غزل شماره ۴۱۵۵ جمعی که زیر خاک دل پاک می برندبا خود بهشت را به ته خاک می برندروحی که شد لطیف چو شبنم در این چمنبا صد کمند مهر به افلاک می برنددر حشر سر ز روزن جنت بر آورندآنان که سر به حلقه فتراک می برندجمعی که همچو غنچه کله کج نهاده اندچون گل ز باغ سینه صد چاک می برندنتوان به نور شرم بجز پیش پای دیداز حسن فیض مردم بیباک می برندهر مال شبهه ای که بود چون حرامیاندست و دهن به آب کشان پاک می برندصائب مکن ز چرخ شکایت که عارفاناز سیر گلخن آینه پاک می برند
غزل شماره ۴۱۵۶ این غافلان که دست به پیمانه می برنداز چشم شیر شمع به کاشانه می برندجان چون کمال یافت نمانند در بدنانگور چون رسید به میخانه می برندچندین هزار ملک سلیمان به باد رفتموران همان به خانه خود دانه می برندگردون ستم به خانه خرابان فزون کندجای خراج گنج ز ویرانه می برندنتوان شمرد دشمن خونخوار را ضعیفمردان به مور حمله شیرانه می برندمیزان عدل میل به یک سو نمی کندعشاق فیض کعبه ز بتخانه می برندصائب جماعتی که به صورت مقیدندلذت کجا ز معنی بیگانه می برند
غزل شماره ۴۱۵۷ قربانیان شکفته به قصاب برخورندچون پل بغل گشاده به سیلاب برخورندجمعی که ره به چاشنی فقر برده اندبر روی بوریا ز شکر خواب برخورندصاف جهان به مردم خاموش می رسدلب بسته کوزه ها ز می ناب برخورنداقبال دیدگان به گنهکار و بیگناهبا جبهه گشاده چو محراب برخورندچون ذره می دوند به هر کوچه عاشقانشاید به آفتاب جهانتاب برخورندسر گشتگی به طالع جمعی که آمده استدر چشمه سیراب به گرداب برخورندهر کس دعا کند به اجابت قرین شوددر هر کجا به یکدگر احباب برخورندجمعی که از یگانگی نور آگهندهر شب که شمع نیست ز مهتاب برخورندصائب سراغ بحر کنند وروان شونداز سر گذشتگان چو به سیلاب برخورند
غزل شماره ۴۱۵۸ آزادگان کجا غم دستار می خورنداین پر دلان قسم به سر دارمی خورندحیرانیان عشق چو شبنم در این چمنروزی ز راه دیده بیدار می خورندآنان که ره به نقطه توحیدبرده انداز دل همیشه دانه چو پرگار می خورنداز نشاه شراب صبوحی چه غافلندجمعی که باده را به شب تار می خورندبر لوح دل چو مصرع رنگین کنند نقشزخمی که رهروان تو از خار می خورندنقل شراب سنگ ملامتگران کنندرندان که باده بر سر بازار می خورندطوطی به زهر غوطه زد از حرف شکرینمردم همین فریب ز گفتار می خورندبا آسمان بساز که آیینه خاطرانپیمانه های زهر ز زنگار می خورندمگذر ز خون من که طبیبان مهربانگاهی ز لطف شربت بیمار می خورنداز شکر می کنند لب خویش شکرینگر جام زهر مردم هشیار می خورندصائب هزار بار به از آب زندگی استخونی که عاشقان به شب تار می خورند
غزل شماره ۴۱۵۹ چون حرف شکوه برق ز تیغ زبان زندتبخاله قفل خامشیم بر دهان زنددیگر چو تیر قد نکند راست در مصافآن را که ابروی تو به پشت کمان زندشد سروی از بهار رخش آه سرد منکز جلوه پشت پای بر آب روان زندآه بلندی از جگر رشک می کشمخورشید بوسه چند بر آن آستان زندتیر از تنم برآورد انگشت زینهاراز خون گرم من لب تیغ الامان زندنگذاشت پای سرو ببوسیم تنگ چشمدست چنار بر کمر باغبان زندصائب ز حسرت قفس ودام سوختیمکو برق خانه سوز که بر آشیان زند
غزل شماره ۴۱۶۰ زیر سپهر دست دعا موج می زنددر خانه کریم گدا موج می زندغفلت نگر که پشت به محراب کرده ایمدر کشوری که قبله نما موج می زندآفاق را تردد خاطر گرفته استهر قطره زین محیط جدا موج می زندزنهار در حمایت عریان تنی گریزکز خرقه های صوف بلا موج می زندبردار می تپد سر منصور و تن به خاکدریا کجا سفینه کجا موج می زندچشم هوس چه نقش تواند بر آب زدآنجا که آبروی حیا موج می زنددرحیرتم که آن گل بی خارچون گذشتاز سینه ای که خار جفا موج می زندتا خورد استخوان من دلشکسته راجوهر ز استخوان هما موج می زندکوه از تجلی توچنان آب گشته استکز جنبش نسیم صبا موج می زندتیغ برهنه تو ز جوهر منزه استاین بحر از کشاکش ما موج می زندصائب مکش سر از خط تسلیم زینهارکآرام در مقام رضا موج می زند
غزل شماره ۴۱۶۱ داغ از حرارت جگرم داد می زندآتش به سوز سینه من باد می زندهر لاله ای که ازجگر سنگ می دمددامن به آتش دل فرهاد می زنداز دل نمی رسد نفس عاشقان به لببلبل ز بیغمی است که فریاد می زنددر خانمان خرابی خود سعی می کندچون غنچه هرکه دم زدل شاد می زندآیینه خانه دل من از خیال اوچون کوه قاف موج پریزاد می زنداز ترکتاز عشق کسی جان نمی برداین سیل بر خرابه وآبادمی زندصائب به پای خویش زند تیشه بیخبرآن بی ادب که خنده به استاد می زند
غزل شماره ۴۱۶۲ گلزار جوش حسن خداداد می زندباغ از شکوفه موج پریزاد می زندخون لاله لاله می چکد از تیغ کوهسارطاوس سر ز بیضه فولاد می زندچون عندلیب هر که قدم در چمن گذاشتبی اختیار بر در فریاد می زندهر لاله ای که سر زند از کوه بیستونساغر به طاق ابروی فرهاد می زندعاشق به هیچ وجه تسلی نمی شوددر وصل عندلیب همان داد می زندصائب به روی خود در غم باز می کندهر کس که خنده بر من ناشاد می زند
غزل شماره ۴۱۶۳ ابر بهار سینه به گلزار می زندخون شفق علم ز سر خار می زندزودا که خونچکان شود از خار انتقامدستی که گل به مرغ گرفتارمی زنددر فصل برگریز کند سیر نوبهارآیینه ای که غوطه به زنگار می زندهر کس صلای باده به زهاد می دهدآبی به روی صورت دیوار می زنددرگلشنی که بال مرا باز کرده اندشبنم گره به نکهت گلزار می زندعمری است در میان لب وسینه من استرازی که بوسه بر لب اظهار می زندامروز هر که سنگ ملامت به من می رساندگو دست خود ببوس که بازار می زندخطی قضا به سینه شهباز می کشدهر خنده ای که کبک به کهسار می زندآفت کم است میوه شاخ بلند رامنصور خواب خوش به سر دار می زندصائب هلاک زمزمه دلنشین ماستهر کس که ناخنی به رگ تار می زند
غزل شماره ۴۱۶۴ عاشق که حرف عشق به اغیار می زندآبی به روی صورت دیوار می زندنظاره اش به خرج تماشا نمی رودچشمی که ساغر ازدل هشیار می زندامیدوار باش که از فیض آفتابدر سنگ لعل ساغر سرشار می زندمجنون حذر ز سنگ ملامت نمی کنداین کبک مست خنده به کهسار می زندبیدار هر که می شود از خواب بیخودیدانسته پا به دولت بیدار می زندآن را که نارسا نبود پیچ وتاب عشقچون زلف دست در کمر یار می زندچون زخم آب از دل صاف است مرهمشزخمی که یار بر من افگار می زندخون در لباس دردل مرغ چمن کندهر کس گلی به گوشه دستار می زندصائب ز پاس شیشه ناموس فارغ استهر کس پیاله بر سر بازار می زند