غزل شماره ۴۲۶۸ خلوت ز گفتگوی دو تن انجمن شوداز خامشی هزار زبان یک سخن شوددر دیده ای که سرمه وحدت کشید عشقداغ پلنگ، چشم غزال ختن شودچون خار پشت می گزدش گوی آفتابدستی که آشنا به ترنج ذقن شوددر گلشنی که لب به شکر خنده واکنیهر برگ سبز، طوطی شکرشکن شودروی گشاده بر سر حرف آورد مراطوطی اگر ز آینه شیرین سخن شودتا دل نمی برم ز کسی، دل نمی دهمصیاد من نخست گرفتار من شودنالد همان ز دوری گل عندلیب ماچون طوطیان اگر پروبالش چمن شوداز خجلت عقیق لبت اختر سهیلیک قطره خون گرم به چشم یمن شودخاکم اگر به دیده زند خصم بدگهرگرد یتیمی گهر پاک من شودبرخاستن شده است فرامش سپند راصائب چگونه دور ازین انجمن شود
غزل شماره ۴۲۶۹ آن آفتاب رو چو خریدار من شودگوهر سپند گرمی بازار من شودمن کیستم که یار خریدار من شودگوهر فروز گرمی بازار من شودهر چند گوهرم، ز حیا آب می شومگر خاک راه یار خریدار من شودبنیاد من به آب رسانید آگهیکو حیرتی که خانه نگهدار من شودچون لشکر شکسته به صد راه می رومکو جذبه ای که قافله سالار من شوددربار من چو شمع بجز اشک و آه نیسترحم است بر کسی که خریدار من شودچون سرو نیست جز گره دل ثمر مرابیچاره قمریی که هوادار من شوددیگر سیاهی از سر داغش نمی رودگر آفتاب شمع شب تار من شودز اقبال عشق، باز چو بند قبا کنمنه آسمان اگر گره کار من شودسنگ از فروغ گوهر من آب می شوداین شیشه خانه چیست که زنگار من شوددریا کف نیاز گشوده است از صدفتا خوشه چین کلک گهربار من شوداز طوطیان گرانی زنگار می کشدآیینه ای که واله گفتار من شوداز لشکر ستاره فزون است داغ منچون صبح پنبه دل افگار من شودتا کی غبار هستی موهوم همچو خوابصائب حجاب دیده بیدار من شود
غزل شماره ۴۲۷۰ جوش درون کم از دو سه تبخال چون شوددریا تهی به چشمه غربال چون شودپیچد به دست وپای مگس دام عنکبوتشهباز صید رشته آمال چون شودشرط وصول، از دو جهان گذشتن استاین راه دور قطع به یک بال چون شودروح فلک سوار مقید به جسم نیستعیسی سوار مرکب دجال چون شودتا کشته بود بوقلمون رنگ، دانه امتا در ضمیر خاک مرا حال چون شوداز شرح دردهای نهان خامه عاجزستیک ترجمان، زبان دو صدلال چون شودداغ جنون نمی رود از استخوان مااز نقطه پاک قرعه رمال چون شودنقش ونگار، خواب پریشان آینه استدلهای ساده محو خط وخال چون شوددل را ز ننگ اگر نکند عقل تربیتسیمرغ عشق غافل ازین زال چون شوددر پیش صبح، شب نتواند سفید شدادبار پرده رخ اقبال چون شودصائب فزود تشنگی شوق من ز وصلآیینه سیر چشم ز تمثال چون شود
غزل شماره ۴۲۷۱ سرو این چنین ز شرم تو گر آب می شودطوق گلوی فاخته گرداب می شودعکس تو چون به خانه آیینه می روددر پشت بام آینه مهتاب می شودشبنم گل از مشاهده آفتاب چیددولت نصیب دیده بیخواب می شودچون نخل موم، توبه پا در رکاب مااز روی گرم ساغر می آب می شودنسبت به شغل بیهده ما عبادت استاز عمر آنچه صرف خور و خواب می شودلب تشنه ای که صدق طلب خضر راه اوستصائب ز ریگ بادیه سیراب می شود
غزل شماره ۴۲۷۲ از روی آتشین تو دل آب می شودکوه شکیب چشمه سیماب می شودموج سراب سلسله جنبان تشنگی استپروانه بیقرار ز مهتاب می شوددر وجه کیمیا زر خود خرج کردن استهر خرده ای که صرف می ناب می شوداز پیچ و تاب رشته عمرش شود گرههر قطره ای که گوهر شاداب می شودچون در نماز جمع کنم دل، که سبحه راسرگشتگی زیاده ز محراب می شودشبنم ز چشم باز گل از آفتاب چیداین راه طی به دیده بیخواب می شودمگسل ز اهل شوق که واصل شود به بحرخار و خسی که همره سیلاب می شوداشک ندامت است مکافات چشم شورتا می رسد به زخم نمک آب می شودبی مزد نیست گریه شبهای انتظارآخر بیاض دیده شکر خواب می شودپاپی که در مقام رضا گردد استواردست تسلی دل بیتاب می شودغفلت ز بس که در جگرم ریشه کرده استصائب نمک به دیده من خواب می شود
غزل شماره ۴۲۷۳ از می چو آن غزال، سیه مست می شوددر جلوه هر که بیندش از دست می شودبیخود شوند سوخته جانان به یک نگاهاز یک پیاله لاله سیه مست می شودقصری که چون حباب شود از هوا بلنداز راست کردن نفسی پست می شودقصری که چون حباب شود از هوا بلنداز راست کردن نفسی پست می شودشد از فشردگی می انگور تاج سراز صبر، زیردست زبردست می شودهر کس که دید سرو ترا در خرام نازاز پا اگر نمی فتد از دست می شودشهرت به دستیاری همکار بسته استآواز کی بلند ز یک دست می شوداز قامت تو راست چسان بگذرد کسیآب روان به سرو تو پا بست می شودصائب توان به آب بقا از فنا رسیداینجا کسی که نیست شود هست می شود
غزل شماره ۴۲۷۴ از ترکتاز غم دل من شاد می شودمعمور این خرابه ز بیداد می شوداز سختی دل است یکی لطف و قهر یاریکدست خط ز خامه فولاد می شوددر شیشه است جلوه دیگر شراب رااز خط سبز، حسن پریزاد می شودمهجور ساخت شکوه مرا از حریم وصلز آتش سپند دور به فریاد می شودناقص شود به سعی هنرور ز کاملانسنگ آدمی ز تیشه فرهاد می شوددر خواجگی نمی شود آزاد هیچ کسهر کس که بندگی کند آزاد می شودبی یاد حق مباش درین دامگه که صیدغافل چو گشت قسمت صیاد می شودز اقبال بی زوال، سلیمان روزگارسال دگر خلیفه، بغداد می شودصائب کسی که بر خط فرمان نهاد سرفرمانروای عالم ایجاد می شود
غزل شماره ۴۲۷۵ صد شکوه بجا ز دلم جوش می زندشرم حضور مانع اظهار می شودگر صاف شد کلام تو صائب غریب نیستاشک سحاب گوهر شهوار می شودلعل تو چون به خنده گهربار می شوداین نه صدف پر از در شهوار می شوداز خار پا مدزد که این عاقبت بخیرچون دور می زند گل بی خار می شوداز جلوه های صورت بی معنی جهانآیینه زود تشنه زنگار می شودمی زهر قاتل است چو ز اندازه بگذردخون زیاد نشتر آزار می شوددلهای زنگ بسته خورد زخم دورباشآیینه را که مانع دیدار می شودچندان که در کتاب جهان می کنم نظریک حرف بیش نیست که تکرار می شودآن نونهال را چه دماغ شکایت استاین شاخ از شکوفه گرانبار می شوددر زیر بار قرض نماند کف کریمبا دستگیر خلق، خدا یار می شودبا گریه خنده شکرین را چه نسبت استآخر دلی ز گریه سبکبار می شوددر حیرتم که از چه خم و از کدام میپیمانه نگاه تو سرشار می شودآماده است روزیش از سنگ کودکاندیوانه ای که شهری بازار می شودیک بوسه لب تو به صد جان رسیده استگوهر گران ز جوش خریدار می شودطول امل که اینهمه پیچیده ای بر اودر وقت مرگ رشته زنار می شوداز کجروان فتاد گذارم به راه راستاز صیقل کج آینه هموار می شودتا بوی پیرهن سفری می شود ز مصریعقوب را دو دیده چو دستار می شودهمسایه از تپیدن بی اختیار منهر شب هزار مرتبه بیدار می شود
غزل شماره ۴۲۷۶ گفتار صدق، مایه آزار می شودچون حرف حق بلند شود دار می شودپای به خواب رفته شمارد دلیل راآن را که شوق قافله سالار می شودچون عقل نیست نقد جنون قلب و ناروادیوانه خرج کوچه وبازار می شودکوه تعلقی که تو بر خویش بسته ایاز سایه تو خاک گرانبار می شوددلهای آب کرده نماند درین بساطشبنم کجا مقیمی گلزار می شوددر محفلی که روی تو گردد عرق فشاناز خواب حیرت آینه بیدار می شوددر چشم بلبلی که کشد سر به زیر بالعالم تمام یک گل بی خار می شودعقلی که می گشود ز کار جهان گرهامروز صرف بستن دستار می شوداز حرص، کار نفس به طول امل کشداین مور از امتداد زمان مار می شودبر چین بساط شید که طاعات ظاهریدر چشم نفس پرده پندار می شودسوراخ می شود دلش از دوری محیطهر قطره ای که گوهر شهوار می شودنتوان ز شرم در رخ آن گلعذار دیدشبنم حجاب چهره گلزار می شودصائب زنند مهر به لب جمله طوطیانهر جا که خامه تو شکربار می شود
غزل شماره ۴۲۷۷ دل روشن از ریاضت بسیار می شودآهن ز صیقل آینه رخسار می شوداز حسن اتفاق ضعیفان قوی شوندپیوسته شد چو مور به هم مار می شودسیم وزر خسیس به کوری شود تلفنقد ستاره خرج شب تار می شودبا تشنگی بساز که در تیغ آبدارجوهر تمام ریشه زنگار می شوداز خرج ابر کم نشود دخل بحر راکی دل مرا ز گریه سبکبار می شودصد شکوه بجاست گره زیر لب مراشرم حضور مانع اظهار می شودشبنم به آفتاب رسانیده خویش رادولت نصیب دیده بیدار می شوددوری ز برگ بود به دل بار پیش ازینامروز برگ بر دل من بار می شودنقش قدم ز پیشروان می برد سبقآنجا که شوق قافله سالار می شودزان روی آتشین دل هر کس که آب شدصائب مرا دو دیده گهربارمی شود