غزل شماره ۴۲۰۹ آفت ز خودپسند جدایی نمی کندخلوت علاج زهد ریایی نمی کندمانع نمی شود ز سفر سیل را حبابسالک حذر ز آبله پایی نمی کندهر کس که دید داغ کلف بر جبین ماهاز آفتاب نور گدایی نمی کندآزادگان ز شکر و شکایت منزهندعاشق ز درد چهره حنایی نمی کندبارست همچو ناخنه بر چشم اهل دیدهر ناخنی که عقده گشایی نمی کندقارون به زیر خاک همان در ترددستحرص زر از بخیل جدایی نمی کندگوش سخن پذیر طلب کن که عندلیبدر برگریز نغمه سرایی نمی کندبر مرغ پر شکسته قفس باغ دلگشاستجان از بدن ز عجز جدایی نمی کندصد رخنه در حصار تن افتاد چون قفسغافل هنوز فکر رهایی نمی کندهر چند نسبت تو به طوبی است نارسازین بیشتر خیال رسایی نمی کندمزدور کارخانه ابلیس می شودبی حاصلی که کار خدایی نمی کندبا صد دلیل مرکز پرگار حیرت استآن را که شوق راهنمایی نمی کنداز آفت است کوتهی بال و پر حصارشهباز قصد مرغ سرایی نمی کندتا پنبه اش به لب نگذارند چون جرسبی مغز ترک هرزه درایی نمی کندشد بوته گداز تمامی هلال راالماس کار نان گدایی نمی کندنور کلام صدق جهانگیر می شوددر پرده صبح چهره گشایی نمی کندصائب اگر چه در قفس آهنین فتداز خود گسسته فکر رهایی نمی کند
غزل شماره ۴۲۱۰ در موج خیز غم دل آزاد نشکندجوهر طلسم بیضه فولاد نشکندتیغ ترا ملاحظه از جان سخت نیستاز کوه قاف بال پریزاد نشکندتا می توان شکست پرو بال خویش رامرغ اسیر ما دل صیاد نشکندگو تخته کن دکان که سرآمد نمی شودطفلی که تخته بر سر استاد نشکنداین می کشد مرا که مبادا ز لاغریخونم خمار خنجر جلاد نشکندگودم مزن ز خشکی سودا که ناقص استدر هر رگی که نشتر فصاد نشکنداین دامنی که زد به کمر کوه بیستونسخت است تیشه بر سر فرهاد نشکندبر سرکشی مناز که سروی درین چمنقامت نکرد راست که آزاد نشکنددستی نشد دراز بر این گرد خوان که نیدر ناخنش قلمرو ایجاد نشکندکام از جهان مجو که درین صید گاه نیستمرغی که بیضه بر سر صیاد نشکندایمن نیم ز تنگی دل بر خیال اواز شیشه گر چه بال پریزاد نشکندصائب جهان فروز نگردد چو آفتابرنگی که از تپانچه استاد نشکند
غزل شماره ۴۲۱۱ مهر لب مرا می منصور نشکندزنجیر موج باده پر زور نشکنداز درد عشق چون دل رنجور نشکندچون زیر کوه قاف پر مور نشکنداز کاسه سر نگون دگران فیض می برندهرگز خمار نرگس مخمور نشکندپا چون شراب بر سر مستان نمی نهددر زیر پا سری که چو انگور نشکندعاجز نواز باش که در دیده هاشکرشیرین ازان بود که دل مور نشکندمرهم چه می کند به دل داغدار مااین تب ز سردمهری کافور نشکندآتش ز چوب خشک سرافراز می شوداز دار پشت رایت منصور نشکندبی مرکزست دایره عیش ناتمامشان عسل حقارت زنبور نشکندچون تر شود ز آب گره سختترشودمهر حجاب را می پر زور نشکندلاف بزرگی از تو پسندیده است اگربر یکدگر ترا دهن گور نشکندچرخ نشاط کاسه سایل نمی زندتا سنگ فتنه کاسه فغفور نشکندآزاده آن رونده که با کوههای درددر زیر پای او کمر مور نشکندما می ز کاسه سر منصور خورده ایمصائب خمار ما می انگور نشکند
غزل شماره ۴۲۱۲ از پختگی است گر نشد آواز ما بلندکی از سپند سوخته گردد صدا بلنداز هر دوکون همت والای ما گذشتتا گرد این خدنگ شود از کجا بلندمعراج اعتبار به قدر فتادگی استاز سایه است رتبه بال هما بلندتختش بود چو کشتی نوح ایمن از خطرشد پایه شهی که ز دست دعا بلندهمواره می شود به نظر باز کردنیقصری که چون حباب شود از هوا بلندرحمی به خاکساری ما هیچ کس نکردتا همچو گردباد نشد گرد ما بلندرعناترست یک سر وگردن ز آفتابهر سر که شد ز سجده آن خاک پابلندسنگین نمی شود اینهمه خواب ستمگرانمی شد گر از شکستن دلها صدابلنددرویش هم شکایت از ایام می کنداز خاک نرم اگر شود آواز پابلندامیدها به عاقبت عمر داشتمغافل که دست حرص شود از عصا بلنداز دود شد به دیده آتش جهان سیاهاینش سزا که کرد سر ناسزا بلنددلهای گرم سلسله جنبان گفتگوستبی آتش از سپند نگردد صدا بلنداز جوهری نگین به نگین دان شود سواراز آشنا شود سخن آشنا بلندفریاد می کند سخنان بلندماآوازه ما اگر نشود از حیا بلنداز بس رمیده است ز همصحبتان دلمبیرون روم ز خود چو شد آواز پابلنداحسان بی سوال زبان بند خواهش استاز دست کوته است زبان گدا بلندبلبل به زیر بال خموشی کشید سرصائب به گلشنی که شد آواز ما بلند
غزل شماره ۴۲۱۳ بعد از فنا ز هستی ما شور شد بلنداز چوب دار رایت منصور شد بلندنتوان به خاک خون مرا پایمال کردشور قیامت زلب گور شد بلنددر دور خط دهان توشیرین کلام شدگرد شکر ز قافله مور شد بلنداز ترک خانمان به طلبکاری کلیمدست نوازش شجر طور شد بلندرازی که سر به مهر ادب بود عمرهاآخر ز کاسه سر منصور شد بلندپروانه نجات به دست آورد چو شمعدستی که در دل شب دیجور شد بلندبلبل نبرد راه ز مستی به وصل گلچندان که دست شاخ گل از دور شد بلندفریاد از درازی شبهاست خسته رااز زلف ناله دل رنجور شد بلنددر دیده ستاره نمک ریخت خواب تلخاز خنده نهان که این شور شد بلنددر هیچ تربتی نبود شمع خانه زاداز خاک کشتگان تو این نور شد بلندآزار خلق اگر نبود برق خانمانآتش چرا ز خانه زنبور شد بلندچون زلفهای عاریه کوتاه گرد نیستهر همتی که از می انگور شد بلندگلبانگ عشق پرده نشین بود سالهااز صائب این ترانه مستور شدبلند
غزل شماره ۴۲۱۴ شد چون هدف سر که درین خاکدان بلندکز شش جهت نگشت صدای کمان بلندافکند دور ناله ز آتش سپند رازنهار چون سپند نسازی فغان بلندهمت بلند دار که آسیب کم رسدآن را که چون عقاب بود آشیان بلندزان پیشتر که کعبه شود بوسه گاه خلقگلبانگ بوسه بود ازان آستان بلندابرو کشیده ومژه شوخ ونگه رساناوک بلند ودست بلندوکمان بلندیکباره بستن در انصاف خوب نیستدیوار باغ را مکن ای باغبان بلندلاف کرم نتیجه پستی همت استاز دست کوته است که باشد زبان بلندامروز نیست داغ جنون پرده سوز عقلپیوسته بود آتش این کاروان بلندچون لاله داغدار شد پرده های گوشهر جا شود ز خامه صائب فغان بلند
غزل شماره ۴۲۱۵ جمعی که زیر تیغ فنا دست وپا زنندچون موج پشت دست به آب بقا زننددور قدح به مرکز ما می شود تمامدر محفلی که ساغر مرد آزما زنندهر قطره ایش پرده خواب دگر شودبر روی بخت خفته گر آب بقا زنندقرصی اگر به سفره روشندلان بودذرات را ز پرتو همت صلا زنندسنگ ملامتی که به روشندلان رسدگیرند از هوا در صلح وصفا زنندجمعی که روی تلخ کنند از قضای حقغافل که زهر بر دم تیغ قضا زنندداریم نامه ای ز دل خود سیاهترمهر قبول بر ورق ما کجا زنندصائب به شیشه خانه دل سنگ می زنندآنان که حرف سخت به روی گدا زنند
غزل شماره ۴۲۱۶ آنها که در چمن قدح مل نمی زننددست نشاط در کمر گل نمی زنندرسم است گل به سقف زدن موسم بهارطفلان چرا به سقف قفس گل نمی زنندهستند چرب ونرم به هنگام اخذ وجرتا تیغ می زنند تغافل نمی زننددر روزگار زلف پریشان نواز اوسبزان باغ شانه به کاکل نمی زنندبر فرق سرو جای دهند آشیان زاغبر سنگ غیر بیضه بلبل نمی زنندخونش به جوش آمده از روی گرم گلاز خار گل چرا رگ بلبل نمی زنندزندان بود به طول امل پیشگان حرصآنجا که حرف عرض تجمل نمی زنندتیغی کشیده از پی دشمن فتاده ایآزادگان به خصم تغافل نمی زنندبی مشورت مباش که سرکردگان راهیک گام بی صلاح توکل نمی زنندصائب غنیمت است که این طفل مشربانآتش به آشیانه بلبل نمی زنند
غزل شماره ۴۲۱۷ اول ثنای عشق فصیحان اداکنندآری طعام را به نمک ابتدا کنندنقش مراد طرح به اقبال می دهندجمعی که تکیه گاه خود از بوریا کنندظاهر شود که خلق چه دارند در بساطدر کشوری که یوسف ما رابها کنندزخم دهان شکوه نمایان نمی شودمردم به قدر حاجت اگر اکتفا کنندنتوان میان حسن ومحبت دویی فکنداز هم چگونه شیر وشکر را جدا کنندباشد به از ملایمت مردم خسیساهل کرم درشتی اگر با گدا کنندعالم حریف دشمنی ما نمی شودما را اگر به بیکسی ما رهاکنندصائب جماعتی که به معنی رسیده اندتسخیر دل به یک سخن آشناکنند