غزل شماره ۴۰۶ مسخر کرد خط عنبرین رخسار جانان راپری آورد در زیر نگین ملک سلیمان رالب جان بخش او را نیست پروای خط مشکینسیاهی نیل چشم زخم باشد آب حیوان رایکی صد شد ز خط عنبرین آن حسن روزافزونشبستان سرمه روشندلی شد شمع تابان راچو شد نومید ازان رخسار نازک قطره شبنمز برگ لاله و گل بر جگر افشرد دندان رابه طفل نی سواری داده ام دل را ز بی باکیکه بر شیران کند انگشت زنهاری نیستان رامکن تعجیل در قطع علایق چون سبکسارانبه همواری برون آور ز چنگ خار دامان راگر از اوضاع دنیا درهمی صائب نظر وا کنکه بیداری بود لاحول، این خواب پریشان را
غزل شماره ۴۰۷ فروغ حسن از خط بیش گردد لاله رویان راکه خاموشی بود کمتر، چراغ زیر دامان رانهان در خط سبز آن لعل شکر بار را بنگرندیدی زیر بال طوطیان گر شکرستان رابه ریزش می توان داغ سیاهی را ز دل شستنکه باشد ابر بی باران، شب آدینه مستان رابه جوش سینه من برنیاید مهر خاموشیحبابی پرده داری چون تواند کرد طوفان را؟حریصان می شوند از دور باش منع مبرم ترکه دندان طمع مسواک سازد چوب دربان راکریم پاک گوهر چشم سایل را کند روشنصدف با بسته چشمی می شناسد ابر نیسان رامگر روی عرقناک ترا دیده است، کز غیرتز برگ لاله شبنم بر جگر افشرده دندان را؟سخن های پریشان مرا نشنیدن اولی ترکه باران اشک حسرت باشد این ابر پریشان راتوان مضمون مکتوب مرا دریافت از عنوانکه چین آستین بر جبهه باشد تنگدستان رامرا از قرب شبنم در گلستان شد چنین روشنکه خوبان از هوا گیرند صائب پاک چشمان را
غزل شماره ۴۰۸ ز سرو و گل چمن مینا و جام آورد مستان راز بلبل مطرب رنگین کلام آورد مستان رامکرر بود وضع روز وشب، آن ساقی جان هاز زلف و عارض خود صبح و شام آورد مستان راکمندی از خط بغداد سامان داد جام میبه سیر روضه دارالسلام آورد مستان راکه می گنجد دگر در جامه کز گلزار بیرنگینسیم صبحدم چندین پیام آورد مستان رابنه بر طاق نسیان زهد را چون شیشه خالیدرین موسم که سنگ از لاله جام آورد مستان رامشو غمگین در میخانه را گر محتسب گل زدکه جوش گل شراب لعل فام آورد مستان رابه هشیاران فشان این دانه تسبیح را زاهدکه ابر از رشته باران به دام آورد مستان راکمند جذبه حب الوطن از وادی غربتبه دریا همچو سیل خوشخرام آورد مستان رابه قول عارف رومی سخن را ختم کن صائبکه ساقی هر چه درباید، تمام آورد مستان را
غزل شماره ۴۰۹ ز منع افزون شود شوق گرستن بی قراران راکه افزاید رسایی از گره در رشته باران راز طوفان پنجه مرجان نگردد بحر را مانعکجا ساکن کند دست نوازش بی قراران را؟به قدر سعی، از مقصود هر کس بهره ای داردکه منزل پیش پای خود بود، دامن سواران راچه پروای دل صد پاره دارد تیغ سیرابش؟که هر برگی زبان شکر باشد نوبهاران رابه ابر امید دارد دانه تا زیر زمین باشدنظر بر عالم بالاست دایم خاکساران رابه خورشید درخشان، نسبت همت بود تهمتکه ریزش اختیاری نیست دست رعشه داران راعلایق را بود کوتاه، دست از دامن همتز گرد ره نباشد زحمتی گردون سواران رابه خط امیدها دارد دل بی طاقت عاشقکه وقت شام، صبح عید باشد روزه داران رانسازد مایه داران مروت را زیان غمگیننشاط باخت بیش از برد باشد خوش قماران رابه عقل شیشه دل باشد گران حرف ملامتگرسر دیوانه گلریزان شمارد سنگباران رانمی پیچد سر از سنگ ملامت هر که مجنون شدکه سازد سرخ رو سنگ محک کامل عیاران راز خوشوقتی گوارا می شود هر ناخوشی صائبکه چشم شور کوکب نقل باشد میگساران را
غزل شماره ۴۱۰ ز خلوت نیست بر خاطر غمی وحدت شعاران راگره در دل ز پیوندست دایم شاخساران راحریف خیره چشمان نیست حسن شرمناک تومکن زنهار دور از بزم خود ما خاکساران راقبول عشق چون فرهاد هر کس را کمر بنددز جان سختی کند دندانه تیغ کوهساران راگرانسنگی فلاخن را پر پرواز می گرددبه کوه صبر نتوان داد تسکین بی قراران رامن بی دست و پا زین خردسالان چون ستانم دل؟که نتواند رسید آتش به گرد این نی سواران راهمانا هم قسم گشتند با هم لاله رخسارانکه خون سازند در دل بوسه امیدواران رابه شرم من ندارد عندلیبی یاد، این گلشنکه زیر بال و پر بردم به سر فصل بهاران رامنه زنهار بیرون پای از حد گلیم خودکز افتادن خطر کمتر بود دامن سواران رامرا کرده است صائب بی دل و دین گردش چشمیکه سازد نقل مجلس سبحه پرهیزگاران را
غزل شماره ۴۱۱ فروغ مهر باشد دیده اخترشماران راصفای ماه باشد جبهه شب زنده داران رانه هر آهی قبول افتد، نه هر اشکی اثر داردیکی گوهر شود از صد هزاران قطره، باران رانسیم ناامیدی، بد ورق گرداندنی داردمکن نومید از درگاه خود امیدواران راتو و دلجویی عاشق، زهی اندیشه باطل!غبار خط مگر آرد به یادت خاکساران رابه دست زنگیان آیینه دادن نیست بیناییمده ساغر به کف تا می توانی هوشیاران راچه خونها می خورد برق حوادث از رگ جانمنگیرد هیچ آتشدست، نبض بی قراران را!نمی سازد به برق و باد شوق بی قرار منهمان بهتر که بگذارم به جا، دامن سواران راز سنگ کودکان مجنون بی پروا چه غم دارد؟محابا نیست از سنگ محک، کامل عیاران رادل صائب چسان از عهده صد غم برون آید؟سپندی چون کند تسخیر، این آتش عذاران را؟
غزل شماره ۴۱۲ نمی خواهیم روی تلخ ابر نوبهاران رابه مشت خار ما سرگرم کن آتش عذاران راز چشم شور زاهد جام در دستم نمکدان شدسزای آن که در مجلس دهد ره هوشیاران را!غبار عاشقان چون گردباد از پای ننشیندگره نتوان زدن در سنگ، خاک بی قراران رابه زخم چنگل شاهین بساز ای کبک بی پروابه رعنایی بریدی تیغ چندین کوهساران راچه لازم کلک صائب را گهرریزی سبق دادن؟چرا ریزش دهد تعلیم کس ابر بهاران را؟
غزل شماره ۴۱۳ نسازد رویگردان کثرت لشکر دلیران رانیستان مانع از جولان جرأت نیست شیران رامنه انگشت بر حرف کسان، ایمن شو از آفتکه جز تخم عداوت نیست حاصل خرده گیران رامگس را بی تردد عنکبوت آرد به دام خودید طولاست در تحصیل روزی گوشه گیران رادعای جوشن خرمن بود دلجویی مورانرعایت کن برای حفظ جمعیت فقیران راشود از قرب منزل شوق رهرو بیش، حیرانمکه چون دلبستگی باشد به دنیا بیش پیران را؟سگ لیلی ز آهو صد بیابان است وحشی تروگرنه می توان کردن چو مجنون رام شیران راکدامین نغمه سنج آمد به این بستانسرا صائب؟که از خجلت نفس در دل گره شد خوش صفیران را
غزل شماره ۴۱۴ نباشد الفتی با جسم، جان سینه ریشان راتپیدن مشق پروازست دلهای پریشان راچنان از دیدن وضع جهان آشفته گردیدمکه جمعیت شمارد دیده ام خواب پریشان راچراغ صبح صادق روشن از خورشید تابان شدگل از چاک گریبان سر برآرد صدق کیشان رادل آزاری ندارد جز خجالت حاصل دیگرنمک شد آب تا بر زخم آمد سینه ریشان راعجب دارم به هوش آیند حیران ماندگان تواگر محشر نمکدان بشکند در چشم، ایشان راخیال آشنا رویی که می گردد به گرد منز من بیگانه خواهد کرد صائب قوم و خویشان را
غزل شماره ۴۱۵ زبان لاف رسوا می کند ناقص کمالان راکه رو بر خاک مالد پرفشانی بسته بالان راچو نتوانی شدن شیرازه جمعیت خاطرمده زحمت به پرسش زینهار آشفته حالان راامید من به خاموشی یکی ده گشت تا دیدمکه سامان می دهد دست از اشارت، کار لالان راجهانی را کند آزاد از غم، یک دل بی غمکه باشد صحبت دیوانه عیدی خردسالان راچو آب زندگی جان بخش شو در پرده شبهامکن رسوا به احسان چهره پوشیده حالان رامده از دست چون لیلی زمام محمل تمکینمیفکن چون جرس دنبال خود بیهوده نالان راندارد زخم دندان کار با لبهای خاموشانجواب تلخ کس بر رو نگوید بی سؤالان رابه ایام خط افکن از نکویان کامجویی راکه روی تازه می باشد ثمر نازک نهالان راتو از اندیشه فاسد به دام و دد گرفتاریپریخانه است ورنه کنج خلوت خوش خیالان رانظربازی به لیلی طلعتان کیفیتی داردکه مجنون می کند حیران خود وحشی غزالان راز من دارند صائب شوخ چشمان نکته پردازیسخنگو می کند مجنون من، چشم غزالان را