انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 413 از 718:  « پیشین  1  ...  412  413  414  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۳۵

جمعی که بوسه بر قدم دار داده اند
چون نقطه اختیار به پرگار داده اند

تا ساغری ز خنده خونین گرفته اند
چون گل هزار بوسه به هر خارداده اند

آشفتگان مقید شیرازه نیستند
ترک ردا وسبحه و زنار داده اند

چون مار کرده اند مرا تا کلید گنج
از زهر صد پیاله سرشار داده اند

صد بار غوطه در جگر شعله خورده ام
تا چون شرر مرا دل بیدار داده اند

مردان ز حمله فلک ازجا نمی روند
کز جان سخت پشت به کهسار داده اند

دامن فشان چو موج ز کوثر گذر کنند
جمعی که دل به لعل لب یار داده اند

زان باده ای که میکده پرداز آن منم
ته جرعه ای به نرگس بیمار داده اند

این زاهدان خشک اگر مرده نیستند
چون تن به زیر گنبد دستار داده اند

صائب ز روی صبح گشایش طمع مدار
کاین فیض را به زلف شب تار داده اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۳۶

آنان که دل به عقل خدا دور داده اند
مغز سر همای به عصفور داده اند

ما را چه اختیار که ضبط نگه کنیم
سر رشته نظاره به منظور داده اند

زان باده ای که میکده پرداز آن منم
ته جرعه ای به انجمن طور داده اند

در دشت عشق ملک سلیمان عقل را
رندان باد دست به یک مور داده اند

با چرخ پرستاره چه سازم کجا روم
عریان سرم به خانه زنبور داده اند

در کعبه یقین نرسیده است هیچ کس
هر کس نشان آتشی از دور داده اند

با خون دل بساز که در خاکدان دهر
خط مسلمی به لب گور داده اند

چشم ترا ز میکده قسمت ازل
نزدیکی دل ونگه دور داده اند

این کارخانه را دل ما می برد به راه
زنجیر فیل را به کف مور داده اند

نتوان به اوج فکر رسیدن به بال سعی
این منزلت به صائب پر شور داده اند


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۳۷

عیش جهان به رند می آشام داده اند
خط مسلمی به لب جام داده اند

از بر گریز حادثه ریزند گل به جیب
آزادگان که ترک سرانجام داده اند

آسودگی ز خاطر نام آوران مجو
کاین منزلت به مردم گمنام داده اند

جمعی که حلقه بر در ابرام می زنند
با خود قرار تلخی دشنام داده اند

از جستجوی رزق چه آسوده خاطرست
آن را که دانه از گره دام داده اند

مالیده اند بر لب خود خاک عاشقان
از دور بوسه گر به لب بام داده اند

ترسم ز بوسه لب ساقی کنند کم
بوسی که میکشان به لب جام داده اند

هرگز نصیب بوسه ربایان نگشته است
ما را حلاوتی که ز پیغام داده اند

عذرم بجاست پخته اگر دیر می شوم
شیر مرا ز صبح ازل خام داده اند

نقصان نکرده است کسی از ملایمت
قند از زبان چرب به بادام داده اند

تیغ فسان کشیده میدان جراتند
آنها که تن به سختی ایام داده اند

از خود گسستگان ز جان دست شسته را
در راه سیل لنگر آرام داده اند

جمعی که دیده اند سرانجام بیخودی
نقد حیات خویش به یک جام داده اند

پر سر کشی مکن که ز آغوش فاخته است
هر سرو را که در چمن اندام داده اند

از شوق کعبه چشم تو کرده اند اگر سفید
منشین ز پا که جامه احرام داده اند

صائب چه فارغند ز اندیشه حساب
جمعی که کار آخرت انجام داده اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۳۸

هرگز عنان رشته به گوهر نداده اند
شوخی ز حد مبر که ترا سر نداده اند

رخساره اش ز سیلی دریا سیه شده است
این اعتبار مفت به عنبر نداده اند

بخشیده اند چون دل خرسند نعمتی
درویش را که نعمت دیگر نداده اند

از بر گریز حادثه آزاد کرده اند
هر چند همچو سرو مرا بر نداده اند

نومید نیستم ز ترازوی عدل حق
زان سر دهند هر چه ازین سر نداده اند

داغ توانگری به جبینشان کشیده اند
آن فرقه را که چهره چون زر نداده اند

روشندلان به خرمن خود برق گشته اند
فرصت به شوخ چشمی اخترنداده اند

آراسته است روی زمین را به عدل و داد
آیینه را عبث به سکندر نداده اند

دم را شمرده ساز که مردان خود حساب
دامن به دست پرسش محشر نداده اند

صائب به خواب امن زایام صلح کن
کاین منزلت به هیچ توانگر نداده اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۳۹

جمعی که بار درد تو بر دل نهاده اند
چون راه سر به دامن منزل نهاده اند

در دامن مراد دو عالم نمی زنند
دستی که عاشقان تو بر دل نهاده اند

پاکند ازان ز عیب نکویان که پیش رو
چندین هزار آینه دل نهاده اند

این خواب راحتی که به درویش داده اند
با تاج وتخت شاه مقابل نهاده اند

جمعی که واقفند ز خوی تو همچو شمع
از سر گذشته پای به محفل نهاده اند

عذر به خون تپیدن خود کشتگان عشق
برگردن مروت قاتل نهاده اند

رم می کند ز سایه دیوانه کوه غم
این بار را به مردم عاقل نهاده اند

سیر بهشت در گره غنچه می کنند
آنان که دل به عقده مشکل نهاده اند

بر جبهه منور خورشید داغ عشق
مهر نبوتی است که بر گل نهاده اند

از ملک بی نشان به فلاخن نهد ترا
سنگی که در ره تو ز منزل نهاده اند

حال گهر مپرس که از گوش ماهیان
مهر سکوت بر لب ساحل نهاده اند

چون ناله جرس تهی از خویش گشتگان
گستاخ رو به دامن محمل نهاده اند

صائب اسیر کشمکش عقل گشته اند
جمعی که پا برون ز سلاسل نهاده اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۴۰

جمعی که ره به چشم و دل سیر برده اند
بی چشم زخم راه به اکسیر برده اند

با صبح خوش برآی که غفلت گزیدگان
زهر از عروق دل به همین شیر برده اند

پیران کار دیده درین راه پر خطر
با قد چون کمان سبق از تیر برده اند

افتند در بهشت به دوزخ اگر روند
جمعی که شرمساری تقصیر برده اند

دزدیده اند مار به افسون ز مارگیر
آنان که مال خلق به تزویر برده اند

مشکل کنند دست به یک کاسه با خسیس
جمعی که دست در دهن شیر برده اند

از استخوان سوخته بسیار صادقان
از راه صدق فیض طباشیر برده اند

پهلو تهی ز موجه ریگ روان کنند
دیوانگان که زحمت زنجیر برده اند

چون روبرو شوند به قاتل جماعتی
کز خون گرم آب ز شمشیر برده اند

آنان که در مقام رضا ایستاده اند
سر چون هدف به زیر پر تیر برده اند

بر صبر خود مناز که رخهای لاله گون
بسیار رنگ از رخ تصویر برده اند

صائب بگیر دامن پیران که اهل درد
فیض مسیح از نفس پیر برده اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۴۱

جمعی که جان به لب گویا سپرده اند
سر رشته نفس به مسیحا سپرده اند

هر تنگ ظرف قابل اسرار عشق نیست
راز گهر به سینه دریا سپرده اند

این لقمه بزرگ نگنجد به هر دهان
اسرار کوه قاف به عنقا سپرده اند

جام دهن دریده ندارد نگاه حرف
این راز سر به مهر به مینا سپرده اند

آهسته رو چو ریگ روان مانده کی شود
مردان عنان به دست مدارا سپرده اند

آیند بی شعور به دیوان رستخیز
جمعی که هوش خویش به دنیا سپرده اند

زنهار ازین سیاه دلان روشنی مجو
کاین فیض را به دامن شبها سپرده اند

چون موج در سراب غرورند مبتلا
بی حاصلان که دل به تمنا سپرده اند

عبرت پذیر باش که طفلان ناقصند
آنان که دل به سیروتماشا سپرده اند

سودا سیاه خانه لیلی است عاشقان
زان اختیارخویش به سودا سپرده اند

در زیر خاک نیز نبینند روی خواب
نقد امانتی که به دلها سپرده اند

چون شبنم گداخته صائب سبکروان
راه فلک به آبله پاسپرده اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۴۲

آنان که دل ز کینه سبکبار کرده اند
بالین و بستر از گل بی خار کرده اند

از سایه اش سپهر زمین گیر می شود
کوه غمی که بر دل من بار کرده اند

جمعی که چون حباب هوای جوی گشته اند
خود را به هیچ وپوچ گرفتار کرده اند

دامن فشان چو موج ز کوثر گذر کند
آن دیده را که تشنه دیدار کرده اند

با خواب امن صلح فقیران دوربین
از دار وگیر دولت بیدار کرده اند

یکسان به خوب وزشت جهان می کند نظر
آن راکه همچو آینه هموارکرده اند

بسیار غافلان خود آرا بسان شمع
سر در سر علاقه زر تار کرده اند

چون گل فریب خنده شادی نمی خورند
آنان که دل ز گریه سبکبار کرده اند

مگشا به خنده لب که نهال ترا چو شمع
سبز از برای گریه بسیار کرده اند

جمعی که بسته اند نظر صائب از جهان
از خارزار روی به گلزار کرده اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۴۳

گر خلق را به حرف دهن باز کرده اند
چشم مرا به روی سخن باز کرده اند

بازآکه از جدایی تیغ تو زخمها
چون ماهیان تشنه دهن باز کرده اند

ما طوطیان مصر شکرخیز غربتیم
ما را ز شیر صبح وطن باز کرده اند

در زیر خاک غنچه نسازند بلبلان
بالی که در هوای چمن باز کرده اند

داغ جنون کباب جگرهای خسته است
چشم سهیل را به یمن باز کرده اند

سیر محیط در گره قطره می کنم
تا چون حباب دیده من باز کرده اند

فردا ز پشت دست ندامت خورند رزق
جمعی که پیش خلق دهن باز کرده اند

جان تازه می شود به حریمی که عاشقان
طومار دردهای کهن باز کرده اند

یارب چه گل شکفته که امروز در چمن
گلها به جای چشم دهن باز کرده اند

باز سفید عالم غیب اند عاشقان
در زیر خاک بال کفن باز کرده اند

صائب سپهر شبنم پا در رکاب اوست
درگلشنی که دیده من باز کرده اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۴۴

خال ترا ز دیده تر سبز کرده اند
این دانه را به خون جگر سبز کرده اند

ریحان به خط پشت لب او کجا رسد
کاین سبزه رابه آب گهرسبزکرده اند

سنگین دلی تو ورنه اسیران به آب چشم
در مغز سنگ تخم شرر سبز کرده اند

مانند طوطیان پروبال مرا به زهر
در آرزوی تنگ شکر سبز کرده اند

بسیار تخم سوخته را درزمین شور
صاحبدلان ز فیض نظر سبز کرده اند

چون بس کنم ز گریه که نخل مرا چو شمع
از بهر اشک پاک گهر سبز کرده اند

خشکی مکن که نخل ترا با دو صد امید
خونین دلان برای ثمر سبز کرده اند

ایمن نیم ز سرزنش پای رهروان
کشت مرا به راهگذر سبز کرده اند

در جهان مبند که این نونهال را
از بهر سرزمین دگر سبز کرده اند

هرگز نمی شود علف تیغ حادثات
کشتی که از دو دیده تر سبز کرده اند

صائب هزار کاسه پر زهر خورده اند
تا نام خویش اهل هنر سبز کرده اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 413 از 718:  « پیشین  1  ...  412  413  414  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA