غزل شماره ۴۱۲۴ نه آسمان سبو کش میخانه توانددر حلقه تصرف پیمانه تواندچندان که چشم کار کند در سواد خاکمردم خراب نرگس مستانه تواندگردنکشان شیشه وافتادگان جامدر زیر دست ساقی میخانه تواندنه آسمان ز طاق بلند تو شیشه ای استاین خاک طینتان همه پیمانه تواندآن خسروان که روز بزرگی کنند خرجچون شب شود گدای در خانه تواندجمعی کز آشنایی عالم بریده انددر جستجوی معنی بیگانه تواندما خود چه ذره ایم که خورشید طلعتانبا روی آتشین همه پروانه تواندآزادگان که سر به فلک در نیاورنددر آرزوی دام تو ودانه تواندصائب بگو که پرده شناسان روزگاراز دل تمام گوش به افسانه تواند
غزل شماره ۴۱۲۵ جمعی که دل به طره طرار بسته انداول کمر به رشته زنار بسته انددر بحر تلخ آب گهر نوش می کنندجمعی که چون صدف لب گفتار بسته اندبا خواب امن صلح کن از نعمت جهانکاین در به روی دولت بیدار بسته انددر بسته باغ خلد ازان عاشقان بودکز درد وداغ خود لب اظهاربسته انداز پرده های برگ شود بیش بوی گلبیهوده پرده بر رخ اسرار بسته انددر فکر کوچ باش کز این باغ پر فریبپیش از شکوفه گرمروان بار بسته انداز دامن تر تو و همصحبتان توستآیینه های چرخ که زنگار بسته اندبازیچه نسیم خزانند لاله هادامن اگر به دامن کهسار بسته اندخاکی نهاد باش که در رهگذار سیلبسیار سد ز پستی دیوار بسته اندهیزم برای سوختن خود کنند جمعاین غنچه ها که دل به خس وخار بسته اندزان است دین ضعیف که فرماندهان شرععمامه های خویش به پرواز بسته اندتن در مده به ظلم که از زلف دلبرانزنجیرعدل بهر همین کار بسته اندصد پیرهن ز تیغ برهنه است تندتراین مرهمی که بر دل افگار بسته اندصائب جماعتی که به معنی رسیده انداز حرف نیک وبد لب اظهاربسته اند
غزل شماره ۴۱۲۶ خوبان دلم به زلف گرهگیر بسته انددیوانه مرا به دو زنجیر بسته اندجمعی که زیر چرخ نفس راست کرده انداز بیم جان چو صبح دو شمشیر بسته انداز رشک قاصدان سخنساز عاشقانمکتوب خود به بال وپر تیر بسته اندجمعی که فتح باب زگردون طمع کننددل بر گشاد عنچه تصویر بسته انداین کم عنایتی است که از لطف بی دریغبر روی میکشان در تزویر بسته انددر روزگار غنچه ما اهل حل وعقدچون گل حنا به ناخن تدبیر بسته انددر پیش راه باده گلگون طلسم عقلسدی است کز شکر به ره شیربسته اندصائب ز عقل وکشمکش او چه فارغندآنان که دل به زلف گرهگیر بسته اند
غزل شماره ۴۱۲۷ آنان که دل به معنی بیگانه بسته اندبر روی آفتاب در خانه بسته اندآنها که دیده از رخ جانانه بسته اندبر آفتاب روزن کاشانه بسته اندعاشق چرا دلیر نباشد به سوختنکز شمع نخل ماتم پروانه بسته اندبر روی خویشتن در حاجت گشوده اندبر سایل آن کسان که در خانه بسته اندبگذر ز کفر ودین که به مقصد رسیدگاناول نظرزکعبه وبتخانه بسته اندلعن یزید تلخی حرمت زمی بردبر روی ما عبث در میخانه بسته اندفردا جواب ساقی کوثر چه می دهندآنها که آب بر لب پیمانه بسته اندصائب حضور اگر طلبی ترک عقل کنکاین در به روی مردم فرزانه بسته اند
غزل شماره ۴۱۲۸ مستان چو غنچه بند قبا را نبسته اندبر سینه راه فیض هوا رانبسته اندای سرو وقت رفتن ازین لاله زار نیستنخل مصیبت شهدا را نبسته اندسهل است اگر زپای فتادیم در رهشبال تپیدن دل مارا نبسته اندرنگ حجاب می چکد از روی گلرخانبر خود چو لاله رنگ حنا را نبسته اندگر شانه پا شکسته آن زلف گشته استبال نسیم وپای صبا را نبسته اندمست است وباز کرده گریبان ناز راداغم که دست بند قبا را نبسته اندصائب اگر چه پای گریزم شکسته استاما خوشم که دست دعا را نبسته اند
غزل شماره ۴۱۲۹ در کوی عشق بر رخ کس در نبسته انداین در به روی مومن وکافر نبسته انددر پله صفای نظر خوب وبد یکی استبر هیچ روی آینه را در نبسته اندخود بین نمی شود نرود خشک لب به خاکاین سد همین به روی سکندر نبسته اندبا آتشین نفس چه کند مهر خاموشیهرگز به موم روزن مجمر نبسته انداز اهل دل چگونه شمارند غنچه راهرگز چو اهل دل به گره زر نبسته انددر خاک اهل شوق همان در کشاکشندمانند خواب نقش به بستر نبسته اندصائب درین چمن که پراز نقش دلکش استنقشی ز خط یار نکوتر نبسته اند
غزل شماره ۴۱۳۰ روی ترا به آتش دلها برشته اندلعل ترا به خون جگر ها سرشته اندای شاخ گل ببال که در مزرع وجودچون خال دلفریب تو تخمی نکشته اندظاهر نمی شود که چه مضمون دلکش استهر چند خط سبز ترا خوش نوشته انددل را به آب دیده خونبار تازه دارکاین دانه را به زحمت بسیارکشته انداز کجروی عنان نگه را کشیده دارکاین تار را به دقت بسیار رشته انداوراق چرخ زیر وزبر گشته سالهاتا نسخه وجود تو بیرون نوشته اندنان تو چون فطیر بماند در این تنوربا دست خود خمیر تو در هم سرشته انداز دودش آفتاب قیامت زبانه ای استدر آتشی که دانه ما را برشته اندجمعی که سایه بر سر افتادگان کننددرسایه حمایت بال فرشته اندایمن مشو که نیست مگر بهرامتحانصائب اگر عنان تو از دست هشته اند
غزل شماره ۴۱۳۱ مردان ز جان خویش نه آسان گذشته اندخون خورده اند تا ز سر جان گذشته اندگردیده است آب دل رهروان عشقتا از پل شکسته امکان گذشته اندفردای باز خواست چه آسوده خاطرندامروز آن کسان که ز سامان گذشته انداز صدر تا رسند بزرگان به آستاناز عالم آستانه نشینان گذشته اندپروانه حلاوت افکار صائبندآن طوطیان که از شکرستان گذشته اند❉ ❉ ❉ ❉ ❉ ❉ ❉ ❉ ❉ ❉ ❉ ❉ ❉ غزل شماره ۴۱۳۲ دلهاکه جا به زلف معنبر گرفته اندبی انتظاردامن محشر گرفته اندجمعی که برده اند سر خود به زیر بالنه بیضه فلک به ته پر گرفته اندیک جا قرار دولت دنیا نمی کندآب حیات را ز سکندر گرفته اندپیش کسی دراز نسازند میکشاندستی که چون سبو به ته سر گرفته اندیکرنگ گل شده است زبس عندلیب مناز بال من گلاب مکرر گرفته اندچون مرغ پربریده ز پروانه مانده استتا نامه مرا ز کبوتر گرفته اندچون شمع بارها زسر خود گذشتگاندر زیر تیغ زندگی از سر گرفته اندارباب درد از پی سامان اشک و آهآتش ز سنگ و آب ز گوهر گرفته اندصائب جماعتی که ز می دست شسته اندساغر زدست ساقی کوثر گرفته اند
غزل شماره ۴۱۳۳ هوش از نظر به نرگس مستم گرفته اندچون ساغر اختیار ز دستم گرفته اندمهر خموشیم که ز آیینه طلعتانچندین تهیه بهر شکستم گرفته انددر دل نهان چگونه کنم داغ عشق راصد بار بیش برگه ز دستم گرفته انددیوار پست را خطر از موج فتنه نیستزان مانده ام به جای که پستم گرفته اندآن گوهرم که آبله سان اهل روزگاربر روی دست بهر شکستم گرفته اندچون تاک حفظ گریه مستانه چون کنمدست سبوی باده ز دستم گرفته اندخورشید پیش پای نبیند ز تیرگیدر کوچه ای که شمع ز دستم گرفته اندنه توبه بهارم و نه چهره خزانچون در میان برای شکستم گرفته اندصائب جواب آن غزل کاظماست اینداغم ازین که شیشه ز دستم گرفته اند
غزل شماره ۴۱۳۴ جمعی که هوش خود به می ناب داده اندخرمن به برق وخانه به سیلاب داده انددر رابه روی دولت بیدار بسته اندآن غافلان که تن به شکر خواب داده اندعشاق در بهشت برین وا نمی کنندچشمی کز آفتاب رخت آب داده اندیک قطره از محیط پر از شور اشک ماستاین بیقراریی که به سیماب داده اندتا داده اندراه به دریا مرا چو سیلبسیار گوشمال زسیلاب داده اندمشاطگان ز سرمه دنباله دارچشمدر دست مست تیغ سیه تاب داده اندچون آب شور تشنگی افزاست زخم اوتیغ ترا مگر به نمک آب داده اندحق را ز غیر دل طلب انها که می کننددر عین کعبه پشت به محراب داده اندعالم سیه به دیده اش از داغ کرده اندتا یک قدح به لاله می ناب داده اندصائب نظر به روی مسبب چسان کنندجمعی که دل به عالم اسباب داده اند