انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 416 از 718:  « پیشین  1  ...  415  416  417  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۶۵

فال وصال او دل رنجور می زند
این شمع گشته بین که درسور می زند

با شهپری که پرتو مهتاب برق اوست
شوقم صلا به انجمن طور می زند

در سینه عمرهاست که زندانی من است
رازی که بوسه بر لب منصور می زند

آن کس که خرمن ز ثریا گذشته است
از حرص دست در کمر مور می زند

مردی واز سرشت تواین خوی بدنرفت
خاک تو مشت بر دهن گور می زند

جوشی به ذوق خود چو می ناب می زنم
نشنیده ام که عقل چه طنبور می زند

بر اوج فکر خامه صائب مپرس چیست
کبکی است خنده بر کمر طور می زند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۶۶

خط تو راه دین ودل وهوش می زند
ته جرعه ای است این که به سرجوش می زند

از خط سبز مستی حسن تو کم نشد
این می به شیشه رفت وهمان جوش می زند

بر آتش عذار تو دامان دیگرست
هر سیلیی که خط به بناگوش می زند

از خط فزودمستی آن چشم پر خمار
در نوبهار چشمه فزون جوش می زند

روی زمین زلغزش مستان شودکبود
زینسان که جلوه توره هوش می زند

از شرم اگرچه نیست زبان طلب مرا
خمیازه حلقه بر لب خاموش می زند

با سرو سرکشی که ز خودراست بگذرد
امید فال خلوت آغوش می زند

سنگی که می زند به من آن طفل شوخ چشم
دست نوازشی است که بر دوش می زند

باشد پیاده ای که زندخنده برسوار
زاهد که خنده بر من مدهوش می زند

صائب دلیل پختگی عقل خامشی است
تا نارس است باده به خم جوش می زند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۶۷

یاقوت با لب تودم از رنگ می زند
این خون گرفته بین که چه بر سنگ می زند

مرغی که آگه است زتعجیل نو بهار
در تنگنای بیضه بر آهنگ می زند

هر چند مازعجز درصلح می زنیم
آن از خدا نترس درجنگ می زند

از روی تازه اش گل بی خار می کنم
خاری اگر به دامن من چنگ می زند

روی شکفته از سخن سخت ایمن است
کی بر در گشاده کسی سنگ می زند

چون شعله می شود پروبال نگاه من
خارم به چشم اگر خط شبرنگ می زند

خط صلح داد شعله وخاشاک را به هم
آن سنگدل هنوز در جنگ می زند

سودا ز بس چو شیشه مراخشک کرده است
بر پهلویم تپیدن دل سنگ می زند

خواهد کشید اشک ندامت ازو گلاب
آن گل که خنده بر من دلتنگ می زند

در عالمی که خوردن خون است بیغمی
صائب چو بیغمان می گلرنگ می زند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۶۸

زخم تو تیغ بر جگر ماه می زند
داغ تو خیمه بر دل آگاه می زند

طوفان طناب خیمه خورشید را گسیخت
شبنم بر این بساط چه خرگاه می زند

دل می کند به خویشتن اسناد اختیار
این قلب زر به نام شهنشاه می زند

آسوده است عشق ز تدبیر عقل پوچ
کی شیر تکیه بر دم روباه می زند

ایمن ز من مباش که درسینه من است
آهی که دشنه بر جگر ماه می زند

دربار خود مبند متاعی که از تو نیست
کاخر همان متاع ترا راه می زند

صائب فتاده است به نقاش چشم من
کی نقش بی ثبات مرا راه می زند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۶۹

زینسان که شیشه خنده مستانه می زند
آخر شراب بر سر پیمانه می زند

بیکار نیست گریه بی اختیار شمع
آبی بر آتش دل پروانه می زند

درمشک سوده تابه کمر غوطه می خورد
مشاطه ای که زلف ترا شانه می زند

در کشوری که مشرق دلهای روشن است
خورشید گل به روزن کاشانه می زند

رطل گران تکلف مخمور می کند
طفلی که سنگ بر من دیوانه می زند

ما ونگاه یار که ناآشنایی اش
ناخن به دل چو معنی بیگانه می زند

تا کعبه هست دیر ز آفت مسلم است
این برق خویش را به سیه خانه می زند

صائب کسی که بگذرد از سر سپندوار
خود را به قلب شعله دلیرانه می زند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۷۰

تا سالکان به آبله پایی نمی رسند
صد سال اگر روند به جایی نمی رسند

تا التجا به ناخن تدبیر می برند
این عقده ها به عقده گشایی نمی رسند

این کاهها چنین که مقید به دانه اند
هرگز به وصل کاهربایی نمی رسند

از موج اضطراب اگر پر برآورند
این آبهای مرده به جایی نمی رسند

دارند تا نظر به پروبال خویشتن
این بی سعادتان به همایی نمی رسند

تا از قبول نقش نگردند ساده دل
این آبگینه ها به جلایی نمی رسند

واقف نمی شوند که گم کرده اند راه
تا راهروان به راهنمایی نمی رسند

جمعی که چون قلم پی گفتار می روند
چون طفل نی سوار به جایی نمی رسند

چون نی به برگ وبار نیفشانده آستین
عشاق بینوا به نوایی نمی رسند

بی حاصلی نگر که از این باغ پر شجر
این کورباطنان به عصایی نمی رسند

داد زمین سوخته ماکجا دهند
این ابرها به داد گیایی نمی رسند

تا سالکان به عشق نگردند آشنا
صائب به نور عقل به جایی نمی رسند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۷۱

جمعی که در لباس می ناب می کشند
دام کتان به چهره مهتاب می کشند

آنان که در مقام رضا آرمیده اند
خمیازه را به ذوق می ناب می کشند

بهر شگون همیشه خراباتیان عشق
صندل به طرف جبهه ز سیلاب می کشند

بیطاقتان که گریه پی دفع غم کنند
صف در نبرد شعله ز سیماب می کشند

جمعی که پشتگرم به عشق ازل نیند
ناز سمور ومنت سنجاب می کشند

زهاد اگر ز توبه خود منفعل نیند
خود را چرا به گوشه محراب می کشند

جایی رسیده است رطوبت که میکشان
دست ودهان خود به هوا آب می کشند

صائب فروغ فیض ز هر بی بصر مجوی
کاین توتیا به دیده بیخواب می کشند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۷۲

عاشق کجا به کعبه و دیر التجا کند
حاشا که خضر پیروی نقش پا کند

کی ناز خشک می کشد از موجه سراب
لب تشنه ای که ناز به آب بقا کند

زنجیر بندخانه تقدیر محکم است
چون مور از میان کمر حرص وا کند

بی جذبه مشکل است برون آمدن ز خویش
این کاه را ز دانه جداکهربا کند

تخمی که سوخت ناز بهاران نمی کشد
بخل فلک چه با دل بی مدعا کند

ناف غزال کاسه دریوزه می شود
چون زلف مشکبار ترا شانه وا کند

این خط سبز کز لب لعل تو سرزده است
عالم سیه به دیده آب بقا کند

طوطی ز وصل آینه شیرین کلام شد
گر برخورد به آینه رویی چها کند

بسته است صف ز سرو وصنوبر حریم باغ
تا اقتدا به قامت آن دلربا کند

پوشیده چشم می گذرد از عزیز مصر
آیینه ای که چشم به روی تو وا کند

با آه عاشقان چه بود خرده نجوم
مشکل به خرج باد زر گل وفا کند

خالی نگردد از گل بی خار دامنش
خاری اگر وطن به مقام رضا کند

افتاده است تا ره صائب به خانقاه
وقت است خاک میکده را توتیا کند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۷۳

وقت است نوبهار در عیش وا کند
باغ از شکوفه خنده دندان نما کند

جامی به گردش آر که این کهنه آسیا
وقت است استخوان مرا توتیا کنند

امروز چون حباب درین بحر آبگون
دولت در آن سرست که کسب هوا کند

گر بگذرد به غنچه پیکان نسیم صبح
بی اختیار لب به شکر خنده وا کند

خونش بود به فتوی پیر مغان حلال
در نو بهار هرکه صبوحی قضاکند

ابری که نرم کرد دل سنگ خاره را
کی توبه مرا به درستی رها کند

صائب به غیر روی عرقناک یار نیست
ابر تری که آینه دل جلا کند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۱۷۴

محبوس آسمان چه پروبال واکند
در زیر سنگ سبزه چه نشو ونما کند

از بس درشت می رود این توسن فلک
وقت است بند بند من از هم جدا کند

انجام کار ما و غم یار روشن است
یک شمع بی زبان چه به چندین صبا کند

سر رشته حیات چو از دست رفت رفت
زلف ترا ز دست کسی چون رها کند

نسبت به مد شکوه ما زلف نارساست
عمر خضر به شکوه ما کی وفا کند

باد خزان که خار به چشمش شکسته باد
فرصت نداد غنچه ما چشم واکند

زودآ که در قلمرو شهرت علم شود
هرکس سخن به طرز تو صائب اداکند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 416 از 718:  « پیشین  1  ...  415  416  417  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA