غزل شماره ۴۱۹۸ از کف عنان گذاشته منزل چه می کندموج رمیده دامن ساحل چه می کنددست ز کار رفته چه محتاج دامن استشمع گدازیافته محفل چه می کنداز پیچ وتاب دل خبری نیست جسم رابا پای خفته دوری منزل چه می کندیک دل هواس جمع مرا تار ومار کردزلف شکسته تو به صد دل چه می کندمجنون نمی کند گله از سنگ کودکانداند اگر شعور به عاقل چه می کندآنجاکه هست بیخبری می چه حاجت استپای به خواب رفته سلاسل چه می کندهرجلوه ای ازو رقم قتل عالمی استآن مست ناز تیغ حمایل چه می کندای بحر از حباب نظر باز کن ببینکاین موج بیقرار به ساحل چه می کندخواهی نفس گداخته آمدبه خانه امگر بشنوی فراق تو با دل چه می کندلب تلخ از سوال نکردی چه غافلیکاین زهر جانگداز به سایل چه می کندصائب ز اشک تلخ دلم لاله زار شدبا خاک نرم دانه قابل چه می کند
غزل شماره ۴۱۹۹ تیغ زبان به عاشق حیران چه می کندبا پای خفته خار مغیلان چه می کندیک بار سر برآر زجیب قبای نازدست مرا ببین به گریبان چه می کندمرهم به داغهای جگرسوز مامنهاین دانه های سوخته باران چه می کندبیهوده دست بر دل ما می نهد طبیببا شور بحر پنجه مرجان چه می کنددل چون نماند گو خرد وهوش هم مماناین خانه خراب نگهبان چه می کندآن را که عشق نیست چه لذت ز زندگی استآن را که جانستان نبود جان چه می کندمطلب ز سیر بادیه از خود رمیدن استاز خود رمیده سیربیابان چه می کندشرم تو چشم بندتماشاییان بس استآن روی شرمناک نگهبان چه می کندپروانه را سراب بود نور ماهتابلب تشنه تو چشمه حیوان چه می کنددر کان لعل لاله سیراب گو مباششمع و چراغ خاک شهیدان چه می کندچون دل بجای نیست چه حاصل ز وصل یاراز دست رفته سیب زنخدان چه می کندبی موج یک سفینه به ساحل نمی رسدیوسف حذر ز سیلی اخوان چه می کندشور مرا به دامن صحراچه حاجت استاین آتش فروحته دامان چه می کندبی غم نیافته است کسی وصل غمگسارصائب شکایت ازغم هجران چه می کند
غزل شماره ۴۲۰۰ با عاشقان عداوت گردون چه می کندچشم بدحجاب به جیحون چه می کندهمواره ایمن است زسوهان حادثاتسیل گران رکاب به هامون چه می کندباری نبرده اند به این کهنه آسیاعشاق فارغند که گردون چه می کندنتوان به خار بخیه زدن زخم لاله راخواب اجل به دیده پر خون چه می کندمنعم که می نهد زر وگوهر به روی همغیر از تلاش پله قارون چه می کنداز دست خود لباس بود چند سرو رابی حاصلی به مردم موزون چه می کندما از نگاه دور دل از دست داده ایمیارب سخن در آن لب میگون چه می کندعاشق ز جوش مغز خود آزار می کشدغوغای وحش با سر مجنون چه می کندصائب اگر نه سفله نوازست ودون پرستچندین سپهر تربیت دون چه می کند
غزل شماره ۴۲۰۱ با طفل آنچه جنبش گهواره می کندبیطاقتی به این دل آواره می کندای عشق غافلی که جدا از حضور توآسودگی چه بامن بیچاره می کنداز زخم خار نیست غمی تازه روی راگل نوشخند با دل صد پاره می کنددل ساده کن ز نقش که نظاره کتابخاک سیه به کاسه نظاره می کندآرام زیر چرخ مجو کاین طمع ترااز شهربند عافیت آواره می کنددندانه گشت ودردل سخت تو ره نیافتآهی که رخنه در جگر خاره می کندسیر شرر به سوخته صائب نکرده استبا مردم آنچه گردش سیاره می کند
غزل شماره ۴۲۰۲ ریزش چو شیشه هرکه به آوازه می کنددر هرپیاله زخم مرا تازه می کنداز صحبت آن که خاطر جمع است مطلبشسی پاره را به تفرقه شیرازه می کندرخسار چون بهشت تو در هر نظاره ایایمان من به خلد برین تازه می کندامشب کراست عزم تماشای ماهتابکز هاله مه تهیه خمیازه می کندآن روی چون گل است ز گلگونه بی نیازمشاطه خون عبث به دل غازه می کندمستان برون ز عالم اندازه رفته اندساقی همان رعایت اندازه می کندچون ابر حاصلش ز کرم شهرت است وبسصائب کسی که جود به آوازه می کند
غزل شماره ۴۲۰۳ دل را نگاه گرم تو دیوانه می کندآیینه را رخ تو پریخانه می کنددل می خورد غم من ومن می خورم غمشدیوانه غمگساری دیوانه می کندآزادگان به مشورت دل کنند کاراین عقده کار سبحه صد دانه می کندای زلف یار سخت پریشان ودرهمیدست بریده که ترا شانه می کندسیلی که خو به گردکدورت گرفته استدر بحر یاد گوشه ویرانه می کندغافل ز بیقراری عشاق نیست حسنفانوس پرده داری پروانه می کندیاران تلاش تازگی لفظ می کنندصائب تلاش معنی بیگانه می کند
غزل شماره ۴۲۰۴ هر چند یار ما همه جا جلوه می کندنتوان دلیر گفت کجا جلوه می کنداحول مشو که سرو قبا پوش او یکی استهر چند در هزار قبا جلوه می کندآن یار خانگی که دل از ما ربوده استدر خانه است و در همه جا جلوه می کندگردی ز آفرینش عالم پدید نیستدر عالمی که دلبر ما جلوه می کندبر هر دلی که می گذرد آب می شوداز بس ز روی شرم و حیا جلوه می کندباور که می کند که ز یک بحر بیکنارموج سراب وآب بقا جلوه می کندروشنترست راه حقیقت ز آفتاباین راه همچو راهنما جلوه می کندآسودگی مجو ز دل بیقرار عشقتا قبله هست قبله نما جلوه می کندآزاده ای که سر به ته بال خویش بردپیوسته زیر بال هما جلوه می کندنادان که از قضای خدا می کند حذرغافل که رو به تیر قضا جلوه می کندچون موجه سراب درین دشت پر فریبچندین هزار دام بلا جلوه می کندصائب ز بس لطیف فتاده است آن نگارظاهر نمی شود که کجا جلوه می کند
غزل شماره ۴۲۰۵ عاشق حذر ز آتش سودا نمی کندمجنون ز چشم شیر محابا نمی کندرطل گران نکرد دوا رعشه مرالنگر علاج شورش دریا نمی کندگرد سبک عنان چه گرانی برد ز کوهصندل علاج درد سر ما نمی کندافروخت شمع طور ز بیتابی کلیمکاری که صبر کرد تقاضا نمی کندارزانی خموشی و بند گران اوستحرفی که چون نسیم دلی وا نمی کندحج پیاده در قدم اهل دل بودصائب چرا زیارت دلها نمی کند·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۴۲۰۶ زاهد هوای عالم بالا نمی کنداین رود خشک روی به دریا نمی کندآسوده است زاهد خشک از فشار عشقشهباز قصد سینه صحرا نمی کنددر رستخیز رو به قفا حشر می شوداینجا کسی که پشت به دنیا نمی کندنتوان به کوه غم دل ما را شکست داداز فیل مست کعبه محابا نمی کنداینجا اگر به دانه نبندی دهان موردر زیر خاک با تو مدارا نمی کندبیهوده دست بر دل ما می نهد طبیبلنگر علاج شورش دریا نمی کنددرد سخن همان به سخن می شود علاجاین درد را مسیح مداوا نمی کندمریم به رشته ای که بتابد ز مهر خویشاز آسمان شکار مسیحا نمی کنددر سایه حمایت عشق است جان ماما را زبون خود غم دنیا نمی کندجز ناخن شکسته و آه جگرخراشاز کار ما گره دگری وا نمی کندصائب غبار سینه مشکل پسند ماستداغی که کار دیده بینا نمی کند
غزل شماره ۴۲۰۷ عاشق حذر ز دیده اختر نمی کنداز آتش احتراز سمندر نمی کندعارف ز شاهدان مجازست بی نیازدریاکش التفات به ساغر نمی کندنتوان فریفت تشنه دیدار را به آبعاشق نظر به چشمه کوثر نمی کندداغی که هست در جگر قدردان عشقبا آفتاب وماه برابر نمی کندنقصان کمال می شود از کیمیای خلقخامی خلل به قیمت عنبرنمی کندچون تیرگی نمی رود از داغ لاله زاردل را سیاه اگر می احمر نمی کندآن را که همچو برق بود تیغ آتشیناندیشه از سیاهی لشکر نمی کندبا یک دل این فغان که من زار می کنمبا صد دل شکسته صنوبر نمی کنددر کندن بنای گرانسنگ ظالمانسیلاب کار یک مژه تر نمی کندبر سنگ آبگینه خود تا نمی زندلب تر ز آب خضر سکندر نمی کنداز آه روشنایی دل بیش می شوداندیشه این چراغ ز صرصر نمی کندسخت است پاک ساختن دل ز آرزوصیقل علاج ریشه جوهر نمی کندصائب به روی هر که در دل گشوده شدچشم امید حلقه هر در نمی کند
غزل شماره ۴۲۰۸ الفت به عاشقان سگ آن کو نمی کندوحشت رم از طبیعت آهو نمی کنداز پاکدامنان نکند حسن اجتنابگل با صبا مضایقه در بو نمی کنداز سینه هر دلی به بوی تو شد جداچون نافه بازگشت به آهو نمی کندسنگ و گهر یکی است به چشم خداشناسمیزان عدل میل به یک سو نمی کنددر تیغ نیست جوهر اقبال مردمیکاری که چشم می کند ابرو نمی کنداقبال روزگار به بخت است و اتفاقدولت به التماس به کس رو نمی کندآبش چو نخل بادیه از ابر می رسدهر کس که التفات به هر جو نمی کندآب روان به قوت سر چشمه می رودسالک به پای خویش تکاپو نمی کندصائب چو حسن قدرت خود را کند عیانشمشیر کار جنبش ابرو نمی کند