غزل شماره ۴۳۲۰ از نغمه پرده مطرب دستانسرا کشیددام پری شکار به روی هوا کشدهر جا که رفت داد گریبان به دست غماز پای گل کسی که درین فصل پاکشیدسرو ترا ز سایه چکد آب زندگیگر دید خضر هر که در این سایه واکشیدسیمای ما قلمرو نقش مراد شدزان سیلی که عشق به رخسار ماکشیددر خنده ای که از ته دل نیست فیض نیستبیهوده غنچه منت باد صبا کشیددر چشم بی نیازی ما کار میل کردگردون اگر به دیده ما توتیا کشیدآب حیات می خورد از چشمه سرابتسلیم هر که رابه مقام رضاکشیددر آستین همت گردون جناب ماستدستی که خط به صفحه بال هماکشیدآیینه اش ز زنگ کدورت نگشت صافچون خضر هر که منت آب بقا کشیدما را به حرف آینه رویان درآورندنتوان ز طوطیان به شکر حرف واکشیدصائب حلاوتی که من از فقر یافتمناز شکر توانی ز نی بوریا کشید
غزل شماره ۴۳۲۱ صبح شکوفه از افق شاخ سر کشیدجوش بهار رشته ز عقد گهر کشیدتا پرده بر گرفت ز رخسار داغ منخود را ز شرم لاله به کوه وکمر کشیداز وصل بهره توبه قدر حجاب توستآن چید گل ز باغ که سر زیر پر کشیدگیرنده تر ز چنگل بازست خون مننتوان به زور از رگ من نیشتر کشیدفردا سبکتر از پل محشر گذر کنداینجا کسی که بار ستم بیشتر کشیددر وصل ازو توقع مکتوب می کنمبیطاقتی مرا به دیار دگر کشیدمیدان تیغ بازی برق است روزگاربیچاره دانه ای که سر از خاک برکشیداز گوشمال حادثه محنت نمی کشددر طفلی آن پسر که جفای پدر کشیدگوهر به سنگ وآب خضر را خاک دادآن میفروش خام که می را به زر کشیدامید صائب از همه کس چون بریده شدشمشیر آه را ز نیام جگر کشید
غزل شماره ۴۳۲۲ با عشق انتقام توان ز آسمان کشیدنتوان به زور بازوی عقل این کمان کشیددیگر چه لازم است که مشق جنون کنددیوانه ای که خط به سواد جهان کشیدبا خامشی بساز که تلخی نمی کشداین شهد را کسی که به کام وزبان کشیددیوان عاشقان به قیامت نمی کشدخط انتقام ما ز رخ دلستان کشیدگرد کدورتی که ز اغیار داشتمدیوار در میان من ودلستان کشیدشد کند از ملایمت من زبان خصمدندان مار را به نمد می توان کشیدصائب بغیر گوشه دل نیست در جهانامروز گوشه ای که نفس می توان کشید
غزل شماره ۴۳۲۳ بر یاد عشق بار هوس می توان کشیدبر بوی گل درشتی خس می توان کشیددر تنگنای خاک همین گوشه دل استامروز گوشه ای که نفس می توان کشیدرفتم به راه عشق به امید بازگشتپنداشتم که پای به پس می توان کشیدساقی کند مسلسل اگر دور جام راخوش حلقه ها به گوش عسس می توان کشیدصیاد عشق اگر نگشاید در قفسخود را ز بال خود به قفس می توان کشیدگر عشق کو تهی نکند خط باطلیبر دفتر هوا و هوس می توان کشیدبی چشم زخم سایه تیغ شهادت استجایی که زیر آب نفس می توان کشیدگر صادق است تشنگی عشق در جگربحر محیط را به نفس می توان کشیدمطلق عنان کند سفر آب موج رادر می کجا عنان هوس می توان کشیدصائب دماغ جاذبه گر نیست نارسابوی گل از شکاف قفس می توان کشید
غزل شماره ۴۳۲۴ هر کس نوایی از من آتش زبان شنیدافسرده شد چو زمزمه بلبلان شنیددر پرده های گوش گل از ناز ره نیافتفریاد من که گوش کر باغبان شنیدبر عاجزان دراز نسازد زبان چو تیرپیش از هدف کسی که فغان از کمان شنیددر حیرتم که از چه به گل ماند پای سروزین نغمه های تر که ز آب روان شنیدخامی بود توقع روزی ز آسمانکی زین تنور سرد کسی بوی نان شنیددیوانه گر نگشت سرش داغ کردنی استهر کس که وصف خوبی آن دلستان شنیددر هر دلی که حسن گلو سوز او گذشتبوی کباب از نفسش می توان شنیدصائب گرفت گوشه ای از اهل روزگارازبس که ناشنیدنی از مردمان شنید
غزل شماره ۴۳۲۵ از زیر خاک ناله مامی توان شنیدبیرون باغ نیز نوا می توان شنیدبرگ خزان رسیده بود ترجمان باغاز رنگ چهره حال مرا می توان شنیدباور که می کند که ازان چشم سرمه دارآواز دور باش حیا می توان شنیدسینگین دلی وگرنه ز طرف کلاه خویشآواز دل شکستن مامی توان شنیدهرچند بر دل تو گران است بوی گلحرفی زما برای خدا می توان شنیدپیوسته است سلسله عاشقان به هماز بلبلان ترانه مامی توان شنیددر جلوه گاه حسن تو از موجه سرابجوش نشاط آب بقا می توان شنیدآرام نیست قافله ممکنات رااز ذره ذره بانگ درا می توان شنیدپرشور شد ز ناله یک دست من جهانهرچند کز دو دست صدا می توان شنیدحال درون سوخته جانان شوق رایک بار ای بهشت خدا می توان شنیدبوی بهشت را که زمین گیر محشرستامروز در مقام رضا می توان شنیداز دست بازی مژه های دراز اوصائب صغیر تیر قضا می توان شنید
غزل شماره ۴۳۲۶ تا کی درین جهان مکرر به سر کنیدخود را به یک پیاله جهان دگر کنیدچون تاک سر ز کوچه مستی برآوریدتا دست حلقه در کمر هر شجر کنیدهنگامه ای به خون دل آماده کرده ایممعشوق بی تکلف ما را خبر کنیدنشنیده اید می شکند سنگ سنگ رااز سنگ بیشتر حذر از هم گهر کنیدخونریزتر ز تیغ بود نیش رگ شناساز دوستان زیاده ز دشمن حذرکنیددیدید پشت و روی ورقهای آسمانیک بار هم در آینه دل نظر کنیدزان پیشتر که این قفس تنگ بشکنداندیشه از شکستگی بال وپر کنیدراه نجات جز ره باریک شرع نیستاز ورطه صراط هم اینجا گذر کنیدتیز قضا ز جوشن تسلیم نگذرددر زیر تیغ حادثه گردن سپر کنیددر وقت خویش لب بگشایید چون صدفز احسان ابر دامن خود پر گهر کنیدشب را تمام اگر نتوانید زنده داشتچون غنچه روی دل به نسیم سحر کنیدچون حسن یاد بی سروپایان خودکندزنهار یاد صائب بی پا وسر کنید
غزل شماره ۴۳۲۷ هر پرده که از چهره مقصود برافتادشد برق جهانسوز ومرا در جگر افتادچون کنج لب وگوشه چشم است دلاویزهر چند که ملک دل ما مختصر افتادآماده پیچ وخم بسیار شو ای دلکز زلف مرا کار به موی کمرافتادکو حوصله دیدن و کو چشم تماشاگیرم که نقاب از گل روی تو برافتاداندیشه معشوق نگهبان خیال استعاشق نتواند به خیال دگر افتادبا فیض سحرگاه دل تنگ چه سازدرحم است به موری که به تنگ شکرافتادزاهد که گذشت از سر دنیا پی فردوسمسکین ز هوایی به هوایی دگر افتادچون غنچه محال است که دلتنگ بماندکار دل هرکس که به آه سحر افتادیکبارگی افتاد کلاه خرد از سرروزی که به بالای تو ما را نظر افتاددر غنچه دل خرده جان پرده نشین شددر سینه زبس داغ تو بر یکدگر افتاداز لذت دیدار خبردار نگرددچشمی که چو آیینه پریشان نظر افتاداز سینه برآید دل پر آبله صائبدر بحر نماند چو صدف خوش گهر افتاد
غزل شماره ۴۳۲۸ در مشرب من صبح چه گویم چه اثر داداین شیر مرا غوطه به دریای شکر داداز رفتن چون ندهم پشت به دیوارآسوده شد از سنگ درختی که ثمر دادشوریده نمی خواست اگر عشق جهان رادر کوچه وبازار مرا بهر چه سر دادهرمورسمندی است کمر بسته درین دشتزان حسن گلوسوز که لعلت به شکر دادتا هست نمی در قدح آبله دلنتوان چو صدف آب رخ خود به گهر دادتا مرد گرفتار نیستان وجودستچون نی نتواند ز مقامات خبر داداز حسرت همدرد بجان آمده بودمآن نرگس بیمار مرا جان دگر دادبر شعله بیتابی دل هر که سوارستمیدان فنا طرح تواند به شرر دادچون خرده من صرف می ناب نگرددمفلس نشود هر که زر خویش به زر دادهر تاب که از زلف تو مشاطه برون کردچون نامه پیچیده به آن موی کمر دادتین آن غزل میرفصیحی است که فرمودبید چمن ما گل خورشید ثمر داد
غزل شماره ۴۳۲۹ تا روشنی صدق به دل یار نگرددگفتار تو آیینه کردار نگرددکوته بود از سوختگان دست تعدیپروانه به شبگرد گرفتار نگردددر ساغر چشم است می طفل مزاجیافسانه حریف دل بیدار نگرددرخساره گلرنگ تو هردم به هوایی استچون چشم گرانخواب تو بیمار نگرددتا صائب ما صفحه دیوان نگشایدگل پردگی رخنه دیوار نگردد·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۴۳۳۰ چشمی که مقید به نظر باز نگرددچون دیده آیینه سخنساز نگرددآغاز ترا رتبه انجام کمال استانجام تو چون بهتر از آغاز نگرددمن حرف ز عشاق زنم او ز مخالفطنبور من و عقل به هم ساز نگرددهر کس شنود نغمه داودی زنجیرپروانه هر شعله آواز نگرددای وای اگر طایر رم کرده جان راخالش گره رشته پروانه نگرددهرگز ز کمانخانه ابروی مکافاتتیری نگشایم که به من باز نگرددهرگز نچکد از الف خامه صائبیک نقطه که خال لب اعجاز نگردد