غزل شماره ۴۲۴۸ آزاده چون مسیح بر افلاک می روداین منزل از کسی است که چالاک می رودبیدرد را چو مار گزد سایه کمندعاشق به چشم حلقه فتراک می روددر مشرب پیاله کشان نیست سرکشیبر هر طرف که می کشیش تاک می رودبخت سیاه صیقل ارباب بینش استاز سیر گلخن آینه ها پاک می رودراه ستمگران ز خس و خار پاک نسیتآتش همیشه بر سر خاشاک می رودما را نظر یه جامه و دستار پاک نیستاینجا سخن ز چشم ودل پاک می رودبی پرده گردد آن که درد پرده کساننباش بی کفن به ته خاک می رودصائب به خنده هر که درین باغ لب گشودچون گل به خاک با دل صد چاک می رود
غزل شماره ۴۲۴۹ هوش من از نسیم سحرگاه می رودحکم اشاره بر دل آگاه می رودمه در حصار هاله نخواهد مدام مانداز آسمان برون دل آگاه می رودزین تیره خاکدان دل روشن چه می کشداز گرد لشکری چه بر این شاه می رودگردون سفر به زمزمه عشق می کندمحمل به ذوق بانگ جرس راه می رودهمراهی صبا نکند پوی پیرهندنبال عمر رفته عبث آه می روددر عشق آفتاب اگر یک جهت شودداغ کلف ز آینه ماه می رودقارون ز بار حرص به روی زمین نمانددلو گران، سبک به ته چاه می رودموقوف نیم جذبه بود سیر و دور مادیوار ما ز جا به پر کاه می رودصائب نظر به دامن سحرا گشوده ایممجنون ما به شهر به اکراه می رود
غزل شماره ۴۲۵۰ می در پیاله کن که گل و لاله می روداین کاروان چو شعله جواله می روداز ره مرو به زینت دنیا کز این بساطگوهر عنان گسسته تراز ژاله می روددلهای شب بنال که از چشم شور صبحگرمی ز گریه واثر از ناله می روداز اشتیاق روی تو نعلش در آتش استهر شبنمی که بر ورق لاله می روداز چرخ بد گهر به عزیزان نرفته استظلمی که بر لب تو ز تبخال می روداز پاکدامنان نکند حسن احترازماه تمام در بغل هاله می روداز دل مجو قرار که آن خوش خرام راپای در خواب رفته ز دنباله می رودیک صبح اگر کند ز سر درد گریه ایصائب سیاهی از جگر لاله می رود
غزل شماره ۴۲۵۱ کی یاد زلفش از دل بی کینه می روداز یاد طفل کی شب آدینه می روددارد هنوز شرم حضور مرا نگاهپنهان ز من به خانه آیینه می رودهر چند بر رخش در دل باز می کنندزاهد همان به مسجد آدینه می رودعمری است تا چو نافه بریدم ازان غزالخونم همان ز خرقه پشمینه می رودمشتاق سینه های صبورست راز عشقگوهر نفس گسسته به گنجینه می رودنشنیده ای که می شکند سنگ سنگ رااز باده کهن غم دیرینه می رودآهم به سینه سنگ زنان می دود برونهر جا که حرف سینه بی کینه می رودصائب شود به شبنم اگر داغ لاله محواز باده نیز زنگ غم از سینه می رود
غزل شماره ۴۲۵۲ یک شب نمی رود که دل از جا نمی رودآهم به سیر عالم بالا نمی رودجایی نمی روی که دل بدگمان منتا بازگشتن تو به صد جا نمی رودآب حیات آتش افسرده، دامن استمجنون عبث به دامن صحرا نمی رودای اشک شوخ چشم، به رفتن شتاب چیستیوسف چنین ز پیش زلیخا نمی روداز دل نبرد تلخی زهر فراق، وصلزنگ از سرشت شیشه به صهبا نمی رودکی می روم به عالم هوشیاری از جنونکز کیسه ام هزار تماشا نمی رودما را مبر به کعبه که مستان عشق راجز پای خم به جای دگر پا نمی رودزان روی آتشین که دو عالم کباب اوستدود از کدام خانه به بالا نمی رودصائب اگر به سایه طوبی وطن کنماز پیش چشم آن قد رعنا نمی رود
غزل شماره ۴۲۵۳ رفتی و خط و خال تو از دل نمی روداین نقش دلنشین ز مقابل نمی رودگرد کدورت از دل بیرحم گلرخانبی بال وپر فشانی بسمل نمی رودیک سو گذار شرم که بی روی گرم شمعپروانه بی حجاب به محفل نمی رودافسردگان چو سنگ نشانند خرج راهپای به خواب رفته به منزل نمی روددل را بهم شکن که ازین بحر پرخطرتا نشکند سفینه به ساحل نمی رودتا غوطه در عرق نزند جبهه کریمگرد خجالت از رخ سایل نمی رودبی پیچ وتاب نیست غبارم چو گردباداز مرگ خار خار تو از دل نمی روداز پا شکستگان چراغ است تیرگیزنگ کدورت از دل عاقل نمی روداز دور باش وحشت مجنون دور گردصائب به طوف بادیه محمل نمی رود
غزل شماره ۴۲۵۴ حکم خرد به مردم مجنون نمی روددیوانه است هر که به هامون نمی رودهر چند پیر گشت و فراموشکار شدبیداد ما ز خاطر گردون نمی روداستادگی ز تیزی شمشیر عشق اوستاز زخم ما به ظاهر اگر خون نمی رودبیطاقتی مکن که بلای سیاه خطاز صد هزار تبت وارون نمی رودهر جا که هست نقطه دل، غم محیط اوستمرکز زحکم دایر بیرون نمی رودعنقا ز کوه قاف نخیزد به هایهواز سنگ کودکان غم مجنون نمی رودمژگان مرا ز مد نظر برد سیل اشکاز پیش چشمم آن قد موزون نمی روداز خودبرون شدن نتوانند غافلانپای به خواب رفته به هامون نمی روددر وقت خواب بیش شود پیچ و تاب مارسودای گنج از سر قارون نمی رودصائب بساز با غم آن زلف پر شکنکاین درد پا شکسته به افسون نمی رود
غزل شماره ۴۲۵۵ طغیان نفس بیش به وقت غنا شودمار ضعیف بر سر گنج اژدها شوداز بوی پیرهن گذرد آستین فشاناز دست هر که دامن فرصت رها شودچون تیر راست، گرد هدف می کند طوافاز بار درد قامت هر کس دو تا شودساز سیاه، دیدن همکار سینه راآیینه چون به آب رسد بی صفا شوداز شبنم غریب اقامت مدار چشمدر گلشنی که بوی گل از گل جدا شودآن غنچه ای که بود بر او تنگ لامکاندر تنگنای چرخ چه مقدار وا شودصائب گره گشاده نمی گردد از گرهمحتاج را چه عقده ز محتاج وا شود
غزل شماره ۴۲۵۶ چینی اگر ز سنبل زلف تو وا شودخون از دماغ مشک روان درختا شودصد پیرهن عرق کند از شرم، ماه مصریک عقده گر ز بند قبای تو وا شوداین شیوه ها که من زمیان تو دیده اممشکل به صد عبارت نازک ادا شودبگشای لب که آب شود گوهر از حجاببنمای رخ که آینه محو صفا شودآب گهر به چشم صدف اشک حسرت استآنجا که لعل او به شکر خنده وا شودخط شکسته است مرا خط سرنوشتبال هما به طالع من بوریا شودمحراب صبح، گوشه ابرو بلند کردساقی مهل نماز صراحی قضا شودهر کس به ذوق معنی بیگانه آشناستصائب به طرز تازه ما آشناست
غزل شماره ۴۲۵۷ در گلشنی که بند قبای تو وا شودچندین هزار پیرهن گل قبا شودریزند اگر به دیده من بیغمان نمکدر چشم قدردانی من توتیا شودبخت سیه نبرد روانی ز طبع مناز سنگ سرمه آب کجا بی صدا شودمی بایدش به تیغ سر خود به طرح دادهر کس که چون قلم به سخن آشنا شودطغیان نفس بیش شود در توانگریاین مار چون به گنج رسد اژدها شوداحسان چرخ سفله نباشد به جای خویشنعمت نصیب مردم بی اشتها شودگردد به چار موجه کثرت کجا حریفآیینه ای کز آب گهر بی صفا شوددیوانگی به سنگ ملامت شود تمامخوش وقت دانه ای که به این آسیا شودصائب گزیده می شود از میوه بهشتدستی که با ترنج ذقن آشنا شود