غزل شماره ۴۱۴۵ این غافلان که جود فراموش کرده اندآرایش وجود فراموش کرده اندآه این چه غفلت است که پیران عهد ماباقد خم سجود فراموش کرده اندآن نور غیب را که جهان روشن است ازواز غایت شهود فراموش کرده انداز ما اثرمجوی که رندان پاکبازعنقا صفت نمود فراموش کرده اندجانها هوای عالم بالا نمی کننداین شعله هاصعود فراموش کرده اندآنها که کرده اند ز می توبه در بهارکیفیت وجود فراموش کرده اندیاد جماعتی ز عزیزان بخیر بادکز ما به یاد بود فراموش کرده انددست از طمع بشوی که در روزگار مامستان سخا وجود فراموش کرده اندبیمایگان زیان کسان را ز سود خویشاز اشتیاق سود فراموش کرده اندجمعی که از کفاف زیادت طلب کنندآسانی وجود فراموش کرده اندآسوده اند در جگر سنگ چون شرارجمعی که از نمود فراموش کرده اندصائب خمش نشین که درین عهد بلبلانز افسردگی سرود فراموش کرده اند
غزل شماره ۴۱۴۶ جمعی که افسر از خرد خام کرده انداز بحر اختصار به یک جام کرده انددر بند غم منال که مرغان دوربینسیر چمن ز روزنه دام کرده اندمستان ز قید شنبه وآدینه فارغندرو در پیاله پشت به ایام کرده انددر علم آشنایی آن چشم عاجزندآنان که وحش را به فسون رام کرده اندصد بر گریز ناخن تدبیر دیده استاین غنچه گره که دلش نام کرده اندصائب ز آگهی است که دریاکشان عشقعادت به خامشی چو لب جام کرده اند
غزل شماره ۴۱۴۷ این آهوان که گردن دعوی کشیده اندخال بیاض گردن اورا ندیده اندآنها که وصف میوه فردوس میکننداز نخل حسن سیب زنخدان نچیده اندجمعی که در کمینگه صبح قیامتندآن سینه را زچاک گریبان ندیده اندآنان که نسبت تو به آب خضر کننداز لعل روح بخش تو حرفی شنیده انداین کورباطنان که ز حسن تو غافلندخورشید را به دیده خفاش دیده اندتا لعل آبدار ترا نقش بسته اندآب عقیق و خون یمن را مکیده اندمد رسایی از قلم صنع برده اندتا قامت بلند ترا آفریده انداز شرم نرگس تو غزالان شوخ چشمخود را به زیر خیمه لیلی کشیده انداز چشم آهوان حرم حرف می زننداین غافلان نگاه ترا دور دیده اندخواب فراغت از سر ایام رفته استتا چشم نیمخواب ترا آفریده اندتا قامت بلند تو در جلوه آمده استمرغان قدس از سر طوبی پریده انداز خجلت رخ تو که خوندار لاله استگلها به زیر شهپر مرغان خزیده اندرخسار توست لاله بی داغ این چمناین لاله های باغ همه داغ دیده انددر روزگار چهره شبنم فریب توگلهای باغ روی طراوت ندیده اندامروز در قلمرو خواری کشان توستآن را که مصریان به عزیزی خریده اندصائب به حسن طبع تو اقرار کرده اندجمعی که در نزاکت معنی رسیده اند
غزل شماره ۴۱۴۸ مردم ز فیض عالم بالا چه دیده اندغیر از حباب وموج ز دریا چه دیده اندما پیش پای خویش ندیدیم همچو شمعتا دیگران ز دیده بیناچه دیده اندما سر تیره بختی خود را نیافتیمتا روشنان عالم بالا چه دیده اندجمعی که بسته اند کمر در شکست ماغیر از صفا ز آینه ما چه دیده انددل چون گشاده نیست چه صحرا چه کوچه بندسوداییان ز دامن صحرا چه دیده اندآنها که ترک دولت جاوید کرده اندزین پنج روز دولت دنیا چه دیده اندجمعیت است سلسله جنبان افتراقمردم ز جمع کردن دنیا چه دیده اندما حاصلی ز پرورش خود نیافتیمتا نه فلک ز پرورش ما چه دیده اندصد زخم می خورند و ز دنبال می روندمردم ز خار خار تمنا چه دیده اندپوشیده چشم می گذرند از در بهشتتا اهل دل ز رخنه دلها چه دیده اندجمعی که راه عقل به پایان رسانده اندجز ماندگی وآبله پا چه دیده اندچون نرگس این گروه که ارباب بینشندجز پیش پا ز دیده بینا چه دیده اندچون می کند به وعده وفا عاقبت کریماین شوخ دیدگان ز تقاضا چه دیده انددر پیش پای خویش نبینند از غرورنادیدگان ز خویشتن آیاچه دیده اندچون کار کردنی است هم امروز خوشترستاین کاهلان ز مهلت فردا چه دیده انداز عقل نیست دل به سر زلف باختنیاران موشکاف در اینجا چه دیده انددر حیرتم که نغمه سرایان این چمندر گل بغیر خنده بیجا چه دیده انددر چشم بستن است تماشای هر دوکوناین کور باطنان ز تماشاچه دیده اندصائب چو در شکستن خود امید نصرت استاحباب در شکستن اعدا چه دیده اند
غزل شماره ۴۱۴۹ گوش از برای نغمه تر آفریده اندوز بهر روی خوب نظرآفریده اندچشم از برای گریه ولب از برای آهوز بهر داغ لخت جگر آفریده اندمقصود از صدف گهر آبدار اوستاز بهر اشک دیده تر آفریده اندبی شک گرم یک مژه برهم زدن مباشکاین رشته را برای گهر آفریده اندهر چهره نیست قابل خونابه سرشککاین سکه بهر روی چو زر آفریده اندمگشا به هر سمنبری آغوش خویش راکاین هاله را برای قمر آفریده اندخط را برات بر لب خوبان نوشته انداز بهر مور تنگ شکر آفریده اندسنگ است باب خنده بیجای غافلاناز بهر کبک کوه وکمر آفریده اندانصاف نیست هیزم دوزخ کند کسینخلی که از برای ثمر آفریده اندصائب بود ز کیسه دریا سخای ابردل را برای دیده ترآفریده اند
غزل شماره ۴۱۵۰ گر یار را غنی ز نیاز آفریده اندما را نیازمند به نازآفریده اندقد ترا ز جلوه ناز آفریده اندروی مرا ز خاک نیاز آفریده اندلعل ترا که نقطه پرگار حیرت استپوشیده تر ز خرده راز آفریده انداز آفتاب دل نربوده است هیچ کسدست تصرف تو دراز آفریده انددر خیرگی نگاه مرا نیست کوتهیروی ترا نظاره گداز آفریده اندصورت پذیر نیست جمال لطیف یاردل را چه شد که آینه سازآفریده انددل را گداخت دیدن آن روی آتشیناین باده را چه شیشه گداز آفریده اندخورشید طلعتان دل عشاق را چو ماهصد ره بهم شکسته وباز آفریده اندننواخت هیچ کس دل زار مرا به لطفاین رشته را برای چه سازآفریده اندبهر نیاز هر خم ابروست قبله ایاین قبله از برای نماز آفریده اندعالم سیاه در نظر آب زندگی استتا آن عقیق تشنه نواز آفریده اندکوته ز آفتاب قیامت نمی شودشبهای هجر را چه دراز آفریده اندکبکم ولیک خون من بیگناه راگیرنده تر ز چنگل باز آفریده انداز خاکدان دهر سلامت طوع مدارکاین بوته را برای گدازآفریده اندصائب ز دلشکستگی خود غمین مباشکان زلف را شکسته نواز آفریده اند
غزل شماره ۴۱۵۱ مردان اگر نفس به فراغت کشیده انددر زیر آب تیغ شهادت کشیده اندآنها که در بلندی فطرت یگانه انددر شهر خویش تلخی غربت کشیده اندمردانه می روندچو مجنون به کام شیرجمعی که چارموجه کثرت کشیده انداز بار کوه قاف ندزدند دوش خویشتا سایلان گرانی منت کشیده انداز زهر مرگ تلخ نسازند روی خویشآنها که جام تلخ نصیحت کشیده انداز تاب عارض تو سلامت گزیدگانخود را به آفتاب قیامت کشیده اندصائب بهشت نسیه خود نقد کرده اندجمعی که پا به دامن عزلت کشیده اند
غزل شماره ۴۱۵۲ عشاق سر به جیب نه آسان کشیده اندجان داده اند و سر به گریبان کشیده اندبهر خدا ز خلق شکایت نکرده انددر راه کعبه ناز مغیلان کشیده انددر حلقه نظارگیان با کمال قربخط بر زمین ز سایه مژگان کشیده اندچون بوریا شکسته دلان حریم عشقمشق شکستگی به دبستان کشیده انددر هیچ ذره نیست که شوری ز عشق نیستهر جا سری است در خم چوگان کشیده اندآنها که کار را به درستی بنا کنندپا را شکسته اند و به دامان کشیده انداز نقطه یک کتاب سخن اخذ کرده اندمضمون نامه از لب عنوان کشیده انداهل نظر به دیده مردم چو مردمکدر گردشند و پای به دامان کشیده اندای حشر خلق را به شکر خواب نیستیبگذار یک دو روز که طوفان کشیده انداز تاب آفتاب رخ یار فتنه هاخود را به زیر سایه مژگان کشیده اندصائب جواب آن غزل سید ست اینکاین نقش بین که برورق جان کشیده اند
غزل شماره ۴۱۵۳ عشاق دل به دیده روشن کشیده اندچون ذره رخت خویش به روزن کشیده انددر جلوه گاه حسن تو منصور وار خلقکرسی زدار ساخته گردن کشیده اندمنشین فسرده کز پی سامان اشک وآهآتش ز سنگ و آب ز آهن کشیده اندگنجور گوهرند گروهی که همچو کوهدرزیر تیغ پای به دامن کشیده انددانند من چه میکشم از عقل بوالفضولجمعی که ناز دوست ز دشمن کشیده اندزهاد بهر رشته تسبیح بارهازنار را زدست برهمن کشیده اندما بیکسیم ورنه به یک ناله بلبلانفریادها ز سینه گلشن کشیده اندخوش باش با زبان ملامت که رهرواناز بهر خار زحمت سوزن کشیده اندآیینه هاست حسن لطیف بهار رااین پرده هاکه بر رخ گلخن کشیده انداز بهر چشم زخم چو زنجیر عاشقانبر گرد خویش حلقه شیون کشیده اندسوداییان به آتش بی زینهار دلصائب ز ریگ بادیه روغن کشیده اند
غزل شماره ۴۱۵۴ از آفتاب چاشنی صبح شد بلندعمر دوباره یافت ز راه گداز قندبگذار تا به داغ رهایی شود کبابصیدی که همچو تاب نپیچد بر آن کمندما را چه نسبت است به مجنون که جوش مانگذاشت گردباد ز هامون شود بلنداز روی گرم شکوه ما می شود تمامیک ناله است سرمه آواز این سپندعلم تو چون محیط به اسرار غیب نیستز نهار لب ببند ز چون و چرا و چندچون گل شکفته باش درین انجمن که صبحتسخیر کرد روی زمین را به نوشخنددر آتش زوال بود نعل رنگ و بوز نهار دل به غنچه این بوستان مبنداز گل به وام گوش ستانند بلبلاندر گلشنی که ناله صائب شود بلند