غزل شماره ۴۱۸۸ بر باد می دهد سر بی مغز چون حبابهر کس برای کسب هوا سیر می کندچون برگ کاه هرکه سبکروح می شودصائب به بال کاهربا سیر می کنداز آه هر طرف دل ما سیر می کندچون تخت جم به روی هوا سیر می کندموج سراب پای به دامن شکسته ای استدر وادیی که وحشت ما سیر می کندابروی شوخ او نفسی بی اشاره نیستاین قبله همچو قبله نما سیر می کنداین دولتی که دل به دوامش نهاده ایچون سایه در رکاب هما سیر می کنداز کاهلی است گرچه دل ازپاشکستگانوقت نمازدر همه جا سیر می کندچشم به جای دیگرو دل جای دیگرستگردون جدا ستاره جدا سیر می کندآن را که هست آتشی از شوق زیر پادایم چو چرخ بی سرو پا سیر می کندنعلش در آتش است همان پیش آفتابپرتو اگر چه در همه جا سیر می کنداز خاک بر گرفته آتش بود دخانگردون به بال همت ما سیر می کندهر کس به بی نشان ز نشان راه برده استداند دل رمیده کجا سیر می کندچون شانه هر که پا ز سر خویش کرده استدر کوچه باغ زلف دو تا سیر می کندشب در میان رود به زمین سیاه هندرنگین سخن به پای حنا سیر می کنددر حیرتم که کلفت روی زمین چساندر تنگنای سینه ما سیر می کندچندین هزار قامت چون تیر شد کمانگردون همان به پشت دوتا سیر می کندآتش عنانی فلک از ناله من استمحمل به ذوق بانگ درا سیر می کند
غزل شماره ۴۱۸۹ عاشق کجا به شکوه دهن باز می کنداین کبک خنده بر رخ شهباز می کندتمکین ترا بجاست ز سنگین دلان که حسندر دامن تو تربیت ناز می کنداز خون دل همیشه نگارین بود کفشمشاطه ای که زلف ترا باز می کندخود را چوداغ لاله کند جمع شام هجرچون صبح وصل روشنی آغاز می کندمرغی که زیرک است درین بوستانسراگل را خیال چنگل شهبازمی کنددر گوشمال عمر سر آمد مگر قضاما را برای بزم دگر ساز می کندخون می چکد چو زخم نمایان ز خنده اشکبکی که بی ملاحظه پرواز می کندنتوان به برگ نکهت گل رانهفته داشتاین نه صدف چه با گهر رازمی کندبلبل به راز غنچه سر بسته می رسداین نامه را نسیم عبث بازمی کندهرسرمه ای که هست درین خاکدان سپهردر کار طوطیان سخنسازمی کندصائب دلم به سیر چمن می کشد مگراز بلبلان مرا یکی آواز می کند
غزل شماره ۴۱۹۰ از نسبت عذار تو گل نازمی کندسنبل به بال زلف تو پرواز می کنداز بس که مرغ من زقضا طبل خورده استگل را خیال چنگل شهبازمی کنددر بوستان چو برگ خزان دیده بی رخترنگ شکسته است که پرواز می کندحسن تو بی نیاز بود از نیازمندهر عضوی از تو بر دگری نازمی کنددر انتهای خوبی وانجام دلبریحسنت هنوز جلوه آغازمی کند·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۴۱۹۱ هر غافلی که خنده به آوازمی کندچون کبک رهنمایی شهبازمی کنداز حسن بی مثال تو غافل فتاده استآن ساده دل که آینه پردازمی کندباطل شود اگر چه به اعجاز سحرهادر سحر چشم شوخ تو اعجازمی کندافسانه گرانی خواب تو می شودپیش تو هرکه درددل آغازمی کندروشندلی ز زخم زبان می شود زیادبیهوده شمع سرکشی از گازمی کنددارد کسی که فکر اقامت درین جهاندر رهگذار سیل کمر باز می کنددست نوازش است مرادست رد خلقچون ساز گوشمال مرا سازمی کنددر خون جلوه می گلرنگ می رودهر کس که در کدو می شیرازمی کندافتاده است دور ز نزدیکی خداصائب کسی که ذکر به آوازمی کند
غزل شماره ۴۱۹۲ نازش کسی که بر پدر خویش می کندسلب نجابت از گهرخویش می کنداز مستی غرور نبیند به پیش پاطاوس تا نظر به پر خویش می کندگوهر که هست مردمک دیده صدفخاک از غبار دل به سر خویش می کنداز دیگری است هر چه گره می زنی برآنکی تر صدف لب از گهر خویش می کنددر بر گریز بلبل رنگین خیال ماسیر چمن به زیر پر خویش می کندبر باد می رود ز سبکدستی خزانچون غنچه هرکه جمع زر خویش می کندایمن ز زخم خار شود هر که همچوگلروی گشاده را سپر خویش می کنددست از هوس بشوی که شبنم ز برگ گلبسترز پاکی نظر خویش می کنداز عاجزان بترس که از زخم پشه فیلخاک سیه به فرق سر خویش می کندایمن بود هنروری از چشم شور خلقکز عیب پرده هنر خویش می کنددندانه می کند دم شمشیر برق راخاری که دست را سپر خویش می کنددنبال چشم هر که زند قطره چون حبابسر در سر هوای سر خویش می کنددستش اکر به دامن پیر مغان رسدصائب علاج دردسر خویش می کند
غزل شماره ۴۱۹۳ هردم نه بی سبب دل ما رقص می کندکز شوق کعبه قبله نما رقص می کندبی آفتاب ذره نخیزد ز جای خویشاز خود نه جسم خاکی مارقص می کندوجد وسماع صوفی صافی ز خویش نیستاین استخوان به بال هما رقص می کندمشت گلی چه نقش تواند بر آب زداز زور می پیاله مارقص می کندآن راکه مطرب از دل پر جوش خود بوددایم چو بحر بی سروپا رقص می کندگردی که از گرانی تعمیر شد خلاصدر پیش پیش سیل فنا رقص می کندخونین دلان کجا وسماع طرب کجااین شاخ گل ز باد صبا رقص می کندپیر وجوان ز هم نکند فرق شور عشقاینجا فلک به قد دوتا رقص می کندبی شور عشق در تن ما نیست دره ایهر قطره زین محیط جدا رقص می کندپیچیده است درد طلب هرکه را بهمداند که گردباد چرا رقص می کندداریم عالمی ز خیالش که نه سپهردر تنگنای سینه ما رقص می کندما مانده ایم در ته دیوار ورنه کاهاز اشتیاق کاهربا رقص می کندصائب ز زاهدان مطلب وجد صوفیانشاخی که خشک گشت کجا رقص می کند
غزل شماره ۴۱۹۴ با مردم آنچه شعله ادراک می کندکی برق خانه سوز به خاشاک می کندای عشق غافلی که جدا از حضور توآسودگی چه با من غمناک می کندکی می رسد به اهل جنون عمر اهل عقلمجنون هزار سلسله درخاک می کندهر کس گره کند به دل ازدوست شکوه راتخم عداوتی است که در خاک می کندکرده است از ثمر به وصال شکوفه صلحاز خیر هر که سیم وزر امساک می کندهر چند پا ز کوی خرابات می کشمدستی بلند در طلبم تاک می کنداز سر گذشته تو چو قمری ز طوق خوددر بیضه فکر حلقه فتراک می کندخواهد به سعی پنجه مرجان کند سفیدآن کس که اشک از مژه ام پاک می کندواعظ ز خبث خلق دهن را نکرده پاکدندان خود سفید به مسواک می کندمن چون ز می شکفته نباشم درین چمنکز گریه عذر خواهی من تاک می کندچون صبح سر زند ز گریبانش آفتابهرکس به صدق پیرهنی چاک می کندامروز غیر طبع سخن آفرین توصائب که رتبه سخن ادراک می کند
غزل شماره ۴۱۹۵ جان رمیده جسم گران را چه می کندتیر ز شست جسته کمان را چه می کندمژگان غبار آینه اهل حیرت استمحو رخ تو باغ جنان را چه می کندچون مغز پخته شد شود از پوست بی نیازیکتای عشق هر دوجهان را چه می کندلنگر حریف شورش دریای عشق نیستدیوانه تو رطل گران را چه می کندشکرخدا که نیست به کف اختیار مادست زکار رفته عنان را چه می کندتن پروران به رشته جان بسته اند دلاز خود گسسته رشته جان را چه می کندبالاتر از یقین وگمان است جای اوجویای او یقین وگمان را چه می کنددر راه عشق دام عمارت مکن به خاکاز لامکان گذشته مکان را چه می کندصائب زبان خوش است پی عرض مدعابی مدعای عشق زبان را چه می کند
غزل شماره ۴۱۹۶ با خاطر گرفته کدورت چه می کندبا کوه درد سنگ ملامت چه می کنددر خشکسال آب گهر کم نمی شودبخل فلک به اهل قناعت چه می کندباران بی محل ندهد نفع کشت رادر وقت پیری اشک ندامت چه می کندخال ترا به یاری خط احتیاج نیستاین دزد خیره پرده ظلمت چه می کندسیلاب صاف شد ز هم آغوشی محیطبا سینه گشاده کدورت چه می کندوحشت چو رو دهد همه جا کنج عزلت استاز خود رمیده گوشه عزلت چه می کندتعمیر خانه شاهد ویرانی دل استآن را که دل بجاست عمارت چه می کنداز پشت زرنگار خود آیینه فارغ استمحو تو سیر گلشن جنت چه می کندصائب مرا به درد دل خویش واگذاربیمار بی دماغ عیادت چه می کند
غزل شماره ۴۱۹۷ حیران عشق او زر وگوهر چه می کندآن را که آرزو نبود زر چه می کندیک دل بجان رساند من دردمند رابا صد دل شکسته صنوبر چه می کندعاشق ز سرد مهری ایام فارغ استفصل خزان به چهره چون زر چه می کندجسم نزار جامه فتح است مرد راشمشیر مو شکاف به جوهر چه می کندروشندلان مقید زینت نمی شوندروی منیر آینه زیور چه می کنددامان دشت صفحه مشق جنون بس استدیوانه کلک وکاغذ ودفتر چه می کندصائب عبث به فکر شهادت فتاده استفتراک عشق وحشی لاغر چه می کند
غزل شماره ۴۱۹۷ از کف عنان گذاشته منزل چه می کندموج رمیده دامن ساحل چه می کنددست ز کار رفته چه محتاج دامن استشمع گدازیافته محفل چه می کنداز پیچ وتاب دل خبری نیست جسم رابا پای خفته دوری منزل چه می کندیک دل هواس جمع مرا تار ومار کردزلف شکسته تو به صد دل چه می کندمجنون نمی کند گله از سنگ کودکانداند اگر شعور به عاقل چه می کندآنجاکه هست بیخبری می چه حاجت استپای به خواب رفته سلاسل چه می کندهرجلوه ای ازو رقم قتل عالمی استآن مست ناز تیغ حمایل چه می کندای بحر از حباب نظر باز کن ببینکاین موج بیقرار به ساحل چه می کندخواهی نفس گداخته آمدبه خانه امگر بشنوی فراق تو با دل چه می کندلب تلخ از سوال نکردی چه غافلیکاین زهر جانگداز به سایل چه می کندصائب ز اشک تلخ دلم لاله زار شدبا خاک نرم دانه قابل چه می کند