غزل شماره ۴۱۱۴ چون غنچه هر که سربه گریبان نمی کشداز باغ برگ عیش به دامان نمی کشددلتنگ منت لب خندان می کشدناز نسیم، غنچه پیکان نمی کشددلهای ساده صیقل آیینه همنددیوانه پا ز حلقه طفلان نمی کشدسنجیدگان سبک به نظرها نمی شودسنگ تمام خجلت میزان نمی کشدروز حساب عید بود خود حساب رابی جرم زرد رویی دیوان نمی کشدمژگاه حریف گریه بی اختیار نیستدامان سیل خار مغیلان نمی کشدلب پیش هر خسی نگشایند قانعاناز مور حرف غیر سلیمان نمی کشداز عالم وجود سبکبار می رودآزاده ای که منت احسان نمی کشدچون ماه مصر هر که بود پاک دامنششرمندگی ز روی عزیزان نمی کشددر دیده ای که سرمه حیرت کشید عشقآشفتگی ز خواب پریشان نمی کشدتا هست از خودی اثری در بساط اوصائب قدم ز حلقه مستان نمی کشد
غزل شماره ۴۱۱۵ یک دل ز ناوک مژه او رها نشداین تیر کج ز هیچ شکاری خطا نشدتسکین نداد گریه ما را شب وصالاز سنگ سرمه آب روان بی صدا نشدما را به بوریای گران جان چه نسبت استپهلوی خشک ما به زمین آشنا نشداز آه ما گرفتگی دل نگشت کمبر باد رفت عالم واین ابر وا نشدعاشق کجا وپیروی کاروان عقلهرگز دلیل بر اثرنقش پا نشدکی می رسد به درد دل از دست رفتگاناز دست هر که دامن پر گل رها نشداز یار دل به دوری ظاهر نگشت دورهرجا که رفت بوی گل ازگل جدا نشدشکر کجا به چاشنی فقر می رسدداغ است نیشکر که چرا بوریا نشدروشن نشد که راه کدام ودلیل چیستتا از شکست پیکر ما توتیا نشدزان دم که ریخت رنگ شب زلف او قضاچون اشک شمع گریه عاشق قضا نشدآب گهر زگرد یتیمی گرفت زنگصائب زگرد غم دل ما بی صفانشد
غزل شماره ۴۱۱۶ خط ترا که دید که زیر و زبر نشداین رشته راکه یافت که بی پاوسرنشددل آب ساختم به امید گهر شدندل شد زدست وقطره آبم گهر نشدچندان که سوختم نفس خویش را چو صبحیک ره شکوفه ام به ثمر بارور نشدمحرومیم نتیجه نقصان شوق نیستره دور بود کوتهی از بال وپر نشدجز من که نیست خانه من قابل نزولروی ترا که دید که از خود بدر نشدبی طالعی نگر که پریزاد تیر اواز دل چنان گذشت که دل را خبر نشدشاخی است بی ثمر که سزای شکستن استدستی که در میان نگاری کمر نشدتسخیر آفتاب جهانتاب میکندچون آسمان دلی که ملول از سفر نشدهر کس به صدق در ره توحید زد قدماز ره برون نرفت اگر راهبر نشدچون نی کسی بست کمر در طریق عشقکام از نوا گرفت اگر پر شکر نشددروادیی که سبزه او خضر رهنماستگردی ز نارسایی ما جلوه گر نشدگردید استخوان چو هما گر چه رزق مااز مغز ما غرور سعادت به در نشداز اعتبار طوطی گویا به حیرتمچون هیچ کس زراه سخن معتبر نشدچندان که سیل حادثه اش خاک مال دادصائب زکوی یار به جای دکر نشد
غزل شماره ۴۱۱۷ چون چشم خوابناک که شوخی ازو چکداز آرمیدن دل من جستجو چکدآب حیات در قدح خضر خون شودروزی که آب تیغ مرا در گلو چکداز آب خضر تشنه لبان را شکیب نیستمشکل که خونم از دم شمشر او چکدصد پیرهن عرق کند از پاکدامنیشبنم اگر به دامن آن گل فروچکدگلگونه عذار کنندش سمنبرانخونابه ای که از دل بی آرزوچکدزان دم که چون پیاله مرا چشم باز شدنگذاشتم که باده ز دست سبو چکددامن ز رنگ وبوی گل ولاله می کشدچون خون من دلیر بر آن خاک کو چکدتیغی است آبدار به خونریز سایلانهر آستانه ای که بر او آبرو چکدصائب ز دل برون ندهم اشک و آه راآن غنچه نیستم که ز من رنگ وبو چکد
غزل شماره ۴۱۱۸ شرم از نگاه آن گل سیراب می چکدزان تیغ الحذر که ازو آب می چکدزان چشم پر خمار می ناب می چکدزان خانه الحذر که ازو آب می چکداز سروبوستانی اگر آب می چکدناز از خرام آن گل سیراب می چکداز روی تازه گل اگر آب می چکدزان روی لاله رنگ می ناب می چکدتا خون آرزو نشود خشک در جگرخامی از این کباب چو خوناب می چکدسیری زآب نیست جگرهای تشنه راکی خون ما ز خنجر سیراب می چکدسوراخ میکند جگر سنگ خاره راخونابه ای که از دل بیتاب میچکدبیداری من است که چون چشم مست یارگاهی ازوخمار وگهی خواب می چکدامروز نیست چشم مرا اشک لاله گونزین زخم عمرهاست که خوناب می چکددر کوی میکشان نبود راه بخل رااینجا زدست خشک سبو آب می چکدنسبت به صبح عارض او سیل تیره ای استآب صباحتی که زمهتاب می چکدبی چشم زخم مصرع رنگین صائب استتیغ برهنه ای که ازو آب می چکد
غزل شماره ۴۱۱۹ از جلوه تو برگ ز پیوند بگسلدنشو ونما ز نخل برومند بگسلدطفل از نظاره تو ز مادر شود جدامادر ز دیدن تو ز فرزند بگسلددامن کشان ز هر در باغی که بگذریاز ریشه سرو رشته پیوندبگسلدچون نی نوازشی به لب خویش کن مرازان پیشتر که بند من از بندبگسلددر جوش نوبهار کجا تن دهد به بنددیوانه ای که فصل خزان بندبگسلدجستن ز بند خانه تقدیر مشکل استدل چون ز زلف وکاکل دلبندبگسلدآزادگی ز شهد محال است مور رادل چون ازان لبان شکر خند بگسلداین رشته حیات که آخر گسستنی استتا کی گره به هم زنم وچند بگسلدآدم به اختیار نیامد برون ز خلدصائب چگونه از دل خرسند بگسلد
غزل شماره ۴۱۲۰ ساقی به یک پیاله که وقت سحر رساندما را ازین جهان به جهان دگر رساندصد حلقه برامید من افزود پیچ وتابهر رشته ای که ریشه به آب گهر رساندیاقوت آتشین ترا دید آب شدلعلی که آفتاب به خون جگر رساندما را رساند بی پرو بالی به کوی دوستپروانه را به شمع اگر بال وپر رسانداز دولت نخوانده مرا ساخت بیخبرهرکس به من ز آمدن او خبر رساندزنهار تلخ وتند مشو کز زبان چرببادام خویش را به وصال شکر رساندمخمور را به رطل گران دستگیر شدما را کسی که سنگ ملامت به سر رسانداز دیده سفید به مطلب رسید دلاین نخل را شکوفه به وصل ثمر رسانددر وادی طلب نفس برق وباد سوختاین راه را دگر که تواند بسر رساندنقصان نکرده است ز اهل سخن کسیشد سبز حرف هر که به طوطی شکر رساندشاخ از شکستگی به ثمر گرچه کم رسدما را دل شکسته به وصل ثمر رساندصائب چو خون مرده نرفتم ز جای خودچندان که روزگار به من نیشتر رساند
غزل شماره ۴۱۲۱ دل را کجا به زلف رسا می توان رسانداین پا شکسته را به کجا می توان رساندسنگین دلی و گرنه ازان لعل آبدارصد تشنه را به آب بقامی توان رسانددر کاروان بیخودی ما شتاب نیستخود را به یک دو جام به ما می توان رسانداز خود بریده بر سر آتش نشسته ایمما را به یک نگه به خدا می توان رسانددر شیشه کرده است مرا خشکی خماردر موسمی که می ز هوا می توان رسانددر هیچ بزم خون ندهد نشأه شراباین باده در مقام رضا می توان رساندبتوان به چرخ برد به همت غبار جسماین سرمه را به چشم سها می توان رسانددامان برق را نتواند گرفت خارخود را به عمر رفته کجا می توان رساندصائب کمند بخت اگر نیست نارسادستی به آن دو زلف رسا می توان رساند
غزل شماره ۴۱۲۲ طی شد زمان پیری ودل داغدار ماندصیقل شکست وآینه ام در غبار ماندچون ریشه درخت که ماند به جای خویششد زندگی وطول امل برقرار ماندناخن نزد کسی به دل سر به مهر مااین غنچه ناشکفته بر این شاخسار ماندزین پنج روزه عمر که چون برق وباد رفتغمهای بی شمار به این دلفگار ماندزان سرو خوش خرام که عمرش درازباداز خویش رفتنی به من خاکسار ماندخواهد گرفت دامن گل را به خون مااین آشیانه ای که ز ما یادگارمانداز خود برآی زود که گردد گزنده ترچندان که زهر در بن دندان مار ماندغمهای من ز عشق سراسر نشاط شدغیر از غمی که بر دلم از غمگسار شدنتوان زمن به عشرت روی زمین گرفتگردی که بر جبین من از کوی یار گرفتدست من ز رعونت آزادگی چو سروبا صد هزار عقده مشکل زکار ماندصائب زاهل درد هم آواز من بس استکوه غمی که بر دلم از روزگار ماند
غزل شماره ۴۱۲۳ از همت بلند اثر در جهان نماندیک سرو در سراسر این بوستان نماندروشندلان چو برق گذشتند از جهانخاکستری بجای ازین کاروان نمانددر بسته مانددیده یعقوب انتظاراز قاصدان مصر مروت نشان نماندمرغان نغمه سنج جلای وطن شدندجز بیضه شکسته درین آشیان نمانداز چشم سرمه دار دوات آب شد روانشیرین زبانی قلم نکته دان نمانددر گلشن همیشه بهار بهشت جودبرگی ز باد دستی فصل خزان نماندصائب زبان خامه به کام دوات کشامروز چون سخن طلبی در میان نماند