غزل شماره ۳۹۶مسوز ای سنگدل از انتظار می کبابم رابه درد باده کن تعمیر احوال خرابم راادب پرورده عشقم، نیاید خیرگی از مننسوزد آتش می پرده شرم و حجابم راازان چون موی آتش دیده یک دم نیست آراممکه آتش طلعتان دارند نبض پیچ و تابم رانمی شد شبنم من خرج دامان گل و نسریناگر یک ذره در دل مهر می بود آفتابم رابه دامان قیامت پاک نتوان کرد خون منهمین جا پاک کن ای سنگدل با خود حسابم راهمان از شوخ چشمی سر برآرم از گریبانشاگر صدبار دریا بشکند بر هم حبابم رانگردید از جهان بی نمک، شوری مرا حاصلمگر شور قیامت خوش نمک سازد کبابم راگوارا می شود چون می به کامم تلخی غربتگر آن گل پیرهن بر پیرهن پاشد گلابم رامگر برگ خزان دیده است اوراق حواس من؟که بی شیرازه می سازد دم سردی کتابم راچو ماه نو سر از پای تواضع بر نمی دارماگر با آن بزرگی آسمان گیرد رکابم رامرا از نامه و پیغام صائب دل نیاسایدبه حرف و صوت نتوان داد تسکین اضطرابم را
غزل شماره ۳۹۷مکن یارب گران در منتهای عمر گوشم راسبک زین بار سنگین ساز با این ضعف دوشم راگران کردن مروت نیست بار ناتوانان رابه فضل خویشتن تخفیف فرما ثقل گوشم راچو من از عیب مردم دیده باریک بین بستمبه عیب خویش بینا کن دو چشم عیب پوشم رامرا ذکر خفی تلقین کن از لطف نهان خودمکن بازیچه گفتار، لبهای خموشم رادرین میخانه چون خم تا تن خاکی است پا بر جابه کام دل رسان یارب شراب خامجوشم راز بیهوشی عنان نفس سرکش می رود از کفمگردان زیر دست خواب غفلت، مغز هوشم رانصیب حق شناسان ساز شهد گفتگوی منمگردان رزق کافر نعمتان دهر، نوشم راحبابی چون کشد بر سر محیط بیکرانی را؟به خورد باده ظرفی ده دل خونابه نوشم راز سردی های دوران نیست صائب بر دلم بارینه آن دیگم که مانع گردد آب سرد، جوشم را
غزل شماره ۳۹۸ به وحدت می توان کردن سبک غم های عالم راکه تنهایی یکی سازد مصیبت های عالم راندارد حاصلی جز گرد کلفت خاک بی حاصلبگردی چند چون خورشید سر تا پای عالم را؟ز عقل مصلحت بین بیشتر مغزم پریشان شدمگر عشق از سرم بیرون برد سودای عالم راگرانباری زبان خار را سنگ فسان سازدبه پای گرمرو بی خار کن صحرای عالم رابه حلوا تلخی ماتم ز دل بیرون نمی آیدچسان شیرین کنم بر خویش تلخی های عالم را؟خس و خاشاک پیش سیل بی پروا نمی گیردکه بال و پر شود زخم زبان رسوای عالم رانهنگی می شود هر موجه ای صائب ز بی تابینباشد جز تحمل لنگری دریای عالم را
غزل شماره ۳۹۹مکن بی بهره یارب از قبول دل بیانم رابه زهر چشم خوبان آب ده تیغ زبانم راتهیدستی ندارد برگریز نیستی در پینگه دار از شبیخون بهاران گلستانم راچو طوطی لوح تعلیمم ده از آیینه رخسارانمکن چون پسته سبز از خامشی تیغ زبانم راز خاک آستانت رو به هر جانب که می آرمسر زلف گرهگیر تو می پیچد عنانم رامن آن رنگین نوا مرغم که در هر گلشنی باشمز دست یکدگر گلها ربایند آشیانم راتو با این ناز تا در خلوت آغوش می آییتپیدن می کند از مغز خالی استخوانم را(ثبات پا کرم کردی، عزیمت هم کرامت کنگران کردی رکابم را، سبک گردان عنانم را)(سبکروحی چو باد صبح در گلشن نمی آیدکه ریزد در قدم چون برگ گل صائب بیانم را (کذا))
غزل شماره ۴۰۰ نظر کن در ترازو داری آن خورشید تابان رااگر در پله میزان ندیدی ماه کنعان رابه سیم قلب ما کی سر فرود آرد ترازویش؟که آیین از متاع یوسفی بسته است دکان رابه کوه قاف دارد پشت از سنگ تمام خودپر کاهی شمارد پله تمکین خوبان راز یوسف گر چراغ دیده یعقوب روشن شدچراغان کرد روی آتشین او صفاهان رازمین اصفهان کان نمک شد از شکر خندشنگه دارد خدا از دیده شور این نمکدان راز شبنم دامن گل راست چندین داغ رسواییبه برگ گل چسان نسبت کنم آن پاکدامان را؟توان تا حشر بوی خون شنید از خاک ترکستانبه جوش آورد از بس لعل او خون بدخشان راز حیرت طوق قمری دیده قربانیان می شداگر می دید وقت جلوه آن سرو خرامان رالب یاقوت او روزی که نوخط گشت، دانستمکه با خاک سیه سازد برابر آب حیوان رابه جز انصاف، هر چیزی که خواهی در دکان دارددهد یارب خدا انصاف، آن غارتگر جان راز رویش گرد خط روزی که بر می خاست، دانستمکه می سازد چراغ آسیا، خورشید تابان رالب میگون او نگذاشت در آفاق مخموریشکست آن چهره گلگون خمار عندلیبان راچنان گل خوار شد در عهد روی دلگشای اوکه بلبل می دهد بر باد، اوراق گلستان راشود هر ذره خورشید دگر در عالم افروزیاگر قسمت کنی بر عالم آن حسن به سامان رااگر چه پسته می گردید در شکر نهان دایمبه خط سبز پنهان کرد آن لب شکرستان راکجا آید به چشم سیر او سیم و زر عالم؟که می گیرد به ناز از عشقبازان خرده جان راکه دارد از غزالان حلقه چشمی چنین صائبکه بر گردن گذارد گردش او طوق، شیران را
غزل شماره ۴۰۱ به هم پیچد خط مشکین بساط حسن خوبان راغبار خط لب بام است این خورشید تابان رادر آن فرصت که نقش خاتم اقبال برگرددهجوم مور سازد بر سلیمان تنگ میدان رامکن در مد احسان کوتهی در روزگار خطکه نشتر می کند خشکی رگ ابر بهاران راغبار خط او گفتم شود خاک مراد منچه دانستم زمین پنهان کند رخسار جانان را؟به این دستور اگر دل می رباید آن خط مشکینبه یک دل می کند محتاج، زلف عنبرافشان راقلم در پنجه یاقوت شد انگشت حیرانیبه دور لعل او تا دید آن خط چو ریحان رامرا چون روز، روشن بود از جوش خریدارانکه خواهد تخته کرد از خط مشکین حسن دکان رالب جان بخش او را نیست پروا از غبار خطکه ظلمت نیل چشم زخم باشد آب حیوان رادل و دینی به کس نگذاشت زنار سر زلفشمگر خط بر سر رحم آورد آن نامسلمان راز طوق قمریان چون دود از روزن هوا گیرداگر سرو گلستان بیند آن سرو خرامان رامگر دارد هوای سیر باغ آن شاخ گل صائب؟که گل چون غنچه سازد بهر رفتن جمع دامان را
غزل شماره ۴۰۲ ز باران جمع گردد خاطر آشفته مستان رارگ ابری کند شیرازه این جمع پریشان رادل شوریده را گفتم خرد از عشق باز آردندانستم که پروای معلم نیست طوفان راچنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاریکه آزادی کند دلگیر اطفال دبستان راگذشتم از سر دنیای دون، آسوده گردیدمبه سیم قلب از اخوان خریدم ماه کنعان رانگردد وحشت دل کم به زیب و زینت دنیانسازد نقش یوسف دلنشین دیوار زندان رااسیر عشق چشم از روی قاتل برنمی داردز مردم نیست امید شفاعت صید قربان رابه آهی ریزد از هم تار و پود هستی ظالمنسیمی می زند بر یکدگر زلف پریشان رانگردد تنگ خلق عشق از بی تابی عاشقغباری نیست از ریگ روان در دل بیابان راز مشرب آنچه می آید ز صد لشکر نمی آیدبه یکرنگی توان تسخیر کردن کافرستان راعلاج سردی ایام را می می کند صائبخوشا رندی که دارد جمع اسباب زمستان را
غزل شماره ۴۰۳ ز روی لاله گون متراش خط عنبرافشان رامکن زنهار بی شیرازه دلهای پریشان رادهان شکوه ما را به حرفی می توان بستنبه مویی می توان زد بخیه این زخم نمایان راز نقصان گهر باشد تکبر با فرودستانکه خودداری میسر نیست گوهرهای غلطان رادل از مردان رباید دام زلف شیرگیر اوچراغ از چشم حیران است دایم این شبستان راسر زلف پریشان را دلی چون شانه می بایدکه بر سر جا تواند داد صد زخم نمایان رامحبت با ضعیفان گوشه چشم دگر داردبه مهر کوچک خود لطف دیگر هست شاهان راچو دست از آستین بیرون کند بازیچه گردونکند دیوی برون از دست، انگشتر سلیمان راکند چون دام زیر خاک طوق خویش را قمریبه هر گلشن که افتد راه آن سرو خرامان رابرون رو از فلک تا دامن مطلب به دست آریچو طفلان چند سازی مرکب خود طرف دامان را؟به همت جسم را همرنگ جان کن در سبکروحیببر زین فرش با خود این غبار عرش جولان راقناعت کن به نان خشک تا بی آرزو گردیکه خواهش های الوان هست نعمت های الوان رادرین ماتم سرا تا یک نفس چون صبح مهمانیبه شکر خنده شیرین دار کام تلخکامان راندارد عالم تجرید چون من خانه پردازیز عریانی به تار اشک می دوزم گریبان راغم عالم فراوان است و من یک غنچه دل دارمچسان در شیشه ساعت کنم ریگ بیابان را؟درین دی ماه بی برگی، که غیر از خامه صائببه فکر تازه دارد زنده دل خاک صفاهان را؟
غزل شماره ۴۰۴ مکن کوتاه در ایام خط زلف پریشان راکه باشد ناگزیر از مد بسم الله دیوان راز آزار دل سرگشتگان بگذر که این خجلتز میدان سر به پیش افکنده بیرون برد چوگان رامی روشن گهر میخانه را تاریک نگذاردچراغ از خون گرم خود بود خاک شهیدان رابهار حسن خوبان آب و رنگ از عشق می گیردکه دارد تازه شور بلبلان زخم گلستان رااگر دیوانه من آستین از چشم برداردکند فواره خون گردباد این بیابان راطراوت برد از سیمای گردون سینه گرممسفال تشنه من ساخت دود تلخ، ریحان رابه زخم چرخ تن در ده که جز امید هموارینباشد مرهم دیگر، درشتی های سوهان رامنال از تلخکامی، رو به درگاه کسی آورکه رزق مور می سازد شکرخند سلیمان رادر آن فرصت که در دیوانگی ثابت قدم بودمز لنگر کشتیم بی بال و پر می کرد طوفان رامعطر شد در و دیوار از افکار من صائباگر چه در صفاهان نیست بو، سیب صفاهان را
غزل شماره ۴۰۵ چه داند آن ستمگر قدر دل های پریشان را؟که سازد طفل بازیگوش کاغذباد قرآن رااگر چون دیگران شمعی ز دلسوزی نمی آریچراغان کن ز نقش پای خود خاک شهیدان رارسایی داشتم چشم از شب وصلش، ندانستمکه در ایام موسم کعبه سازد جمع دامان رازلیخا چون کشد بر روی یوسف نیل بدنامی؟که گردد چاک تهمت، صبح صادق، پاکدامان راندارد حاصلی غیر از ندامت حیله اخوانبه پیه گرگ نتوان زشت کردن ماه کنعان رابه امید چه عاشق از خط تسلیم سرپیچد؟که از کس نیست امید شفاعت صید قربان رابه غور حسن نتواند رسیدن چشم کوته بینز یوسف بهره ای غیر از گرانی نیست میزان راز جمعیت کف افسوس باشد حاصل ممسککه از دریای گوهر، باد در دست است مرجان راچو داغ لاله از زیر سیاهی برنمی آیدلب جان بخش او تر ساخت از بس آب حیوان رابه دریا صد گریبان چاک دارد از صدف صائبکجا سوزد به خار خشک ما دل ابر نیسان را؟