غزل شماره ۴۲۵۸ از خط فروغ روی تو پنهان کجا شودخامش چراغ ماه به دامان کجا شوداز آب شور تشنه شود بیقرارترسیراب بوسه از لب جانان کجا شودخلوت دعای جوشن حسن برهنه روستدلگیر یوسف از چه و زندان کجا شودبر جوش عکس، خانه آیینه تنگ نیستخلق کریم تنگ ز مهمان کجا شودطوطی به معنی سخن خود نمی رسدهر کس سخنورست سخندان کجا شودهرگز نمی شود سگ دیوانه پاسباننفسی که سرکش است بفرمان کجا شودصیقل ز جوهر آینه را پاک می کندمژگان حجاب دیده حیران کجا شودبال وپر تلاطم بحرست بادباندامن حریف دیده گریان کجا شودبخت سیاه، لازم طبع روان بودظلمت جدا ز چشمه حیوان کجا شودموری که حکم اوست به روی زمین روانقانع به روی دست سلیمان کجا شودچون طبع شد فسرده، غزلخوان کجا شودصائب ز خون مرده روانی مدار چشم
غزل شماره ۴۲۵۹ آلوده دردمند به درمان چرا شودمنت کش علاج طبیبان چرا شودروی عارفی که در دل گشاده شدچون بیغمان به سیر گلستان چرا شودموری که پای او ز قناعت به گنج رفتقانع به روی دست سلیمان چرا شودگندم بغل گشا ز دل خاک می دمدآدم به فکر رزق پریشان چرا شودچون رزق میهمان طفیلی است سوختنپروانه بی طلب به شبستان چرا شوددر خامشی نهفته بود عیب جاهلانپای به خواب رفته خرامان چرا شودتا بر سخن سوار نباشی ز خود ملافآن را که اسب نیست به میدان چرا شوددر غنچه برگ گل بود ایمن ز زخم خاردلگیر ماه مصر ز زندان چرا شودتابوت بهر مرده دلان مهد راحت استزاهد ز زهد خشک پشیمان چرا شودکوتاه کن به حلم ز خود دست خشم راکس با پلنگ دست وگریبان چرا شودآن را که هست چون نفس خود محرکیغافل ز ذکر حضرت یزدان چرا شودتا متحد به بحر توان گشت بی حجابدر بحر، قطره گوهر غلطان چرا شودچشمی ازان عذار عرقناک آب دهلب تشنه کس ز چشمه حیوان چرا شودصائب چو هیچ کس به سخن دل نمی دهددر شوره زار کس گهر افشان چرا شود
غزل شماره ۴۲۶۰ دل از هجوم نشتر آزار وا شودچون غنچه ای که در بغل خار وا شودهر دیده نیست محرم آن چاک پیرهنتا بر رخ که این در گلزار وا شودهمتاب شد چو رشته، یکی زود می شودمشکل که از میان تو زنار وا شودباشد همان به حسرت آن چشم نیمخوابچشمم اگر به دولت بیدار وا شودحوران برآورند سر از روزن بهشتهر جا دهان یار به گفتار وا شوددر هر دلی که خرده رازی نهفته هستچون غنچه بیشتر به شب تار وا شودجانی که داشت شکوه ز تنگی لامکاندر تنگنای چرخ چه مقدار وا شودنادان شود ز تیرگی جهل هرزه نالقفل دهان سگ به شب تار وا شوددلهای سخت را بود آتش نسیم صبحپیکان یار در دل افگار وا شودجوش بهار، بلبل خونین دل مرافرصت نداد غنچه منقار وا شوددر موسمی که غنچه پیکان شکفته شدصائب مرا نشد گره از کار وا شود
غزل شماره ۴۲۶۱ آنجا که خنده لعل ترا پرده در شودطوطی چو مغز پسته در شکر شودمی خوردن مدام مرا بی دماغ کردعادت به هر دوا که کنی بی اثر شودچون دستگاه عیش به مقدار غفلت استبیچاره آن کسی که زخود باخبر شودبا راست رو، زبان ملامت چه می کندچون خار سر ز راه زند پی سپرشودعزلت گزین که آب به این سهل قیمتیدر دامن صدف چو کشد پا گهر شودهر آرزو که بشکنی امروز در جگرفردا که این قفس شکند بال وپر شودآیینه خانه ای است خموشی که هر چه هستبی گفتگو تمام در او جلوه گر شودصائب سوزد به داغ غبن، اگر باغ جنت استسوزد اگر ز کوی تو جای دگر شود
غزل شماره ۴۲۶۲ دل چون کمال یافت سخن مختصر شودلب وا نمی کند چو صدف پر گهر شودآیینه شکوه بیهده از زنگ می کنداینش سزاست هر که پریشان نظر شوداین بیغمی که در دل سنگین توست فرشاز زور خنده چشم تو مشکل که تر شودتلخی نمی کشد چو صدف در میان بحرقانع ز ابر هر که به آب گهر شودگر بوی گل به جذبه کند رهبری مرادام وقفس به بلبل من بال وپر شوددر دل سیاه نیست دم گرم را اثراز جوش بحر عنبر تر خامتر شودابر سیاه حامل باران رحمت استاز خط امیدواری من بیشتر شوددر بحر عشق تن به فنا ده که چون حبابهر کس که سر نهاد در او تاجور شودپرهیز کن ز صحبت آهن دلان که آبجاری به جوی تیغ چو شد بد گهر شودنادان به سیم وزر شود از صاحبان هوشاز گوشوار اگر شنوا گوش کر شودناقص بود ز آفت عین الکمال امنماه تمام دنبه گداز از نظر شوداز آتش است سنگ محک بید و عود رااخلاق خوب وزشت عیان از سفر شودزینسان که در زمانه ما خوار شد سخنطوطی کجا ز خوش سخنی معتبر شودشوید ز روی عنبر اگر بحر تیرگیصائب امید هست شب ما سحر شود
غزل شماره ۴۲۶۳ از نور وحدت آن که دلش بهره ور شودکی از هجوم ذره پریشان نظر شودجایی که هفت پرده حجاب نظر نشدکی آسمان حجاب دل دیده ور شودرنگش ز آفتاب قیامت نمی پردرخسار هر که لعل به خون جگر شودته جرعه ای ز جسم گرانجان او بجاستآن را که از محیط کف پای تر شودطالع نگر که دیده من در حریم وصلاز شرم عشق حلقه بیرون در شودهر خار بی گلی گل بی خار می شوددر راه سالکی که ز خود بیخبرشودهر برگ سبز دامن پر سنگ می شودروزی که نخل طالع ما بارور شودچندان که خط زیاده دهد گوشمال حسنصائب امیدواری من بیشتر شود
غزل شماره ۴۲۶۴ پهلوی چرب، دشمن روشن گهر شودماه تمام، دنبه گداز از نظر شودیک ناله چون سپند نداریم بیشترانصاف نیست ناله ما بی اثر شودقمری ز طوق حلقه کند نام سرو رادر گلشنی که قامت او جلوه گر شودچشمی که هست شور قیامت فسانه اشکی از تپیدن دل ما باخبر شودچندان که خون دل ز شفق بیشتر خورمچون صبح روشنایی من بیشتر شودبرگ گلی که مایه آرام بلبل استبر شبنم رمیده جناح سفر شودبر فرق هر که سایه درین نشائافکنیدر پیش آفتاب قیامت سیر شودصائب مرا ز می نتوان سیر چشم کردکز آب تلخ، تشنه لبی بیشتر شود
غزل شماره ۴۲۶۵ از آه دل سرآمد ارباب غم شودمیدان از آن کس است که صاحب علم شودهر سر سزای افسر بخت سیاه نیستاین تاج از سری است که شق چون قلم شوداین جسم چون سفال که سنگ است ازو دریغگر پروری به خون جگر، جام جم شوددر گوش چرخ حلقه مردانگی شوداز بار درد قامت هر کس که خم شودآشفتگی به هر که رسد جای غیرت استداغم ز خامه ای که پریشان رقم شوددر موج خیز حادثه دیوانه تراهر سنگ لنگری است که ثابت قدم شودزنهار در کشاکش دوران صبور باشکز شکوه تو تیغ حوادث دو دم شوددریا به سوز سینه عاشق چه می کنداز شبنمی چه آتش خورشید کم شودساید کلاه گوشه قدرش به آسمانچون ابر هر که آب ز شرم کرم شودفریاد عندلیب چه بیدادها کندبر خاطری که سایه گل کوه غم شودچندین هزار درد طلب غنچه گشته اندتا زین میان دل که سزاوار غم شودصائب روا مدار که بیت الحرام دلاز فکر های بیهده بیت الصنم شود
غزل شماره ۴۲۶۶ در هر دلی که ریشه غم زعفران شودخندان چگونه از می چون ارغوان شوداز کوه غم شود دل افگار من سبکبار گران به کشتی من بادبان شوددریا شود ز گریه رحمت کنار مناز چشم هر که قطره اشکی روان شوددر تیغ زهر داده امید حیات هستبیچاره آن که زخمی تیغ زبان شودخود را به خاکبوس هدف بی نفس رسانزان پیشتر که قد چو تیرت کمان شودتا هست در رکاب ترا پای اقتدارفرصت مده به نفس که مطلق عنان شوداز گرد سرمه آب ندارد در او صداگویا کسی به خاک صفاهان چسان شودچون غنچه می شود نفس بلبلان گرهصائب اگر خموش درین گلستان شود
غزل شماره ۴۲۶۷ وقت است از شکوفه چمن سیمتن شودهر خار خشک یوسف گل پیرهن شوددست نگار بسته شود هر کف زمینهر گوشه دلپذیر چو کنج دهن شوداز مظهر جلال شود جلوه گر جمالداغ پلنگ، چشم غزال ختن شودخاک از شکوفه جلوه شکرستان کندهر برگ سبز طوطی شکر شکن شودآرد کف از شکوفه به لب بحر نوبهاردامان خاک تیره پر از یاسمن شودخاک از صفای سینه چو آب برهنه روآیینه دار سرو وگل ونسترن شودهر برگ لاله از رخ شیرین خبر دهدهر سنگ پاره ای جگر کوهکن شودشاخ از گل شکفته شود مشرق سهیلسنگ از فروغ لاله عقیق یمن شودزان سان که خط وخال فزاید جمال راحسن چمن زیاده ز زاغ وزغن شودغافل مشو که سنبل گلزار جنت استصائب ز عشق، هر که پریشان سخن شود