انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 430 از 718:  « پیشین  1  ...  429  430  431  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۱۰

مجنون عنان به مردم عاقل نمی دهد
موج رمیده دست به ساحل نمی دهد

آن دل رمیده ام که درین دشت آتشین
پیکان آبدار، مرا دل نمی دهد

موجی که پشت پای به بحر گهر زده است
دامن به دست خالی ساحل نمی دهد

خونم کدام روز که از شوق تیغ تو
رقصی به یاد طایر بسمل نمی دهد

در خاک، اهل شوق همان در ترددند
سیلاب پشت عجز به منزل نمی دهد

تا چند ناله در جگر ریش بشکنم
این خار داد آبله دل نمی دهد

زین پیش اهل دل به سخن جان سپرده اند
امروز هیچ کس به سخن دل نمی دهد

زنهار حلقه بر در چرخ دنی مزن
کاین سنگدل جواب به سایل نمی دهد

صائب که بارها به سخن داده است جان
ز افسردگی کنون به سخن دل نمی دهد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۱۱

خالش خبر ز سر دهانم نمی دهد
زان راز سر به مهر نشانم نمی دهد

شد بسته راه خیر به نوعی که آن دهن
یک بوسه آشکار ونهانم نمی دهد

هرچند شد ز حلقه خط پای در رکاب
زلفش همان به دست عنانم نمی دهد

چون خال سوخت تخم امید من وهنوز
لعل لبش به آب نشانم نمی دهد

با آن که عمر هاست پریشان اوست دل
شیرازه ای ز موی میانم نمی دهد

فریاد کز سیاه دلی خط عنبرین
راه سخن به کنج دهانم نمی دهد

دست از میان زلف تو کوته نمی کنم
تا از دل رمیده نشانم نمی دهد

در زیر لب مراست سخنهای آتشین
چون شمع اشک وآه امانم نمی دهد

دیگر چه واقع است که آن چشم خوابناک
در پرده رطلهای گرانم نمی دهد

هرچند چون قلم دلم از درد شد دو نیم
حرف شکایتی به زبانم نمی دهد

کی می کنم نظر به خرامش که همچو موج
بیطاقتی به آب روانم نمی دهد

صائب منم که کوه غم و درد روزگار
استادگی به طبع روانم نمی دهد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۱۲

آن را که عشق بخت جوانی نمی دهد
از حادثات خط امانی نمی دهد

خاکسترش چو فاخته گویا نمی شود
هر کس که دل به سرو جوانی نمی دهد

خال تو در گرفتن دلهای بیقرار
فرصت به هیچ مور میانی نمی دهد

در هیچ بوسه نیست که آن لعل روح بخش
جانی نمی ستاند و جانی نمی دهد

رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست
ما را چه شد که شرم زبانی نمی دهد

خواهد روان تشنه ما کار خویش کرد
از آب اگر چه خضر نشانی نمی دهد

با خون دل بساز که چرخ سیاه دل
بی خون به لاله سوخته نانی نمی دهد

چو طفل نوسوار سپهر سبک رکاب
هرگز مرا به دست عنانی نمی دهد

تا همچو ماه نو نکنی قد خود دوتا
هرگز ترا فلک لب نانی نمی دهد

تا قد همچو تیر ترا نشکند سپهر
از قامت خمیده کمانی نمی دهد

صائب تهی است جیب و کنارش ز برگ عیش
هر کس که دل به غنچه دهانی نمی دهد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۱۳

نتوان ز عندلیب نسیمی به جان خرید
گلچین نهال شد که گل از باغبان خرید

پاینده باد سایه رطل گران رکاب
برگ مرا ز سیلی باد خزان خرید

کشتی شکسته ایم و به ساحل رسیده ایم
دانسته می توان گهر از ما گران خرید

در صحن کعبه قبله نما چون خرد کسی
گردون متاع یوسفیم را چنان خرید

آن جنس را که دوش به خواری فروختی
خواهی برای زینت روی دکان خرید

همت شهید ساقی ارزان فروش باد
می داد وعقل وهوش ز دردی کشان خرید

در طبع ما چو آب گهر نیست بستگی
گوهر به نرخ آب ز ما می توان خرید

گر صد زبان به شکر خموشی شوم رواست
خون من از تصرف تیغ زبان خرید

تشریف خاص پادشهان آدمیت است
نتوان قبول عامه به نقد روان خرید

زانها که طرح باغ فکندند در جهان
آن سربلند شد که نهال خزان خرید

در طبع هر که تازگیی بود چون گهر
گوهر ز کلک صائب شیرین زبان خرید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۱۴

از ناله عندلیب به برگ ونوارسید
رهرو به کاروان ز صدای درا رسید

تیغ شهادت است دم روح بخش ما
هر کس به ما رسید به آب بقا رسید

بر کاغذ از سراسر اخگر نرفته است
از استخوانم آنچه به کام همارسید

باور که می کند که به معراج اهل فکر
پای به خواب رفته ما در حنا رسید

جزو ضعیف عالم خاکی است جسم ما
دردی به ما رسید به هر کس بلا رسید

ما را غلط به بار صنوبر کنند خلق
از بس که زخم تیغ حوادث به مارسید

چون می اگر چه تلخ جبین اوفتاده ایم
خوشوقت شد کسی که به سروقت ما رسید

از دفتر سعادت ما فرد باطلی است
منشور دولتی که به بال هما رسید

حاشا که کس ز دشمنی ما زیان کند
شد سبز خار تا به کف پای ما رسید

نسبت کمند جاذبه را می کشند به خویش
شبنم به آفتاب ز راه صفا رسید

درد طلب ز خضر مرا بی نیاز کرد
آسوده رهروی که به این رهنما رسید

بر آسمان رساند مرا بوریای فقر
این طفل نی سوار ببین تا کجا رسید

از دوستان فرامشی ای سنگدل بس است
کار گره ز زلف به بند قبارسید

صائب نداشتیم سروبرگ این غزل
این فیض از کلام ظهوری به ما رسید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۱۵

بی خواست حرف تلخی ازان نوش لب رسید
آخر ز غیب روزی ما بی طلب رسید

از خاکبوس دولت پابوس یافتم
هر کس به هر کجا که رسید ار ادب رسید

بر خضر زندگانی جاوید تلخ ساخت
عمر دوباره ای که به من زان دولب رسید

در سینه حکمتی که فلاطون ذخیره داشت
قالب تهی چو کرد به بنت العنب رسید

از اشک وآه کرد دل خویش را تهی
چون شمع دست هر که به دامان شب رسید

دست از سبب مدار که با همت محیط
آخر صدف به وصل گهر از سبب رسید

پرهیز کن که خونی غمهاست صحبتش
چون باده نارسی که به جوش طرب رسید

از دست وپای بوسه فریب تو کار دل
از دست رفته بود چو نوبت به لب رسید

صائب حلاوت طلب او ز دل نرفت
چندان که زخم خار به من زان رطب رسید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۱۶

از پیچ وتاب عمردرازم بسر رسید
تا ریشه ام چو رشته به آب گهر رسید

از بوی پیرهن گذرد آستین فشان
در مغز هر که بوی کباب جگر رسید

از ریزشی که کرد در ایام نو بهار
در بر گریز شاخ به وصل ثمر رسید

آلودگی ز رحمت یزدان حجاب نیست
شبنم به آفتاب ز دامان تر رسید

دیگر غبار دامن هیچ آشنا نشد
تا دست من به دامن آه سحر رسید

گردید پست همتم از پستی فلک
در تنگنای بیضه مرا بال وپر رسید

چون شاخ نازکی که شود خم ز جوش بار
زلف تو از گرانی دل تا کمر رسید

ایمن ز انقلاب شود آب در گهر
آسوده رهروی که به صاحب نظر رسید

از درد رو متاب که عمر دوباره یافت
هر خون مرده ای که به این نیشتر رسید

چون ترک آه و ناله کند تلخکام عشق
نی عاقبت ز ناله به وصل شکر رسید

صائب مدار دست ز دامان پیچ وتاب
کز پیچ وتاب رشته به وصل گهر رسید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۱۷

تا بوسه ای به من ز لب دلستان رسید
جانم به لب رسید ولب من به جان رسید

دست نوازش دل ازجای رفته شد
هر نامه ای که از تو به این ناتوان رسید

گیرم قدم به پرسش من رنجه ساختی
بیش است درد ازان که به دردم توان رسید

با آن که تیغ غمزه او در نیام بود
زخمش به مغز پیشتر از استخوان رسید

معراج زهد خشک به منبر رسیدن است
نتوان به بام چرخ به این نردبان رسید

از یک نگاه خون جهانی به خاک ریخت
در یک گشاد تیر به چندین نشان رسید

پوچ است چون حباب ز دریا بر آمده
حرف محبتی که ز دل بر زبان رسید

زان پر گل است گلشن حسنت چهار فصل
کز دست رفت هر که به این گلستان رسید

قلب است نقد دوست نمایان روزگار
بیچاره یوسفی که به این کاروان رسید

احوال من مپرس که با صدهزار درد
می بایدم به درددل دیگران رسید

تا کرد بیخودی ز عناصر مجردم
از چار موجه کشتی من بر کران رسید

صائب امیدوار به بخت جوان شدم
تا دست من به دامن پیر مغان رسید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۱۸

پیرانه سر همای سعادت به من رسید
وقت زوال سایه دولت به من رسید

فردی نمانده بود ز مجموعه حواس
در فرصتی که نوبت عشرت به من رسید

پیمانه ام ز رعشه پیری به خاک ریخت
بعد از هزار دور که نوبت به من رسید

بی آسیا ز دانه چه لذت برد کسی
دندان نمانده بود چو نعمت به من رسید

شد مهربان سپهر به من آخر حیات
در وقت صبح خواب فراغت به من رسید

صافی که بود قسمت یاران رفته شد
درد شرابخانه قسمت به من رسید

شد سینه چاک همچو صدف استخوان من
تا قطره ای ز ابر مروت به من رسید

زان خنده ای که بر رخ من کرد روزگار
پنداشتم که صبح قیامت به من رسید

صیاد بی کمین به شکاری نمی رسد
این فیضها ز گوشه عزلت به من رسید

چون چشم یار از نفسم گرد سرمه خاست
تا گوشه ای ز عالم وحشت به من رسید

مجنون غبار دامن صحرای غیب بود
روزی که درد وداغ محبت به من رسید

از زهر سبز شد پروبالم چو طوطیان
تا گرد کاروان حلاوت به من رسید

هر نشأه ای که در جگرخم ذخیره داشت
یک کاسه کرد عشق چونوبت به من رسید

این خوشه های گوهر سیراب همچو تاک
صائب ز فیض اشک ندامت به من رسید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۱۹

از بحر فیض قسمت دیگر به من رسید
بردند دیگران کف وعنبربه من رسید

مهر قبول بر ورق من زد آسمان
این داغ همچو لاله احمر به من رسید

هر نشأه ای که در جگر خم ذخیره داشت
یک کاسه کرد عشق چو ساغر به من رسید

روزی که شد محیط کرم آستین فشان
چندین هزار دامن گوهر به من رسید

در یوزه فروغ نکردم ز مهر وماه
این روشنی ز عالم دیگربه من رسید

عمری به شیشه کرد مرا خشکی خمار
تا ساغری ز باده احمربه من رسید

از زهر سبز شد پروبالم چو طوطیان
تا گردی از حلاوت شکر به من رسید

جان در تن شکار کند شست پاک من
فربه شد آن شکار که لاغر به من رسید

منت خدای را که سخنهای آبدار
صائب ز فیض ساقی کوثر به من رسید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 430 از 718:  « پیشین  1  ...  429  430  431  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA