غزل شماره ۴۱۳۵ جمعی که بوسه بر قدم دار داده اندچون نقطه اختیار به پرگار داده اندتا ساغری ز خنده خونین گرفته اندچون گل هزار بوسه به هر خارداده اندآشفتگان مقید شیرازه نیستندترک ردا وسبحه و زنار داده اندچون مار کرده اند مرا تا کلید گنجاز زهر صد پیاله سرشار داده اندصد بار غوطه در جگر شعله خورده امتا چون شرر مرا دل بیدار داده اندمردان ز حمله فلک ازجا نمی روندکز جان سخت پشت به کهسار داده انددامن فشان چو موج ز کوثر گذر کنندجمعی که دل به لعل لب یار داده اندزان باده ای که میکده پرداز آن منمته جرعه ای به نرگس بیمار داده انداین زاهدان خشک اگر مرده نیستندچون تن به زیر گنبد دستار داده اندصائب ز روی صبح گشایش طمع مدارکاین فیض را به زلف شب تار داده اند
غزل شماره ۴۱۳۶ آنان که دل به عقل خدا دور داده اندمغز سر همای به عصفور داده اندما را چه اختیار که ضبط نگه کنیمسر رشته نظاره به منظور داده اندزان باده ای که میکده پرداز آن منمته جرعه ای به انجمن طور داده انددر دشت عشق ملک سلیمان عقل رارندان باد دست به یک مور داده اندبا چرخ پرستاره چه سازم کجا رومعریان سرم به خانه زنبور داده انددر کعبه یقین نرسیده است هیچ کسهر کس نشان آتشی از دور داده اندبا خون دل بساز که در خاکدان دهرخط مسلمی به لب گور داده اندچشم ترا ز میکده قسمت ازلنزدیکی دل ونگه دور داده انداین کارخانه را دل ما می برد به راهزنجیر فیل را به کف مور داده اندنتوان به اوج فکر رسیدن به بال سعیاین منزلت به صائب پر شور داده اند
غزل شماره ۴۱۳۷ عیش جهان به رند می آشام داده اندخط مسلمی به لب جام داده انداز بر گریز حادثه ریزند گل به جیبآزادگان که ترک سرانجام داده اندآسودگی ز خاطر نام آوران مجوکاین منزلت به مردم گمنام داده اندجمعی که حلقه بر در ابرام می زنندبا خود قرار تلخی دشنام داده انداز جستجوی رزق چه آسوده خاطرستآن را که دانه از گره دام داده اندمالیده اند بر لب خود خاک عاشقاناز دور بوسه گر به لب بام داده اندترسم ز بوسه لب ساقی کنند کمبوسی که میکشان به لب جام داده اندهرگز نصیب بوسه ربایان نگشته استما را حلاوتی که ز پیغام داده اندعذرم بجاست پخته اگر دیر می شومشیر مرا ز صبح ازل خام داده اندنقصان نکرده است کسی از ملایمتقند از زبان چرب به بادام داده اندتیغ فسان کشیده میدان جراتندآنها که تن به سختی ایام داده انداز خود گسستگان ز جان دست شسته رادر راه سیل لنگر آرام داده اندجمعی که دیده اند سرانجام بیخودینقد حیات خویش به یک جام داده اندپر سر کشی مکن که ز آغوش فاخته استهر سرو را که در چمن اندام داده انداز شوق کعبه چشم تو کرده اند اگر سفیدمنشین ز پا که جامه احرام داده اندصائب چه فارغند ز اندیشه حسابجمعی که کار آخرت انجام داده اند
غزل شماره ۴۱۳۸ هرگز عنان رشته به گوهر نداده اندشوخی ز حد مبر که ترا سر نداده اندرخساره اش ز سیلی دریا سیه شده استاین اعتبار مفت به عنبر نداده اندبخشیده اند چون دل خرسند نعمتیدرویش را که نعمت دیگر نداده انداز بر گریز حادثه آزاد کرده اندهر چند همچو سرو مرا بر نداده اندنومید نیستم ز ترازوی عدل حقزان سر دهند هر چه ازین سر نداده اندداغ توانگری به جبینشان کشیده اندآن فرقه را که چهره چون زر نداده اندروشندلان به خرمن خود برق گشته اندفرصت به شوخ چشمی اخترنداده اندآراسته است روی زمین را به عدل و دادآیینه را عبث به سکندر نداده انددم را شمرده ساز که مردان خود حسابدامن به دست پرسش محشر نداده اندصائب به خواب امن زایام صلح کنکاین منزلت به هیچ توانگر نداده اند
غزل شماره ۴۱۳۹ جمعی که بار درد تو بر دل نهاده اندچون راه سر به دامن منزل نهاده انددر دامن مراد دو عالم نمی زننددستی که عاشقان تو بر دل نهاده اندپاکند ازان ز عیب نکویان که پیش روچندین هزار آینه دل نهاده انداین خواب راحتی که به درویش داده اندبا تاج وتخت شاه مقابل نهاده اندجمعی که واقفند ز خوی تو همچو شمعاز سر گذشته پای به محفل نهاده اندعذر به خون تپیدن خود کشتگان عشقبرگردن مروت قاتل نهاده اندرم می کند ز سایه دیوانه کوه غماین بار را به مردم عاقل نهاده اندسیر بهشت در گره غنچه می کنندآنان که دل به عقده مشکل نهاده اندبر جبهه منور خورشید داغ عشقمهر نبوتی است که بر گل نهاده انداز ملک بی نشان به فلاخن نهد تراسنگی که در ره تو ز منزل نهاده اندحال گهر مپرس که از گوش ماهیانمهر سکوت بر لب ساحل نهاده اندچون ناله جرس تهی از خویش گشتگانگستاخ رو به دامن محمل نهاده اندصائب اسیر کشمکش عقل گشته اندجمعی که پا برون ز سلاسل نهاده اند
غزل شماره ۴۱۴۰ جمعی که ره به چشم و دل سیر برده اندبی چشم زخم راه به اکسیر برده اندبا صبح خوش برآی که غفلت گزیدگانزهر از عروق دل به همین شیر برده اندپیران کار دیده درین راه پر خطربا قد چون کمان سبق از تیر برده اندافتند در بهشت به دوزخ اگر روندجمعی که شرمساری تقصیر برده انددزدیده اند مار به افسون ز مارگیرآنان که مال خلق به تزویر برده اندمشکل کنند دست به یک کاسه با خسیسجمعی که دست در دهن شیر برده انداز استخوان سوخته بسیار صادقاناز راه صدق فیض طباشیر برده اندپهلو تهی ز موجه ریگ روان کننددیوانگان که زحمت زنجیر برده اندچون روبرو شوند به قاتل جماعتیکز خون گرم آب ز شمشیر برده اندآنان که در مقام رضا ایستاده اندسر چون هدف به زیر پر تیر برده اندبر صبر خود مناز که رخهای لاله گونبسیار رنگ از رخ تصویر برده اندصائب بگیر دامن پیران که اهل دردفیض مسیح از نفس پیر برده اند
غزل شماره ۴۱۴۱ جمعی که جان به لب گویا سپرده اندسر رشته نفس به مسیحا سپرده اندهر تنگ ظرف قابل اسرار عشق نیستراز گهر به سینه دریا سپرده انداین لقمه بزرگ نگنجد به هر دهاناسرار کوه قاف به عنقا سپرده اندجام دهن دریده ندارد نگاه حرفاین راز سر به مهر به مینا سپرده اندآهسته رو چو ریگ روان مانده کی شودمردان عنان به دست مدارا سپرده اندآیند بی شعور به دیوان رستخیزجمعی که هوش خویش به دنیا سپرده اندزنهار ازین سیاه دلان روشنی مجوکاین فیض را به دامن شبها سپرده اندچون موج در سراب غرورند مبتلابی حاصلان که دل به تمنا سپرده اندعبرت پذیر باش که طفلان ناقصندآنان که دل به سیروتماشا سپرده اندسودا سیاه خانه لیلی است عاشقانزان اختیارخویش به سودا سپرده انددر زیر خاک نیز نبینند روی خوابنقد امانتی که به دلها سپرده اندچون شبنم گداخته صائب سبکروانراه فلک به آبله پاسپرده اند
غزل شماره ۴۱۴۲ آنان که دل ز کینه سبکبار کرده اندبالین و بستر از گل بی خار کرده انداز سایه اش سپهر زمین گیر می شودکوه غمی که بر دل من بار کرده اندجمعی که چون حباب هوای جوی گشته اندخود را به هیچ وپوچ گرفتار کرده انددامن فشان چو موج ز کوثر گذر کندآن دیده را که تشنه دیدار کرده اندبا خواب امن صلح فقیران دوربیناز دار وگیر دولت بیدار کرده اندیکسان به خوب وزشت جهان می کند نظرآن راکه همچو آینه هموارکرده اندبسیار غافلان خود آرا بسان شمعسر در سر علاقه زر تار کرده اندچون گل فریب خنده شادی نمی خورندآنان که دل ز گریه سبکبار کرده اندمگشا به خنده لب که نهال ترا چو شمعسبز از برای گریه بسیار کرده اندجمعی که بسته اند نظر صائب از جهاناز خارزار روی به گلزار کرده اند
غزل شماره ۴۱۴۳ گر خلق را به حرف دهن باز کرده اندچشم مرا به روی سخن باز کرده اندبازآکه از جدایی تیغ تو زخمهاچون ماهیان تشنه دهن باز کرده اندما طوطیان مصر شکرخیز غربتیمما را ز شیر صبح وطن باز کرده انددر زیر خاک غنچه نسازند بلبلانبالی که در هوای چمن باز کرده اندداغ جنون کباب جگرهای خسته استچشم سهیل را به یمن باز کرده اندسیر محیط در گره قطره می کنمتا چون حباب دیده من باز کرده اندفردا ز پشت دست ندامت خورند رزقجمعی که پیش خلق دهن باز کرده اندجان تازه می شود به حریمی که عاشقانطومار دردهای کهن باز کرده اندیارب چه گل شکفته که امروز در چمنگلها به جای چشم دهن باز کرده اندباز سفید عالم غیب اند عاشقاندر زیر خاک بال کفن باز کرده اندصائب سپهر شبنم پا در رکاب اوستدرگلشنی که دیده من باز کرده اند
غزل شماره ۴۱۴۴ خال ترا ز دیده تر سبز کرده انداین دانه را به خون جگر سبز کرده اندریحان به خط پشت لب او کجا رسدکاین سبزه رابه آب گهرسبزکرده اندسنگین دلی تو ورنه اسیران به آب چشمدر مغز سنگ تخم شرر سبز کرده اندمانند طوطیان پروبال مرا به زهردر آرزوی تنگ شکر سبز کرده اندبسیار تخم سوخته را درزمین شورصاحبدلان ز فیض نظر سبز کرده اندچون بس کنم ز گریه که نخل مرا چو شمعاز بهر اشک پاک گهر سبز کرده اندخشکی مکن که نخل ترا با دو صد امیدخونین دلان برای ثمر سبز کرده اندایمن نیم ز سرزنش پای رهروانکشت مرا به راهگذر سبز کرده اند در جهان مبند که این نونهال رااز بهر سرزمین دگر سبز کرده اندهرگز نمی شود علف تیغ حادثاتکشتی که از دو دیده تر سبز کرده اندصائب هزار کاسه پر زهر خورده اندتا نام خویش اهل هنر سبز کرده اند