غزل شماره ۴۲۲۷ نازک لبان سخن به زبان تو می کننداین غنچه ها نظر به دهان تو می کنندخورشید طلعتان صدف چشم پرگهراز چهره ستاره فشان تو می کنندشیرین لبان که شور به عالم فکنده انددریوزه نمک ز دهان تو می کنندجمعی که دل به ملک سلیمان نداده اندچون مور ریزه چینی خوان تو می کنندچون یوسف آن کسان که به عزت بر آمدنداظهار بندگی به زمان تو می کنندآشفته خاطران که ز عالم گسسته اندپیوند جان به موی میان تو می کننداز لطف آشکار تو عشاق بی نصیبدل خوش به التفات نهان تو می کنندمحراب خویش سبحه شماران آسماناز ابروان همچو کمان تو می کنندسرسبز آن گروه که بی ایستادگیجان را فدای سرو روان تو می کنندآنان که از سواد جهان دست شسته انددل خوش به داغ لاله ستان تو می کنندصائب چه فتنه ای تو که چون زلف گلرخاندر گوش حلقه هازبیان تو می کنند
غزل شماره ۴۲۲۸ مردان نظر سیاه به دنیا نمیکنندروز سفید خود شب یلدا نمی کنندپیکان دهن به خنده چو سوفار باز کرداز کار ما هنوز گره وا نمی کنندخوبان که همچو سیل عنان ریز می رونداندیشه از خرابی دلها نمی کننددارد حذر ز سایه خود عقل شیشه دلدیوانگان ز سنگ محابا نمی کننددر عالمی که حشر مکافات قایم استاز تیشه رخنه در دل خارا نمی کنندآنها که کرده اند چو کف بار خود سبکاندیشه از تلاطم دریا نمی کننددر راه چون پیاده حج خرج می شوندجمعی که فکر توشه عقبی نمی کنندسستی مکن که راهنوردان کوی عشقدر خواب مرگ نیز کمر وانمی کنندصائب تمام عمر به زندان وحشتندجمعی که زندگی به مدارا نمی کنند
غزل شماره ۴۲۲۹ چشمی کز انتظار سفیدش نمی کنندآیینه دار صبح امیدش نمی کنندخونهای مرده قابل تلقین فیض نیسترحم است بر کسی که شهیدش نمی کننداز باز دید حاصل عمرم به باد رفتآسوده آن که دیدن عیدش نمی کنندباشد گران چو زنگ بر آیینه خاطرانهر طوطیی که گفت وشنیدش نمی کننداز دور باش وحشت مجنون هنوز خلقآرام زیر سایه بیدش نمی کنندهر کس نکرد نامه خود را چو شب سیاهاز صبح عفو نامه سفیدش نمی کننددر حشر چشم بسته سر از خاک برکنداینجا کسی که صاحب دیدش نمی کنندقفلی که بر گشایش غیبی است چشم اومنت پذیر هیچ کلیدش نمی کننددارند التفات به هر کس شکرلبانبی زهر در پیاله نبیدش نمی کنندصائب سیاه خانه صحرای محشرستاز گریه هر دلی که سفیدش نمی کنند
غزل شماره ۴۲۳۰ آمد بهار وخلق به گلزار می رونددیوانگان به دامن کهسار می روندگلها که دوش رو ننمودندی از حجابامروز دسته دسته به بازار می رونددریاب فیض صحبت روحانیان که زودچون بوی گل ز کیسه گلزار می رونداز قید دود زود برون می جهد شرارروشندلان به عالم انوار می روندآنان که تکیه گاه خود از خار کرده اندچون گل جبین گشاده ز گلزار می روندآنها که می شدند به شبگیر سوی کارپیش از سحر ز بوی گل از کار می رونددلبستگی به تار ندارند نغمه هااز بهر مصلحت به رگ تار می روندبیدار مشو که راه فنا را سبکروانشبنم صفت به دیده بیدار می روندخامش نشین که مغز به تاراج دادگانیکسر چو خامه بر سر گفتار می روندآنها که دل به عقده گوهر نبسته اندچون موج ازین محیط سبکبار می روندآیینه خاطران گهی از بیم چشم زخمدانسته زیر پرده زنگار می رونداز آه عندلیب محابا نمی کننداین غنچه ها که در بغل خار می روندچون بال شوق هست ز افتادگی چه باکمرغان دلیر بر سر دیوار می روندآنها که برده اند به گلزار عشق بویصائب ز گفتگوی تو از کار می روند
غزل شماره ۴۲۳۱ کی دلبران زصحبت دل سیر می شوندخوبان کجا ز آینه دلگیر می شونددر خانمان خرابی دل سعی می کننداین غافلان که در پی تعمیر می شوندچون صبح زیر خیمه دلگیر آسمانروشندلان به یک دو نفس پیر می شوندغیر از گرسنگی که نگردند سیر ازوهر نعمتی که هست ازو سیر می شوندآنان که قد کنند دوتا پیش چون خودیدر خانه کمان هدف تیر می شوندبی جذبه آن کسان که درین ره قدم نهندگر بر فلک روند زمین گیر می شوندجمعی که پا به صدق درین راه می نهنددر یک نفس چو صبح جهانگیر می شوندجمعی که از حسب به نسب می کنند صلحقانع به استخوان ز طباشیر می شوندصائب ز زخم شیر مکافات غافلندصید افکنان که در پی نخجیر می شوند
غزل شماره ۴۲۳۲ چشم طمع ندوخته حرصم به مال هندپایم به گل فرو شده از برشکال هندچون موج می پرد دلم از بهر زنده رودآبی نمی خورد دلم از بر شکال هندای خاک سرمه خیز به فریاد من برسشد سرمه استخوان من از خاکمال هندبوی ستاره سوختگی بر مشام خوردروزی که دود کرد به مغزم خیال هندسرمایه قناعت من لخت دل بس استچشم طمع سیاه نسازم به مال هندروزی که من برون روم از هند برشکالبا صدهزار چشم بگرید به خال هندصائب به غیر خامه شکرفشان توامروز کیست طوطی شکر مقال هند
غزل شماره ۴۲۳۳ توفیق درد وداغ به هر دل نمی دهنداین فیض را به هر دل غافل نمی دهندبلبل گلوی خویش عبث پاره می کنداین شوخ دیدگان به سخن دل نمی دهندآزادگان تلاش شهادت نمی کنندتا خونبهای خویش به قاتل نمی دهنداز تلخی سوال گروهی که واقفندفرصت به لب گشودن سایل نمی دهنددیوانگی است قفل در رزق را کلیدعاقل مشو که سنگ به عاقل نمی دهند-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆ غزل شماره ۴۲۳۴ از عیب پاک شو که هنرها همی دهنددست از خزف بشو که گهرها همی دهندراضی مشو به قلب که نقد جهان زتوستبفشان شکوفه را که ثمرها همی دهنددر راه او نثار کن این خرده حیاتوان گه نظاره کن که چه زرها همی دهندزین زهرهای قند نما آستین فشانزان تنگ لب ببین چه شکرها همی دهندپنهان مکن چو بیجگران روی در سپراز حفظ حق ببین چه سپرها همی دهندبگذر درین سر از سر بی مغز چون حبابزان سر نظاره کن که چه سرها همی دهندطاوس وار پیش پر خویش عاشقیاز غیب غافلی که چه پرها همی دهندبرگ است سنگ راه تو ای نخل خوش ثمربی برگ شو ببین چه ثمرها همی دهنددر پایتخت عشق که تاج است بی سریبیرون رو از میان که کمرها همی دهندزان ملک بی نشان که خبرها دراو گم استیک بار نشنوی چه خبرها همی دهندگشتی تمام عمر درین خاکدان بس استبیرون ز خود نشان سفرها همی دهندیک بار رو چرا به در دل نمی کننداین ناکسان که زحمت درها همی دهنددر پیری از گرانی غفلت مباش امنخواب گران به وقت سحرها همی دهنداین آن غزل که مولوی روم گفته استامسال بلبلان چه خبرها همی دهند
غزل شماره ۴۲۳۵ دولت ز دستگیری مردم بپا بودفانوس این چراغ ز دست دعابودهر غنچه واشود به نسیمی درین چمنمفتاح قفل جود ز دست گدا بودبازیچه نسیم شود کاسه سرشهر دل که چون حباب اسیر هوا بودپیکان دهن به خنده چو سوفار باز کردتا کی گره به کار من بینوا بودشرم حضورچشم ز تردامنان مدارآیینه را به چشم چه نور حیا بودآماده شکست خودم زیر آسمانچون دانه ای که در دهن آسیا بودروزی درین بساط به بخت است واتفاقورنه شکر خوش است که رزق هما بودشوید به آب تیغ ز دل زنگ زندگیهر کس که چون قلم به سخن آشنا بوددر آتشم ز کشمکش عقل خام خودآسوده آن سفینه که بی ناخدابودصائب زخانقه به خرابات روی کنکانجا شکسته ای که بود بوریا بود
غزل شماره ۴۲۳۶ دولت ز دستگیری مردم بپابودفانوس این چراغ ز دست دعابودچون غنچه هست اگر دل جمعی درین چمندر گلشن همیشه بهار رضا بوددستی که شد بریده ز دامان اختیاردایم چو بهله در کمر مدعا بوداز بیقراری تو جهان است بیقرارشوریده نیست عالم اگر دل بجا بوداز راست کردن نفسی می رود به بادهر سر که چون حباب اسیر هوا بودانصاف نیست بار شدن بر شکستگانپهلوی خشک خویش مرا بوریا بودهر دل که نیست یاد خدا در حریم اوسرگشته تر ز کشتی بی ناخدابودتیغ کج است پیش سیه دل حدیث راستفرعون را به چشم عصااژدها بودصائب بود ز سایه سریع الزوال ترپرواز دولتی که به بال هما بود
غزل شماره ۴۲۳۷ اشکی که گوهرش ز نژاد جگر بودهرقطره اش ستاره صبح اثر بوددر حسرت قلمرو آرام سوختیمچون آفتاب چند کسی دربدر بودگوهرنمای جوهر ذاتی خویش باشخاکش به سر که زنده به نام پدر بودعمر دراز سرو به اقبال سر کشی استخون گل پیاده به طفلان هدر بودقاصد به گرد جذبه عاشق نمی رسدبند قبای گرمروان بال و پر بوداز جوش العطش ننشیند به آب تیغخون کسی که تشنه لب نیشتر بودتا چند جنس یوسفی طالع مراخاک غم از غبار کسادی به سر بودصائب ز اشک هرزه درا درحساب باشطفلی که شوخ چشم بود پرده دربود