بی شمار که دل را نصیب شدخواهد زراه تجربه آخرطبیب شدنتوان نگاه داشت به زنجیر در بهشتچشمی که آشنا به خط دلفریب شدغیرت به بی نیازی من می برند خلقتا درد بی دوای تو ما را نصیب شدتیغ برهنه فلک از شرم غمزه اتزندانی نیام چو تیغ خطیب شددلسرد کرد روی تو پروانه را زشمعگل در زمان حسن تو بی عندلیب شدچون شانه چاک شد دل شمشاد قامتانروزی که سرو قامت او جامه زیب شدگیرایی کمند پروبال جرات استخال تو از دمیدن خط دلفریب شدغفلت نگر که بر دل کافر نهاد خویشهر خط باطلی که کشیدم صلیب شدتا ذوق خاکبازی طفلانه یافتمدیوار و در به تربیت من ادیب شدما از شکست گوهر خود داغ نیستیمداغیم از این که گرد یتیمی غریب شدغافل نشد دمی زنظر بازی خیالصائب زوصل یار اگر بی نصیب شد
غزل شماره ۴۰۹۸ تا آفتاب رایت گل آشکار شداز توبه شکسته جهان لاله زار شدمغزی که بود مستند فرمانروای عقلپامال ترکتاز نسیم بهار شدرنگی که از شکستگی آن رو فتاده بوداز پرتو سهیل قدح لاله زار شدبر سرکشان به خلق توان دست یافتنبوی گل پیاده به صرصر سوار شدافتادگی گزین که به این کرسی بلندشبنم قدم گذاشت به خورشید یار شدبر شاخ سرو تکیه چو قمری چرا کنمنتوان به دوش مردم آزاده بار شدهر کس به صدق در قدم خم گذاشت سردر عرض یک دو هفته فلاطون شعار شدصائب به کاوش مژده امیدوار باشزین ره عقیق کرد سفر نامدار شد
غزل شماره ۴۰۹۹ تا بهله محرم کمر آن نگار شددست ز کار رفته ام امیدوار شدگویند چشم روشنی هم غزالهاهر جا که آن نگار به عزم شکار شدهر خنده ای که کبک درین کوهسار زدشد زخم چون به ناخن شاهین دچار شدشد داغدار چهره ام از اشک آتشینبرگ خزان رسیده من لاله زار شددلخوش کنی نماند اسیران عشق راهر جا غمی که بود مرا غمگسار شدگلرنگ شد ز خون جگر پرده های دلتا همچو بوی گل نفسم بی غبارشدعالم به خاکروبی میخانه چشم داشتاین منزلت نصیب من خاکسارشدسنگ ملامتم ز سلامت نگاهداشتدشمن مرا ز دشمن دیگر حصار شددریک نفس رسید چوشبنم به آفتابآن را که ختم عمر به بوس وکنارشدته جرعه حیات مرا آب خضر گشتاز عمر آنچه صرف تماشای یار شدصائب شدم به حاصل عزلت امیدوارتا عنبر از محیط نصیب کنار شد
غزل شماره ۴۱۰۰ لعل لبش ز سبزه خط دلنواز شدزین قفل زنگ بسته در عیش باز شددوران بی نیازی خوبی به سر رسیدهر حلقه ای ز خط تو چشم نیاز شدچین از کمند وحشت نخجیر می بردزلف تو از کشاکش دلها دراز شدچون غنچه خون دل ز شکر خنده اش چکداز منت نسیم دهانی که باز شدطومار زندگی ز طمع می شود تمامکوتاه عمر شمع ز دست دراز شداز آفتاب پاک شود دامن نگاهچشمی که دید روی ترا پاکبازشداز گوهرش غبار یتیمی نمی رودآن راکه چون صدف لب خواهش فراز شدمحمود اگر چه زیروزبرکردهند راآخر شکسته از سر زلف ایاز شداز طفل مشربی همه اوقات عمر مادر گفتگوی ابجد عشق مجاز شدآزاده ای که پای به دامان خود کشیدچون سرو در ریاض جهان سرفراز شدسودای ما ز سرزنش ناصحان فزودروشن چراغ ما ز دم سردگاز شدطفلان تمام روی به صحرا نهاده انددر دشت تاجنون که هنگامه ساز شدصائب نمی شود خمش از سرمه خزانهرکس به ذوق بلبل ما نغمه ساز شد
غزل شماره ۴۱۰۱ تا چهره تو از می گلرنگ آل شدشبنم به روی گل عرق انفعال شددر هر نظاره یک سروگردن شود بلندهر کس که محو قامت آن نونهال شدکوتاهی حیات ز اظهار زندگی استزان خضر دیر ماند که پوشیده حال شددر یک دو هفته از نظر شور ناقصانماه تمام پا به رکاب هلال شددر عهد ما که نیست جواب سلام رسمرحم است بر کسی که زاهل سؤال شدهرگز نکرده است کسی مهر کینه رااین آب تیره در قدح من زلال شدبرخط فزود هر چه شد از حسن یار کمز آنسان که عمر سایه فزون از زوال شددر آستین هر گرهی ده کرهگشاستدست است ترجمان زبانی که لال شدنشنید یک تن از بن دندان حدیث مناز فکر اگر چه پیکر من چون خلال شدصائب چه طرف بندد ازان حسن بی مثالآیینه ای که تخته مشق مثال شد
غزل شماره ۴۱۰۲ مستانه سرو قامت او در خرام شدطوق گلوی فاختگان خط جام شدهر چند عشق دشمن کام است ازان دولبقانع نمی توان به جواب سلام شدشد شوق من به الفت لیلی یکی هزارهر وحشیی که با من دیوانه رام شدصید حرم نیم به چه جرم ای فرشته خویآب حلال تیغ تو بر من حرام شدگردید طوق فاختگان طوق بندگیروزی که سرو قامت او را غلام شدته جرعه ای که لعل تو برکاینات ریختدر ساغر فلک شفق صبح وشام شدزین پیش شغل عشق به خاصان نمی رسددر روزگار حسن تو این شیوه عام شددر دامگاه حادثه بال شکسته اماز بس که ماند ناخنه چشم دام شدریگ روان حرص ندارد زمین پاککار گهر به قطره آبی تمام شدزنهار سر ز گوشه عزلت برون میارخون می خورد چو تیغ برون از نیام شددل خوردن است قسمت کامل که ماه نوروزی خورد ز پهلوی خود چون تمام شدبتوان گسست زود ز هم دام سست راغمگین مباش کار تو گر بی نظام شدصائب ز شکر تیغ شهادت مبند لبکاین عمر پنج روزه ازو مستدام شد
غزل شماره ۴۱۰۳ از شب نشین هند دل من سیاه شدعمرم چو شمع در قدم اشک وآه شدپنداشتم ز هند شود بخت تیره سبزاین خاک هم علاوه بخت سیاه شدصبح وطن کجاست که در شام انتظارچون شمع افسر وکمرم اشک وآه شدبگذر زحسن گندمی ومگذر از بهشتزین برق فتنه خرمن آدم تباه شدباشد همیشه در صف عشاق سربلندآن را که آه ابلق طرف کلاه شدمی جستم از زمین خبر صدق لب به لباز غیب اشاره ام به دم صبحگاه شدمحراب سر به سجده افتادگی نهادروزی که طاق ابروی او قبله گاه شدسنگ ملامت از کف طفلان گرفت اوجداغ جنون به فرق مرا تا کلاه شداز بس چراغ دیده به راه تو سوختیماز پیه دیده شعله نور نگاه شدغافل نظر به چهره زرد منش فتادزان روز باز رنگ ز رخسار کاه شدصائب چه اعتبار براخوان روزگاریوسف به ریسمان برادر به چاه شد