غزل شماره ۴۱۶۵ فال وصال او دل رنجور می زنداین شمع گشته بین که درسور می زندبا شهپری که پرتو مهتاب برق اوستشوقم صلا به انجمن طور می زنددر سینه عمرهاست که زندانی من استرازی که بوسه بر لب منصور می زندآن کس که خرمن ز ثریا گذشته استاز حرص دست در کمر مور می زندمردی واز سرشت تواین خوی بدنرفتخاک تو مشت بر دهن گور می زندجوشی به ذوق خود چو می ناب می زنمنشنیده ام که عقل چه طنبور می زندبر اوج فکر خامه صائب مپرس چیستکبکی است خنده بر کمر طور می زند
غزل شماره ۴۱۶۶ خط تو راه دین ودل وهوش می زندته جرعه ای است این که به سرجوش می زنداز خط سبز مستی حسن تو کم نشداین می به شیشه رفت وهمان جوش می زندبر آتش عذار تو دامان دیگرستهر سیلیی که خط به بناگوش می زنداز خط فزودمستی آن چشم پر خماردر نوبهار چشمه فزون جوش می زندروی زمین زلغزش مستان شودکبودزینسان که جلوه توره هوش می زنداز شرم اگرچه نیست زبان طلب مراخمیازه حلقه بر لب خاموش می زندبا سرو سرکشی که ز خودراست بگذردامید فال خلوت آغوش می زندسنگی که می زند به من آن طفل شوخ چشمدست نوازشی است که بر دوش می زندباشد پیاده ای که زندخنده برسوارزاهد که خنده بر من مدهوش می زندصائب دلیل پختگی عقل خامشی استتا نارس است باده به خم جوش می زند
غزل شماره ۴۱۶۷ یاقوت با لب تودم از رنگ می زنداین خون گرفته بین که چه بر سنگ می زندمرغی که آگه است زتعجیل نو بهاردر تنگنای بیضه بر آهنگ می زندهر چند مازعجز درصلح می زنیمآن از خدا نترس درجنگ می زنداز روی تازه اش گل بی خار می کنمخاری اگر به دامن من چنگ می زندروی شکفته از سخن سخت ایمن استکی بر در گشاده کسی سنگ می زندچون شعله می شود پروبال نگاه منخارم به چشم اگر خط شبرنگ می زندخط صلح داد شعله وخاشاک را به همآن سنگدل هنوز در جنگ می زندسودا ز بس چو شیشه مراخشک کرده استبر پهلویم تپیدن دل سنگ می زندخواهد کشید اشک ندامت ازو گلابآن گل که خنده بر من دلتنگ می زنددر عالمی که خوردن خون است بیغمیصائب چو بیغمان می گلرنگ می زند
غزل شماره ۴۱۶۸ زخم تو تیغ بر جگر ماه می زندداغ تو خیمه بر دل آگاه می زندطوفان طناب خیمه خورشید را گسیختشبنم بر این بساط چه خرگاه می زنددل می کند به خویشتن اسناد اختیاراین قلب زر به نام شهنشاه می زندآسوده است عشق ز تدبیر عقل پوچکی شیر تکیه بر دم روباه می زندایمن ز من مباش که درسینه من استآهی که دشنه بر جگر ماه می زنددربار خود مبند متاعی که از تو نیستکاخر همان متاع ترا راه می زندصائب فتاده است به نقاش چشم منکی نقش بی ثبات مرا راه می زند
غزل شماره ۴۱۶۹ زینسان که شیشه خنده مستانه می زندآخر شراب بر سر پیمانه می زندبیکار نیست گریه بی اختیار شمعآبی بر آتش دل پروانه می زنددرمشک سوده تابه کمر غوطه می خوردمشاطه ای که زلف ترا شانه می زنددر کشوری که مشرق دلهای روشن استخورشید گل به روزن کاشانه می زندرطل گران تکلف مخمور می کندطفلی که سنگ بر من دیوانه می زندما ونگاه یار که ناآشنایی اشناخن به دل چو معنی بیگانه می زندتا کعبه هست دیر ز آفت مسلم استاین برق خویش را به سیه خانه می زندصائب کسی که بگذرد از سر سپندوارخود را به قلب شعله دلیرانه می زند
غزل شماره ۴۱۷۰ تا سالکان به آبله پایی نمی رسندصد سال اگر روند به جایی نمی رسندتا التجا به ناخن تدبیر می برنداین عقده ها به عقده گشایی نمی رسنداین کاهها چنین که مقید به دانه اندهرگز به وصل کاهربایی نمی رسنداز موج اضطراب اگر پر برآورنداین آبهای مرده به جایی نمی رسنددارند تا نظر به پروبال خویشتناین بی سعادتان به همایی نمی رسندتا از قبول نقش نگردند ساده دلاین آبگینه ها به جلایی نمی رسندواقف نمی شوند که گم کرده اند راهتا راهروان به راهنمایی نمی رسندجمعی که چون قلم پی گفتار می روندچون طفل نی سوار به جایی نمی رسندچون نی به برگ وبار نیفشانده آستینعشاق بینوا به نوایی نمی رسندبی حاصلی نگر که از این باغ پر شجراین کورباطنان به عصایی نمی رسندداد زمین سوخته ماکجا دهنداین ابرها به داد گیایی نمی رسندتا سالکان به عشق نگردند آشناصائب به نور عقل به جایی نمی رسند
غزل شماره ۴۱۷۱ جمعی که در لباس می ناب می کشنددام کتان به چهره مهتاب می کشندآنان که در مقام رضا آرمیده اندخمیازه را به ذوق می ناب می کشندبهر شگون همیشه خراباتیان عشقصندل به طرف جبهه ز سیلاب می کشندبیطاقتان که گریه پی دفع غم کنندصف در نبرد شعله ز سیماب می کشندجمعی که پشتگرم به عشق ازل نیندناز سمور ومنت سنجاب می کشندزهاد اگر ز توبه خود منفعل نیندخود را چرا به گوشه محراب می کشندجایی رسیده است رطوبت که میکشاندست ودهان خود به هوا آب می کشندصائب فروغ فیض ز هر بی بصر مجویکاین توتیا به دیده بیخواب می کشند
غزل شماره ۴۱۷۲ عاشق کجا به کعبه و دیر التجا کندحاشا که خضر پیروی نقش پا کندکی ناز خشک می کشد از موجه سرابلب تشنه ای که ناز به آب بقا کندزنجیر بندخانه تقدیر محکم استچون مور از میان کمر حرص وا کندبی جذبه مشکل است برون آمدن ز خویشاین کاه را ز دانه جداکهربا کندتخمی که سوخت ناز بهاران نمی کشدبخل فلک چه با دل بی مدعا کندناف غزال کاسه دریوزه می شودچون زلف مشکبار ترا شانه وا کنداین خط سبز کز لب لعل تو سرزده استعالم سیه به دیده آب بقا کندطوطی ز وصل آینه شیرین کلام شدگر برخورد به آینه رویی چها کندبسته است صف ز سرو وصنوبر حریم باغتا اقتدا به قامت آن دلربا کندپوشیده چشم می گذرد از عزیز مصرآیینه ای که چشم به روی تو وا کندبا آه عاشقان چه بود خرده نجوممشکل به خرج باد زر گل وفا کندخالی نگردد از گل بی خار دامنشخاری اگر وطن به مقام رضا کندافتاده است تا ره صائب به خانقاهوقت است خاک میکده را توتیا کند
غزل شماره ۴۱۷۳ وقت است نوبهار در عیش وا کندباغ از شکوفه خنده دندان نما کندجامی به گردش آر که این کهنه آسیاوقت است استخوان مرا توتیا کنندامروز چون حباب درین بحر آبگوندولت در آن سرست که کسب هوا کندگر بگذرد به غنچه پیکان نسیم صبحبی اختیار لب به شکر خنده وا کندخونش بود به فتوی پیر مغان حلالدر نو بهار هرکه صبوحی قضاکندابری که نرم کرد دل سنگ خاره راکی توبه مرا به درستی رها کندصائب به غیر روی عرقناک یار نیستابر تری که آینه دل جلا کند
غزل شماره ۴۱۷۴ محبوس آسمان چه پروبال واکنددر زیر سنگ سبزه چه نشو ونما کنداز بس درشت می رود این توسن فلکوقت است بند بند من از هم جدا کندانجام کار ما و غم یار روشن استیک شمع بی زبان چه به چندین صبا کندسر رشته حیات چو از دست رفت رفتزلف ترا ز دست کسی چون رها کندنسبت به مد شکوه ما زلف نارساستعمر خضر به شکوه ما کی وفا کندباد خزان که خار به چشمش شکسته بادفرصت نداد غنچه ما چشم واکندزودآ که در قلمرو شهرت علم شودهرکس سخن به طرز تو صائب اداکند