غزل شماره ۴۲۷۸ از یاد وصل، دیده من سیر می شودمهتاب در پیاله من شیر می شودهرگز به سوی خویش نمی بینی از حجابدر خلوت تو آینه دلگیر می شوددور نشاط زود به انجام می رسدمی چون دو سال عمر کند پیر می شودظالم به مرگ دست نمی دارد از ستمآخر پر عقاب پر تیر می شودآن را که روزگار نگیرد به هر گناهچون جمع شد گناه، خداگیر می شوداز چشم آهوانه لیلی حذر کندمجنون اگر چه در دهن شیر می شودتدبیر بنده سایه تقدیر ایزدستورنه کدام کار به تدبیر می شوداشک ندامت تو به دامن نمی رسدهر چند بیشتر ز تو تقصیر می شودطومار شکوه تو به افلاک می رسدیک لحظه روزی تو اگر دیر می شودچون آفتاب، فکر من آفاق را گرفتحسن غریب زود جهانگیر می شودنتوان گذشتن از دو جهان بی جهاد نفساین راه دور قطع به شمشیر می شودصائب به گریه گرد برآورد از جهانسیل بهار را که عنانگیر می شود
غزل شماره ۴۲۷۹ جان از وداع سبکتاز می شودلوح مزار، شهپر پرواز می شوددر کام کش زبان که زبان نفس درازچون شمع روزی دهن گاز می شوداز صحبت خسیس حذر کن که چشم رایک برگ کاه مانع پرواز می شودنتوان به زخم تیغ لبش را ز هم گشودهر دل که مخزن گهر راز می شودقطع نظر ز خواب بهارست لازمشبا عندلیب هر که هم آواز می شودباشد عیار همت افتادگان بلندشبنم به آفتاب نظرباز می شودرعناترست سرو ز اشجار میوه دارآزاد هر که گشت سرفراز می شودافغان که در گرفتن دامان سعی منخار شکسته چنگل شهباز می شودصائب ز آه سرد دل تنگ وا شودگر غنچه از نسیم سحر باز می شود
غزل شماره ۴۲۸۰ در شوره زار دانه اگر سبز می شوداز چرخ بخت اهل هنر سبز می شودروزی که برف سرخ ببارد ز آسمانبخت سیاه اهل هنر سبز می شودگر از بهار سبز شود تخم سوختهدل هم به سعی دیده ترسبز می شودنشو ونما ز زخم زبان است عشق رااینجا نهال از آب تبر سبز می شوداز بخت تیرگی عرق سعی می بردمژگان اگر ز دیده تر سبز می شودگر آب چشم دام کند سبز دانه راتخم امید اهل نظر سبز می شوداز دل درین جهان طمع خرمی مدارکاین دانه در زمین نظر سبز می شوددلهای آرمیده ز زنگار ایمن استکی از ستادن آب گهر سبز می شوددر سنگدل اثر نکند شعر آبداراز ابر اگر چه کوه وکمر سبز می شودتخم امید، سبز درین روزگار خشکگر می شود به خون جگر سبز می شودآلوده ام چنان که اگر خار خشک مغزچسبد مرا به دامن تر، سبز می شودخط دیر می دمد ز لب او، چنین بودهر سبزه ای کز آب گهر سبز می شودپیران هم از خضاب برومند می شودبرگ خزان رسیده اگر سبز می شودشیرین نشد ز بخت سیه عیش تلخ مندر خاک هند اگر چه شکر سبز می شودکی خون خوردزسبزی اگرسفره اش تهی استآن را که نان ز دیده تر سبز می شوددل چو سیاه گشت بشو از امید دستتا ریشه خشک نیست شجر سبز می شوداین است اگر تغافل بیجای جوهریاز ایستادن آب گهرسبز می شودصائب ز اشک تلخ، پر وبال طوطیاناز اشتیاق تنگ شکر سبز می شود
غزل شماره ۴۲۸۱ دل بی غبار از لب خاموش می شوداز جوهر آب آینه خس پوش می شودبی مغز را کند دهن بسته مغزدارخوان تهی نهفته به سرپوش می شوددر هر کجا فسانه چشم تو سر کنندچشم غزال، خواب فراموش می شوداز صبح اگر خموش شود شمع دیگرانروشن دلم ز صبح بناگوش می شودگردش ز جا نخیزد اگر خاک ره شودهر کس که از خرام تو مدهوش می شودبار سلاح عاریه مردان نمی کشنددریا ز موج خویش زره پوش می شودتلخی که نوش جان کنی آن را، شود شکرنیشی که در جگر شکنی نوش می شودمی حسن را ز پرده شرم آورد برونگل در شکفتگی همه آغوش می شودچون آب ازانفعال فرو می رودبه خاکسروی که با نهال تو همدوش می شودصائب خموش باش که در مجلس شرابمی عاجز از پیاله خاموش می شود
غزل شماره ۴۲۸۲ رخسار او ز می چو عرقناک می شودهر سینه ای که هست ز دل پاک می شودافزود آب ورنگ لبش از غبار خطآن خون کجا نهفته به این خاک می شودزان سان که موم می شود از شعله نور پاکدل چون گداخت شعله ادراک می شوداز زهد خشک سرکشی نفس شد زیادآتش بلند از خس وخاشاک می شودآدم ز خلق خوش به مقام ملک رسدخونی که مشک ناب شود پاک می شودبر هر که تیغ می کشد آن آفتاب رویصائب چو صبح سینه من چاک می شود
غزل شماره ۴۲۸۳ از جلوه تو سنگ سبکبال می شودآتش ز خوی گرم تو پامال می شودفال نگاه گرم زدن بی مروتی استبر چهره ای که جای عرق خال می شودچون شاخ گل ز خانه زین شعله می کشدخونی که در رکاب تو پامال می شودآبی که قطره قطره به لب تشنگان دهندگوهر فروز عقده تبخال می شودامید هست کهنه شود عشق تازه زورخورشید پیر اگر به مه سال می شودچون لعل هر که خون جگر خورد وصبر کردزیب کلاه گوشه اقبال می شودبی حاصلی است حاصل چشم تهی ز رزقاز دانه گرد قسمت غربال می شوددل در حجاب جسم چه نشو ونما کنددر کفش تنگ، آبله پامال می شوداین ریشه ای که در تو دوانده است آرزورگ در تن تو رشته آمال می شودصائب ز موج حادثه ابرو ترش مکنانگور چون رسید لگدمال می شود
غزل شماره ۴۲۸۴ روشن دلم ز باده گلفام می شودظلمت برون ز خانه به گلجام می شودهر گلشنی که هست در او دور باش منعبربلبل آشیان قفس ودام می شوداز همدمان شود دل پر خون سبک ز غمدل شیشه را تهی ز لب جام می شودلبهای خامش است در رزق را کلیدمحروم بیش سایل از ابرام می شوداز مهر وماه نعل فلکها در آتش استتا صبح راست کرد نفس، شام می شودگردید دل ز چشم پریشان نظر، سیاهروشن اگر چه خانه ز گلجام می شودزنگ از دل سیه به نصیحت نمی رودعنبر ز جوش بحر فزون خام می شودعیسی به چرخ سود سر از پشت پا زدناین راه دور قطع به یک گام می شودآن را که شوق کعبه مقصد دلیل شدچشم سفید جامه احرام می شودموج سراب سلسله جنبان تشنگی استحسرت فزون ز نامه و پیغام می شودآن را که بادبان عزیمت توکل استموج خطر سفینه آرام می شودبر ساده لوحی آن که کند پشت چون عقیقعالم سیه به دیده اش از نام می شودصائب نمی شود دهنش تلخ از خمارقانع ز بوسه هر که به پیغام می شود
غزل شماره ۴۲۸۵ دستی ز روی لطف برآری چه می شود؟ما را اگر به ما نگذاری چه می شو؟ما را اگر به ما نگذاری چه می شودایینه را ز گل بدر آری چه می شودیک عمر گنج در دل ویرانه آرمیدیک شب درین خرابه سر آری چه می شودچون می توان به جلوه مرا پایمال کردتمکین اگر به خود نسپاری چه می شوداین یک نفس که دیده ما میهمان توستآیینه پیش رو نگذاری چه می شودای خونی امید، به این دستگاه حسناین یک دو بوسه را نشماری چه می شودبعد از هزار سال که یک وعده کرده ایدر عذر لنگ پا نفشاری چه می شوددل را به چهره عرق آلود تازه کنتخمی درین بهار بکاری چه می شودای ابر بیجگر که ز دریاست دخل توبر مزرع امید بباری چه می شودهر چند قلبهای تو نقدست پیش مابا دوستان بهانه نیاری چه می شودشرم گناه، دوزخ اهل حیا بس استجرم مرا به روی نیاری چه می شودصبح از دم شمرده حیات دوباره یافتپاس نفس چو صبح بداری چه می شوددر قلزمی که سعی به جایی نمی رسدصائب عنان به موج سپاری چه می شود
غزل شماره ۴۲۸۶ از خط نگاه پردگی دیده می شودمژگان شوخ، سبزه خوابیده می شودنتوان به پای سعی به کنه جهان رسیددر خویش هر که گشت جهان دیده می شودتا راست می کنی نفس خود، بساط عمرچون گردباد چیده وبرچیده می شوددر پله کسی که نبیند به چشم کمسنگ سفال، گوهر سنجیده می شودچشم بدست لازم آرایش جهانطاوس خرج مردم نادیده می شودهر کس شود ز سنگ ملامت حریربیزچون سرمه روشنایی هر دیده می شودصائب جهان خاک مقام قرار نیستمنشین برآن بساط که برچیده می شود
غزل شماره ۴۲۸۷ از حسن نوخطان دل ما تازه می شودداغ کهن ز مشک ختا تازه می شودهرچند کهنه می شود آن نخل دلپذیرپیوند مهربانی ما تازه می شوداز استخوان سوخته تازه روی عشقچون مغز، استخوان هماتازه می شودعاقل به زیر دار نفس راست چون کنداندوه من ز قد دوتا تازه می شودخونابه اش به صبح قیامت شفق دهدداغی که از ترانه ما تازه می شودچندان که همچو کاه شود بیش کاهشمامید من به کاهربا تازه می شودنفس خسیس گشت ز پیری خسیس تراز رخت کهنه حرص گدا تازه می شودچون داغ تخم سوخته کز ابر تازه می شودصائب ز باده کلفت ما تازه می شود