غزل شماره ۴۲۳۸ از دل هرآنچه خاست دل آن را مکان بوداز گوش نگذرد سخنی کز زبان بودبی برگی آرمیدگی دل دهد ثمرخواب بهار باغ به فصل خزان بوداز دور باش عقل چه پرواست عشق راسیل بهار را چه غم دیده بان بودمعشوق بی حجاب مهیای آفت استگل چون شکفت بار دل باغبان بودکردار رابه هر سر مویی است ده زبانگفتار را چو تیغ همین یک زبان بودبر دوش کوه بسته سبکبار می رویمدر وادیی که آبله بر پاگران بوددر عالمی که همت ما سیر می کندگردون گل پیاده آن بوستان بودصائب چه شکوه می کنی از خاکمال چرخغیر از غبار دل چه درین خاکدان بود
غزل شماره ۴۲۳۹ آن را که در جگر نفس آتشین بودخورشید آسمان وچراغ زمین بودچون ماه حسن ساخته بیش ازدوهفته نیستمارا نظر به حسن خدا آفرین بودمعلوم شد زخواب گران گذشتگانکآسودگی نهفته به زیر زمین بودروزی به آبروی نیابند خاکیانرزق تنور از قفس آتشین بودچون آفتاب هر که ننازد به اعتبارگر بر فلک رود نظرش بر زمین بودآن خرمن گلی که نظر نیست محرمشمپسند بی حجاب در آغوش زین بودچون برق و باد دولت دنیا سبکروستدر دست دیو یک دو سه روزی نگین بودگویند سنت است که در وقت احتضارذکر بلند ورد زبان حزین بودچون ذکر را بلند نگوییم روز وشبماراکه هرنفس نفس واپسین بودجان تازه شد ز روی عرقناک او مراباران نرم روزی مغز زمین بودصائب صبور باش که تا یار خوشدل استعاشق همیشه خسته و زار و حزین بود
غزل شماره ۴۲۴۰ آن راکه زخمی از دم شمشیر او بودبی چشم زخم آب حیاتش به جو بودآسودگی به خواب نبیند تمام عمرآن را که خار پیرهن از آرزو بودهرکس زجود پیر خرابات آگه استدستش همیشه در ته سر چون سبو بوددست خود از غبار تعلق کسی که شستجایز بود نمازش اگر بی وضوبودرنگی که نیست عاریتی چون شراب لعلدرآفتاب زرد خزان سرخ روبودگر خامه را کند دو زبان جای حرف نیستچون کاغذ دورو طرف گفتگو بودصائب کجا ز عالم بیرنگ بو بردهر کس که قبله نظرش رنگ وبو بود
غزل شماره ۴۲۴۱ غیر از دل دو نیم که خندان چوپسته بودبر هر دری که روی نهادیم بسته بودقسمت نگر که طوطی بی طالع مراروی سخن به آینه زنگ بسته بودقحط سخن نداشت مرا از سخن خموشاین رشته از گرانی گوهر گسسته بودبخت سیاه پرده چشم حسود شداین جغد در خرابه ماپی خجسته بوددلها از آن مسخر من شد که همچو زلفپرواز من همیشه به بال شکسته بوددیوار شد میان من وآتش جحیمگرد خجالتی که به رویم نشسته بودروزی که بود دل ز کمر بستگان تواز کهکشان سپهر میان رانبسته بودصائب نباخت لنگر صبر از جفای چرخچون کوه زیر تیغ به تمکین نشسته بود
غزل شماره ۴۲۴۲ زین پیشتر متاع سخن رایگان نبودگرد کسادی از پی این کاروان نبودشعر بلند پا به سر عرش می نهادخورشید پایمال به هر آستان نبودمنقار بلند به شکر خنده باز بوددشنام تلخ در دهن باغبان نبودنازک شده است خاطر گل ورنه پیش ازیندر گوش باغ نغمه بلبل گران نبودنام سرشک می برد وآه می کشدچشمی که بی بدیهه اشک روان نبودرندانه کرد عقل که از بزم زود رفتمسکین حریف شیشه آتش زبان نبودمرغ دل مرا به قفس ربط دیگرستدر قید بیضه بود که در آشیان نبوداز من مپرس لذت آغوش یار رادستی که بود در کمرش در میان نبودصائب چه خوب کرد کزاین ناکسان بریدسوداگر قلمرو سود و زیان نبود
غزل شماره ۴۲۴۳ بیرون ز خود کسی که پی مدعا رودبر پشت بام کعبه به کسب هوا روداز محفلی که آینه رو بر قفا رودچشم و دل ندیده عشق کجا رودعاشق ز مومیایی تدبیر فارغ استدر سوختن شکستگی از بوریا رودهر کس کند نماز برای قبول خلقبر پشت بام کعبه به کسب هوا رودحیرت بهم نمی خورد از نقش خوب وزشتآیینه رو گشاده بود هر کجا رودشبنم به آفتاب رسانید خویش رادلهای آب گشته ما تا کجا رودعام است فیض صحبت دلهای پاکبازز آیینه خانه هر که رود با صفا روددارد کسی که سر به ته بال خویشتنهر کجا رود به سایه بال هما رودسختی پذیر باش که گرددسفیدرویهر دانه ای که در دهن آسیا رودمی نیست جوهری که نریزند زر بر اوقارون اگر به میکده آید گدا روددل چون ز جای رفت نیاید به جای خویشاین عضو رفته نیست که دیگر به جاروددر وادیی که رو به قفا قطع ره کنندبینا کسی بود که در او با عصارودصائب سخنوری که خیالش غریب شدزیر فلک غریب بود هر کجا رود
غزل شماره ۴۲۴۴ هر کس که در نماز به روی و ریا رودبر پشت بام کعبه به کسب هوا رودبر عشق رهروی که کند عقل اختیاراز خضر بگسلد ز پی نقش پا رودتا باز می کنند نظر بسته می شوداز هر دری که اهل طلب بینوا روداین قفل وا شود به کلید شکستگیهردانه ای که نرم شد از آسیا رودبینا کسی بود که نهد پا به احتیاطدر وادیی که کوردر او بی عصا رودخواب غرور لازم ارباب دولت استکی تیرگی ز سایه بال هما رودبیرون نرفت سرمه به شستن ز چشم یاردود از سیاه خانه لیلی کجا رودنادان شود ز اهل بصیرت به خاکمالکوتاه دیدگی اگر از توتیا رودبی مغز را ز جای برد گفتگوی پوچکاه سبک عنان ز پی کهربا رودهر کس هرآنچه یافته زین خاک یافته استاز آستان میکده صائب کجارود
غزل شماره ۴۲۴۵ هر جا حدیث خامه من بر زبان رودبلبل چو بیضه در بغل آشیان رودمرغ ز دام جسته ز دل دانه می خوردآدم دگر چرا به ریاض جنان رودهر شاخ گل خدنگ به خون آب داده ای استخونش به گردن است که در بوستان رودخوش وقت بلبلی که در ایام نوبهاراز بیضه سر برآورد وپیش از خزان رودزنگار خودپرستی از آیینه غروراز خاکبوس درگه پیر مغان رودنام ونشان حلال بر آن کس که در جهانبی نام زندگی کند وبی نشان رودبر عندلیب زمزمه عشق تهمت استورنه چرا شمیم گل از گلستان رودایمن مشو ز فتنه آن خال دلفریبکاین دزد خیره در نظر پاسبان رودصائب به درگه که ازین آستان رودباجبهه ای که داغ وفا خانه زاد اوست
غزل شماره ۴۲۴۶ چون غمزه تو بر سر بیداد می رودآسایش از قلمرو ایجاد می رودسرو از چمن برون به دل شاد می رودآزاده هر که می زید آزاد می روددل چیست کز فشار محبت نگردد آباینجا سخن ز بیضه فولاد می رودگردون ز سخت رویی ما تند و سرکش استاز کوهسار سیل به فریاد می رودهر بلبلی که سر به ته بال خود کشیدپیوسته زیر چتر پریزاد می رودحاجت به حلقه نیست در باز کرده راصوفی عبث به حلقه ارشاد می رودبر تاج دل منه که پر از باد نخوت استبر تخت دل مبند که بر باد می روددربند چرخ نیست امید فراغ بالجوهر کجا ز بیضه فولاد می رودپیوند روح نگسلد از جسم زیر خاکاین دام کی ز خاطر صیاد می رودصید رمیده ای که به وحشت گرفت انساز یاد پیش دیده صیاد می روداین می کشد مرا که ازین طرفه صیدگاهکارم تمام ناشده جلاد می روددر خاک تخم سوخته اش سبز می شوداز خرمنی که برق فنا شاد می رودصائب خموش باش که آن ناخدای ترساز داد بیش بر سر بیداد می رود
غزل شماره ۴۲۴۷ زاهد به کعبه با سر و دستار می روداین مست بین که روی به دیوار می رودزان شاخ گل شکیب من زار می رودزین دست وتازیانه دل از کار می رودآسوده اند مرده دلان از سؤال حشراین اعتراض با دل بیدار می رودمنصور سر گذاشت درین راه، برنگشتزاهد درین غم است که دستار می روددر کاهش وجود به جان سعی می کندچون خامه هر که از پی گفتار می رودکاری به ذوق بوسه ربایی نمی رسددلهای شب نسیم به گلزار می رودکار خوشی است شغل محبت ولی چه سودکز حسن کار دست ودل از کار می رودترسانده است چشم ترا و هم بیجگرورنه برهنه گل به سر خار می رودروشنگر وجود بود آرمیدگیآیینه است آب چو هموار می روداین آن غزل که مولوی روم گفته استاین نفس ناطقه پی گفتار می رود