انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 414 از 718:  « پیشین  1  ...  413  414  415  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۴۵

این غافلان که جود فراموش کرده اند
آرایش وجود فراموش کرده اند

آه این چه غفلت است که پیران عهد ما
باقد خم سجود فراموش کرده اند

آن نور غیب را که جهان روشن است ازو
از غایت شهود فراموش کرده اند

از ما اثرمجوی که رندان پاکباز
عنقا صفت نمود فراموش کرده اند

جانها هوای عالم بالا نمی کنند
این شعله هاصعود فراموش کرده اند

آنها که کرده اند ز می توبه در بهار
کیفیت وجود فراموش کرده اند

یاد جماعتی ز عزیزان بخیر باد
کز ما به یاد بود فراموش کرده اند

دست از طمع بشوی که در روزگار ما
مستان سخا وجود فراموش کرده اند

بیمایگان زیان کسان را ز سود خویش
از اشتیاق سود فراموش کرده اند

جمعی که از کفاف زیادت طلب کنند
آسانی وجود فراموش کرده اند

آسوده اند در جگر سنگ چون شرار
جمعی که از نمود فراموش کرده اند

صائب خمش نشین که درین عهد بلبلان
ز افسردگی سرود فراموش کرده اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۴۶

جمعی که افسر از خرد خام کرده اند
از بحر اختصار به یک جام کرده اند

در بند غم منال که مرغان دوربین
سیر چمن ز روزنه دام کرده اند

مستان ز قید شنبه وآدینه فارغند
رو در پیاله پشت به ایام کرده اند

در علم آشنایی آن چشم عاجزند
آنان که وحش را به فسون رام کرده اند

صد بر گریز ناخن تدبیر دیده است
این غنچه گره که دلش نام کرده اند

صائب ز آگهی است که دریاکشان عشق
عادت به خامشی چو لب جام کرده اند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۴۷

این آهوان که گردن دعوی کشیده اند
خال بیاض گردن اورا ندیده اند

آنها که وصف میوه فردوس میکنند
از نخل حسن سیب زنخدان نچیده اند

جمعی که در کمینگه صبح قیامتند
آن سینه را زچاک گریبان ندیده اند

آنان که نسبت تو به آب خضر کنند
از لعل روح بخش تو حرفی شنیده اند

این کورباطنان که ز حسن تو غافلند
خورشید را به دیده خفاش دیده اند

تا لعل آبدار ترا نقش بسته اند
آب عقیق و خون یمن را مکیده اند

مد رسایی از قلم صنع برده اند
تا قامت بلند ترا آفریده اند

از شرم نرگس تو غزالان شوخ چشم
خود را به زیر خیمه لیلی کشیده اند

از چشم آهوان حرم حرف می زنند
این غافلان نگاه ترا دور دیده اند

خواب فراغت از سر ایام رفته است
تا چشم نیمخواب ترا آفریده اند

تا قامت بلند تو در جلوه آمده است
مرغان قدس از سر طوبی پریده اند

از خجلت رخ تو که خوندار لاله است
گلها به زیر شهپر مرغان خزیده اند

رخسار توست لاله بی داغ این چمن
این لاله های باغ همه داغ دیده اند

در روزگار چهره شبنم فریب تو
گلهای باغ روی طراوت ندیده اند

امروز در قلمرو خواری کشان توست
آن را که مصریان به عزیزی خریده اند

صائب به حسن طبع تو اقرار کرده اند
جمعی که در نزاکت معنی رسیده اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۴۸

مردم ز فیض عالم بالا چه دیده اند
غیر از حباب وموج ز دریا چه دیده اند

ما پیش پای خویش ندیدیم همچو شمع
تا دیگران ز دیده بیناچه دیده اند

ما سر تیره بختی خود را نیافتیم
تا روشنان عالم بالا چه دیده اند

جمعی که بسته اند کمر در شکست ما
غیر از صفا ز آینه ما چه دیده اند

دل چون گشاده نیست چه صحرا چه کوچه بند
سوداییان ز دامن صحرا چه دیده اند

آنها که ترک دولت جاوید کرده اند
زین پنج روز دولت دنیا چه دیده اند

جمعیت است سلسله جنبان افتراق
مردم ز جمع کردن دنیا چه دیده اند

ما حاصلی ز پرورش خود نیافتیم
تا نه فلک ز پرورش ما چه دیده اند

صد زخم می خورند و ز دنبال می روند
مردم ز خار خار تمنا چه دیده اند

پوشیده چشم می گذرند از در بهشت
تا اهل دل ز رخنه دلها چه دیده اند

جمعی که راه عقل به پایان رسانده اند
جز ماندگی وآبله پا چه دیده اند

چون نرگس این گروه که ارباب بینشند
جز پیش پا ز دیده بینا چه دیده اند

چون می کند به وعده وفا عاقبت کریم
این شوخ دیدگان ز تقاضا چه دیده اند

در پیش پای خویش نبینند از غرور
نادیدگان ز خویشتن آیاچه دیده اند

چون کار کردنی است هم امروز خوشترست
این کاهلان ز مهلت فردا چه دیده اند

از عقل نیست دل به سر زلف باختن
یاران موشکاف در اینجا چه دیده اند

در حیرتم که نغمه سرایان این چمن
در گل بغیر خنده بیجا چه دیده اند

در چشم بستن است تماشای هر دوکون
این کور باطنان ز تماشاچه دیده اند

صائب چو در شکستن خود امید نصرت است
احباب در شکستن اعدا چه دیده اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۴۹

گوش از برای نغمه تر آفریده اند
وز بهر روی خوب نظرآفریده اند

چشم از برای گریه ولب از برای آه
وز بهر داغ لخت جگر آفریده اند

مقصود از صدف گهر آبدار اوست
از بهر اشک دیده تر آفریده اند

بی شک گرم یک مژه برهم زدن مباش
کاین رشته را برای گهر آفریده اند

هر چهره نیست قابل خونابه سرشک
کاین سکه بهر روی چو زر آفریده اند

مگشا به هر سمنبری آغوش خویش را
کاین هاله را برای قمر آفریده اند

خط را برات بر لب خوبان نوشته اند
از بهر مور تنگ شکر آفریده اند

سنگ است باب خنده بیجای غافلان
از بهر کبک کوه وکمر آفریده اند

انصاف نیست هیزم دوزخ کند کسی
نخلی که از برای ثمر آفریده اند

صائب بود ز کیسه دریا سخای ابر
دل را برای دیده ترآفریده اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۵۰

گر یار را غنی ز نیاز آفریده اند
ما را نیازمند به نازآفریده اند

قد ترا ز جلوه ناز آفریده اند
روی مرا ز خاک نیاز آفریده اند

لعل ترا که نقطه پرگار حیرت است
پوشیده تر ز خرده راز آفریده اند

از آفتاب دل نربوده است هیچ کس
دست تصرف تو دراز آفریده اند

در خیرگی نگاه مرا نیست کوتهی
روی ترا نظاره گداز آفریده اند

صورت پذیر نیست جمال لطیف یار
دل را چه شد که آینه سازآفریده اند

دل را گداخت دیدن آن روی آتشین
این باده را چه شیشه گداز آفریده اند

خورشید طلعتان دل عشاق را چو ماه
صد ره بهم شکسته وباز آفریده اند

ننواخت هیچ کس دل زار مرا به لطف
این رشته را برای چه سازآفریده اند

بهر نیاز هر خم ابروست قبله ای
این قبله از برای نماز آفریده اند

عالم سیاه در نظر آب زندگی است
تا آن عقیق تشنه نواز آفریده اند

کوته ز آفتاب قیامت نمی شود
شبهای هجر را چه دراز آفریده اند

کبکم ولیک خون من بیگناه را
گیرنده تر ز چنگل باز آفریده اند

از خاکدان دهر سلامت طوع مدار
کاین بوته را برای گدازآفریده اند

صائب ز دلشکستگی خود غمین مباش
کان زلف را شکسته نواز آفریده اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۵۱

مردان اگر نفس به فراغت کشیده اند
در زیر آب تیغ شهادت کشیده اند

آنها که در بلندی فطرت یگانه اند
در شهر خویش تلخی غربت کشیده اند

مردانه می روندچو مجنون به کام شیر
جمعی که چارموجه کثرت کشیده اند

از بار کوه قاف ندزدند دوش خویش
تا سایلان گرانی منت کشیده اند

از زهر مرگ تلخ نسازند روی خویش
آنها که جام تلخ نصیحت کشیده اند

از تاب عارض تو سلامت گزیدگان
خود را به آفتاب قیامت کشیده اند

صائب بهشت نسیه خود نقد کرده اند
جمعی که پا به دامن عزلت کشیده اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۵۲

عشاق سر به جیب نه آسان کشیده اند
جان داده اند و سر به گریبان کشیده اند

بهر خدا ز خلق شکایت نکرده اند
در راه کعبه ناز مغیلان کشیده اند

در حلقه نظارگیان با کمال قرب
خط بر زمین ز سایه مژگان کشیده اند

چون بوریا شکسته دلان حریم عشق
مشق شکستگی به دبستان کشیده اند

در هیچ ذره نیست که شوری ز عشق نیست
هر جا سری است در خم چوگان کشیده اند

آنها که کار را به درستی بنا کنند
پا را شکسته اند و به دامان کشیده اند

از نقطه یک کتاب سخن اخذ کرده اند
مضمون نامه از لب عنوان کشیده اند

اهل نظر به دیده مردم چو مردمک
در گردشند و پای به دامان کشیده اند

ای حشر خلق را به شکر خواب نیستی
بگذار یک دو روز که طوفان کشیده اند

از تاب آفتاب رخ یار فتنه ها
خود را به زیر سایه مژگان کشیده اند

صائب جواب آن غزل سید ست این
کاین نقش بین که برورق جان کشیده اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۵۳

عشاق دل به دیده روشن کشیده اند
چون ذره رخت خویش به روزن کشیده اند

در جلوه گاه حسن تو منصور وار خلق
کرسی زدار ساخته گردن کشیده اند

منشین فسرده کز پی سامان اشک وآه
آتش ز سنگ و آب ز آهن کشیده اند

گنجور گوهرند گروهی که همچو کوه
درزیر تیغ پای به دامن کشیده اند

دانند من چه میکشم از عقل بوالفضول
جمعی که ناز دوست ز دشمن کشیده اند

زهاد بهر رشته تسبیح بارها
زنار را زدست برهمن کشیده اند

ما بیکسیم ورنه به یک ناله بلبلان
فریادها ز سینه گلشن کشیده اند

خوش باش با زبان ملامت که رهروان
از بهر خار زحمت سوزن کشیده اند

آیینه هاست حسن لطیف بهار را
این پرده هاکه بر رخ گلخن کشیده اند

از بهر چشم زخم چو زنجیر عاشقان
بر گرد خویش حلقه شیون کشیده اند

سوداییان به آتش بی زینهار دل
صائب ز ریگ بادیه روغن کشیده اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۵۴

از آفتاب چاشنی صبح شد بلند
عمر دوباره یافت ز راه گداز قند

بگذار تا به داغ رهایی شود کباب
صیدی که همچو تاب نپیچد بر آن کمند

ما را چه نسبت است به مجنون که جوش ما
نگذاشت گردباد ز هامون شود بلند

از روی گرم شکوه ما می شود تمام
یک ناله است سرمه آواز این سپند

علم تو چون محیط به اسرار غیب نیست
ز نهار لب ببند ز چون و چرا و چند

چون گل شکفته باش درین انجمن که صبح
تسخیر کرد روی زمین را به نوشخند

در آتش زوال بود نعل رنگ و بو
ز نهار دل به غنچه این بوستان مبند

از گل به وام گوش ستانند بلبلان
در گلشنی که ناله صائب شود بلند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 414 از 718:  « پیشین  1  ...  413  414  415  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA