غزل شماره ۴۳۱۰ مجنون عنان به مردم عاقل نمی دهدموج رمیده دست به ساحل نمی دهدآن دل رمیده ام که درین دشت آتشینپیکان آبدار، مرا دل نمی دهدموجی که پشت پای به بحر گهر زده استدامن به دست خالی ساحل نمی دهدخونم کدام روز که از شوق تیغ تورقصی به یاد طایر بسمل نمی دهددر خاک، اهل شوق همان در ترددندسیلاب پشت عجز به منزل نمی دهدتا چند ناله در جگر ریش بشکنماین خار داد آبله دل نمی دهدزین پیش اهل دل به سخن جان سپرده اندامروز هیچ کس به سخن دل نمی دهدزنهار حلقه بر در چرخ دنی مزنکاین سنگدل جواب به سایل نمی دهدصائب که بارها به سخن داده است جانز افسردگی کنون به سخن دل نمی دهد
غزل شماره ۴۳۱۱ خالش خبر ز سر دهانم نمی دهدزان راز سر به مهر نشانم نمی دهدشد بسته راه خیر به نوعی که آن دهنیک بوسه آشکار ونهانم نمی دهدهرچند شد ز حلقه خط پای در رکابزلفش همان به دست عنانم نمی دهدچون خال سوخت تخم امید من وهنوزلعل لبش به آب نشانم نمی دهدبا آن که عمر هاست پریشان اوست دلشیرازه ای ز موی میانم نمی دهدفریاد کز سیاه دلی خط عنبرینراه سخن به کنج دهانم نمی دهددست از میان زلف تو کوته نمی کنمتا از دل رمیده نشانم نمی دهددر زیر لب مراست سخنهای آتشینچون شمع اشک وآه امانم نمی دهددیگر چه واقع است که آن چشم خوابناکدر پرده رطلهای گرانم نمی دهدهرچند چون قلم دلم از درد شد دو نیمحرف شکایتی به زبانم نمی دهدکی می کنم نظر به خرامش که همچو موجبیطاقتی به آب روانم نمی دهدصائب منم که کوه غم و درد روزگاراستادگی به طبع روانم نمی دهد
غزل شماره ۴۳۱۲ آن را که عشق بخت جوانی نمی دهداز حادثات خط امانی نمی دهدخاکسترش چو فاخته گویا نمی شودهر کس که دل به سرو جوانی نمی دهدخال تو در گرفتن دلهای بیقرارفرصت به هیچ مور میانی نمی دهددر هیچ بوسه نیست که آن لعل روح بخشجانی نمی ستاند و جانی نمی دهدرنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیستما را چه شد که شرم زبانی نمی دهدخواهد روان تشنه ما کار خویش کرداز آب اگر چه خضر نشانی نمی دهدبا خون دل بساز که چرخ سیاه دلبی خون به لاله سوخته نانی نمی دهدچو طفل نوسوار سپهر سبک رکابهرگز مرا به دست عنانی نمی دهدتا همچو ماه نو نکنی قد خود دوتاهرگز ترا فلک لب نانی نمی دهدتا قد همچو تیر ترا نشکند سپهراز قامت خمیده کمانی نمی دهدصائب تهی است جیب و کنارش ز برگ عیشهر کس که دل به غنچه دهانی نمی دهد
غزل شماره ۴۳۱۳ نتوان ز عندلیب نسیمی به جان خریدگلچین نهال شد که گل از باغبان خریدپاینده باد سایه رطل گران رکاببرگ مرا ز سیلی باد خزان خریدکشتی شکسته ایم و به ساحل رسیده ایمدانسته می توان گهر از ما گران خریددر صحن کعبه قبله نما چون خرد کسیگردون متاع یوسفیم را چنان خریدآن جنس را که دوش به خواری فروختیخواهی برای زینت روی دکان خریدهمت شهید ساقی ارزان فروش بادمی داد وعقل وهوش ز دردی کشان خریددر طبع ما چو آب گهر نیست بستگیگوهر به نرخ آب ز ما می توان خریدگر صد زبان به شکر خموشی شوم رواستخون من از تصرف تیغ زبان خریدتشریف خاص پادشهان آدمیت استنتوان قبول عامه به نقد روان خریدزانها که طرح باغ فکندند در جهانآن سربلند شد که نهال خزان خریددر طبع هر که تازگیی بود چون گهرگوهر ز کلک صائب شیرین زبان خرید
غزل شماره ۴۳۱۴ از ناله عندلیب به برگ ونوارسیدرهرو به کاروان ز صدای درا رسیدتیغ شهادت است دم روح بخش ماهر کس به ما رسید به آب بقا رسیدبر کاغذ از سراسر اخگر نرفته استاز استخوانم آنچه به کام همارسیدباور که می کند که به معراج اهل فکرپای به خواب رفته ما در حنا رسیدجزو ضعیف عالم خاکی است جسم مادردی به ما رسید به هر کس بلا رسیدما را غلط به بار صنوبر کنند خلقاز بس که زخم تیغ حوادث به مارسیدچون می اگر چه تلخ جبین اوفتاده ایمخوشوقت شد کسی که به سروقت ما رسیداز دفتر سعادت ما فرد باطلی استمنشور دولتی که به بال هما رسیدحاشا که کس ز دشمنی ما زیان کندشد سبز خار تا به کف پای ما رسیدنسبت کمند جاذبه را می کشند به خویششبنم به آفتاب ز راه صفا رسیددرد طلب ز خضر مرا بی نیاز کردآسوده رهروی که به این رهنما رسیدبر آسمان رساند مرا بوریای فقراین طفل نی سوار ببین تا کجا رسیداز دوستان فرامشی ای سنگدل بس استکار گره ز زلف به بند قبارسیدصائب نداشتیم سروبرگ این غزلاین فیض از کلام ظهوری به ما رسید
غزل شماره ۴۳۱۵ بی خواست حرف تلخی ازان نوش لب رسیدآخر ز غیب روزی ما بی طلب رسیداز خاکبوس دولت پابوس یافتمهر کس به هر کجا که رسید ار ادب رسیدبر خضر زندگانی جاوید تلخ ساختعمر دوباره ای که به من زان دولب رسیددر سینه حکمتی که فلاطون ذخیره داشتقالب تهی چو کرد به بنت العنب رسیداز اشک وآه کرد دل خویش را تهیچون شمع دست هر که به دامان شب رسیددست از سبب مدار که با همت محیطآخر صدف به وصل گهر از سبب رسیدپرهیز کن که خونی غمهاست صحبتشچون باده نارسی که به جوش طرب رسیداز دست وپای بوسه فریب تو کار دلاز دست رفته بود چو نوبت به لب رسیدصائب حلاوت طلب او ز دل نرفتچندان که زخم خار به من زان رطب رسید
غزل شماره ۴۳۱۶ از پیچ وتاب عمردرازم بسر رسیدتا ریشه ام چو رشته به آب گهر رسیداز بوی پیرهن گذرد آستین فشاندر مغز هر که بوی کباب جگر رسیداز ریزشی که کرد در ایام نو بهاردر بر گریز شاخ به وصل ثمر رسیدآلودگی ز رحمت یزدان حجاب نیستشبنم به آفتاب ز دامان تر رسیددیگر غبار دامن هیچ آشنا نشدتا دست من به دامن آه سحر رسیدگردید پست همتم از پستی فلکدر تنگنای بیضه مرا بال وپر رسیدچون شاخ نازکی که شود خم ز جوش بارزلف تو از گرانی دل تا کمر رسیدایمن ز انقلاب شود آب در گهرآسوده رهروی که به صاحب نظر رسیداز درد رو متاب که عمر دوباره یافتهر خون مرده ای که به این نیشتر رسیدچون ترک آه و ناله کند تلخکام عشقنی عاقبت ز ناله به وصل شکر رسیدصائب مدار دست ز دامان پیچ وتابکز پیچ وتاب رشته به وصل گهر رسید
غزل شماره ۴۳۱۷ تا بوسه ای به من ز لب دلستان رسیدجانم به لب رسید ولب من به جان رسیددست نوازش دل ازجای رفته شدهر نامه ای که از تو به این ناتوان رسیدگیرم قدم به پرسش من رنجه ساختیبیش است درد ازان که به دردم توان رسیدبا آن که تیغ غمزه او در نیام بودزخمش به مغز پیشتر از استخوان رسیدمعراج زهد خشک به منبر رسیدن استنتوان به بام چرخ به این نردبان رسیداز یک نگاه خون جهانی به خاک ریختدر یک گشاد تیر به چندین نشان رسیدپوچ است چون حباب ز دریا بر آمدهحرف محبتی که ز دل بر زبان رسیدزان پر گل است گلشن حسنت چهار فصلکز دست رفت هر که به این گلستان رسیدقلب است نقد دوست نمایان روزگاربیچاره یوسفی که به این کاروان رسیداحوال من مپرس که با صدهزار دردمی بایدم به درددل دیگران رسیدتا کرد بیخودی ز عناصر مجردماز چار موجه کشتی من بر کران رسیدصائب امیدوار به بخت جوان شدمتا دست من به دامن پیر مغان رسید
غزل شماره ۴۳۱۸ پیرانه سر همای سعادت به من رسیدوقت زوال سایه دولت به من رسیدفردی نمانده بود ز مجموعه حواسدر فرصتی که نوبت عشرت به من رسیدپیمانه ام ز رعشه پیری به خاک ریختبعد از هزار دور که نوبت به من رسیدبی آسیا ز دانه چه لذت برد کسیدندان نمانده بود چو نعمت به من رسیدشد مهربان سپهر به من آخر حیاتدر وقت صبح خواب فراغت به من رسیدصافی که بود قسمت یاران رفته شددرد شرابخانه قسمت به من رسیدشد سینه چاک همچو صدف استخوان منتا قطره ای ز ابر مروت به من رسیدزان خنده ای که بر رخ من کرد روزگارپنداشتم که صبح قیامت به من رسیدصیاد بی کمین به شکاری نمی رسداین فیضها ز گوشه عزلت به من رسیدچون چشم یار از نفسم گرد سرمه خاستتا گوشه ای ز عالم وحشت به من رسیدمجنون غبار دامن صحرای غیب بودروزی که درد وداغ محبت به من رسیداز زهر سبز شد پروبالم چو طوطیانتا گرد کاروان حلاوت به من رسیدهر نشأه ای که در جگرخم ذخیره داشتیک کاسه کرد عشق چونوبت به من رسیداین خوشه های گوهر سیراب همچو تاکصائب ز فیض اشک ندامت به من رسید
غزل شماره ۴۳۱۹ از بحر فیض قسمت دیگر به من رسیدبردند دیگران کف وعنبربه من رسیدمهر قبول بر ورق من زد آسماناین داغ همچو لاله احمر به من رسیدهر نشأه ای که در جگر خم ذخیره داشتیک کاسه کرد عشق چو ساغر به من رسیدروزی که شد محیط کرم آستین فشانچندین هزار دامن گوهر به من رسیددر یوزه فروغ نکردم ز مهر وماهاین روشنی ز عالم دیگربه من رسیدعمری به شیشه کرد مرا خشکی خمارتا ساغری ز باده احمربه من رسیداز زهر سبز شد پروبالم چو طوطیانتا گردی از حلاوت شکر به من رسیدجان در تن شکار کند شست پاک منفربه شد آن شکار که لاغر به من رسیدمنت خدای را که سخنهای آبدارصائب ز فیض ساقی کوثر به من رسید