غزل شماره ۴۳۳۱ بی ابر گهربار چمن شسته نگرددتا دل نشود آب سخن شسته نگردددامن به میان تا نزند اشک ندامتگرد گنه از خانه تن شسته نگرددبرچهره یوسف اثر سیلی اخواننیلی است که از صبح وطن شسته نگرددخون زنگ نشوید ز دل غنچه پیکاناز باده غبار دل من شسته نگردددندان به جگر نه که به آب و عرق سعیگرد خط ازان سیب ذقن شسته نگردداز ابر بهاران نشود مخزن گوهرتا همچو صدف کام و دهن شسته نگردداز گریه چسان سبز شود بخت که ظلمتاز بال وپر زاغ و زغن شسته نگرددتا شمع سهیل است درین بزم فروزاناز خون جگر روی یمن شسته نگرددفکر خط وخال از دل سودازده منچون تیرگی از مشک ختن شسته نگردداز بخیه نیاید لب افسوس فراهماز روی کهنسال شکن شسته نگرددچون گرد یتیمی ز گهر گرد کسادیصائب ز رخ اهل سخن شسته نگردد
غزل شماره ۴۳۳۲ در سینه نهان گریه مستانه نگرددسیلاب گره در دل ویرانه نگرددجویای دل صاف بود چهره روشنآیینه محال است پریخانه نگرددنزدیکی شمع است جهانسوز وگرنهفانوس حجاب پر پروانه نگرددکافر ز قبول نظر خلق شود دلاین کعبه محال است صنمخانه نگردداز سرکشی نفس شود زیر و زبر جسمدر خانه نگهبان سگ دیوانه نگرددهنگامه مستان نشود گرم ز هشیاراز شیشه خالی سر پیمانه نگرددشایسته زنجیر بود حق نشناسیکز سلسله زلف تو دیوانه نگرددخال لب او چون خط شبرنگ برآورددر کان نمک سبز اگر دانه نگرددزلفی که بود درشکن او دل صد چاکمحتاج به مشاطگی شانه نگرددروزی به در خانه او بی طلب آیددرویش اگر بر در هر خانه نگرددصائب نبود هیچ کم از دولت بیدارخوابی که گرانسنگ به افسانه نگردد
غزل شماره ۴۳۳۳ کی دست کرم خواجه ز امساک برآردقارون چه خیال است سر از خاک برآرداز طول امل هر که دهد دام سرانجامچون موج ز دریا خس و خاشاک برآردشد روی ترا پرده عصمت خط مشکینخون مشک چو گردد نفس پاک برآردچون فاخته مرغی که ز کوته نظران نیستدر بیضه سر از حلقه فتراک برآردچون چشم دهم آب ز رویی که حجابشاز خلوت آیینه عرقناک برآرداز پنجه شیران نتوان طعمه ربودندل چون کسی از دست تو بیباک برآرددر خون دل خود ز شفق غوطه زند صبحتا یک دو نفس از جگر چاک برآردگلها همه تر دامن ومرغان همه بی شرمزین باغ کسی چون نظر پاک برآردشد سلسله جنبان ستم حسن ترا خطچون شعله که دست از خس و خاشاک برآردپیداست چه گل چیند ازین باغچه صائبدستی که در ایام خزان تاک برآرد
غزل شماره ۴۳۳۴ کو عشق که دودم ز دل تنگ برآرداین سوخته تخم از جگر سنگ برآرددنباله رو محمل او را چه بود حالجایی که جرس ناله به فرسنگ برآرداین نقش که زد ساعد سیمین تو برآباز دست تو دل کس به چه نیرنگ برآردتدبیر من آهنگ زمین بوس تو داردتا پرده تقدیر چه آهنگ برآردپیمانه چو پروانه به گرد تو زند بالاز آتش می روی تو چون رنگ برآردتاب سخن تلخ ندارد دل نازکاین آینه از آب گهر زنگ برآردصائب شرر جان چه کند در تن خاکیچون شعله نفس در جگر سنگ برآرد
غزل شماره ۴۳۳۵ هر لحظه ترا حسن به صد رنگ برآرداز دست تو دل کس به چه نیرنگ برآردمحتاج به می نیست رخ لاله عذاراناین جام ز خود باده گلرنگ برآردچون غنچه به دامن دهدش برگ شکرخندآن را که بهاران به دل تنگ برآرداز ناله بی پرده ما داغ و کباب استهر کس نفس از سینه به آهنگ برآردوقت است درین انجمن از تنگدلیهاچون پسته زبان در دهنم زنگ برآرداز چوب و گل و سایه بیدست بهارشعشق تو کسی را که ز فرهنگ برآردنومید مباشید که با جاذبه عشقمعشوقه خود کوهکن از سنگ برآردمحتاج به کاوش نشود چشمه عمرشهر کس به خراش دل ما چنگ برآردبسیار شکفته است هوای چمن امروزترسیم که ما را ز دل تنگ برآرداز دامن تر روی زمین یک گل ابرستآیینه دل چون کسی از زنگ برآردصائب شود آن روز ترا آینه بی رنگکان چهره روشن خط شبرنگ برآرد
غزل شماره ۴۳۳۶ آن کس که تمنای برو دوش تو داردگر خاک شوددست در آغوش تو داردبر چهره خورشید فروغ تو گواه استاین چشم پر آبی که در گوش تو دارددر دولت بیدار دهد غوطه جهان رافیضی که دم صبح بنا گوش تو داردجوشن چه کند با نظر مو شکافانعاشق چه غم از خط زره پوش تو داردشوری که قیامت بودش غاشیه بر دوشدر زیر علم سرو قباپوش تو دارداز آتش گستاخی می آب نگرددمهری که حیا بر لب خاموش تو داردهر چند ندارد دل صائب خبر از خویشاما خبر از خواب فراموش تو دارد
غزل شماره ۴۳۳۷ از گردش افلاک کجا دل گله دارداین خانه ویران چه غم زلزله داردهر چند شکستن پر و بالی است گهر رایوسف ز دل آزاری اخوان گله دارداز شکوه همین موج سراپای زبان نیستدریا ز صدف هم دل پر آبله داردابلیس کند راهزنی پیشروان رااین گرگ نظر از رمه بر سر گله داردچون شمع به معراج رسد کوکب بختشدر بزم جهان هرکه زبان گله داردمشتاب در ین ره که نفس سوختگانندهر لاله دلسوخته کاین مرحله دارداز زلف حذر کن که دلش چاک چو شانه استهر کس که فزون ربط به این سلسله داردآن را که بود شوق به تن بار نگرددریگی که روان نیست غم راحله دارددر سلسله اشک بود گوهر مقصودگر هست ز یوسف خبر این قافله داردصائب به زر قلب دهد یوسف خود راپاکیزه کلامی که نظر بر صله دارد
غزل شماره ۴۳۳۸ از گرمروان خار مغیلان گله دارداینجاست که نشتر خطر از آبله دارداز درد شکایت دل بی حوصله دارداین خار ز پیراهن یوسف گله داردچون آه مصیبت زده آرام ندارمدست که خدایا سر این سلسله دارداین قافله از خواب گران است گرانبارفریاد چه تاثیر درین مرحله دارداز دست تهی راهرو عشق ننالدپا بر سر گنج گهر از آبله دارداز گردش چشم تو فلک بی سر وپا شدپیداست حبابی چه قدر حوصله داردز ابلیس خطر بیش بود پیشروان رااز گرگ جگر دار خطر سر گله داردچون نقش قدم هر قدم از پوست بر آیدهر کس خبر از دوری این مرحله داردخون می چکد از شعله آواز جرس راتا چشم که سر در پی این قافله داردتشریف گرفتاری ما عاریتی نیستکز موجه خود آب روان سلسله داردبر هم خورد از جوهر خود آینه صافحیرت زده از جنبش مژگان گله داردبا شوق جهانگرد دو گام است دوعالمصائب چه غم از دوری این مرحله دارد
غزل شماره ۴۳۳۹ از گرمی اشکم صف مژگان گله داردزین آبله پا خارمغیلان گله داردبر در یتیم است صدف دامن مادریوسف عبث از تنگی زندان گله داردتاریک شود خانه آیینه ز جوهرحیران جمال تو ز مژگان گله دارداین خواب به صد دولت بیدارنبخشنددل گر چه ازان نرگس فتان گله داردمقراض سر سبز بود خنده بی وقتاز رخنه لب پسته خندان گله دارداز اختر خودزیر فلک شکوه نادانماند به غریقی که زباران گله دارددرمانش همین است که با درد بسازددردی که ز ناسازی درمان گله داردهر صبح فلک دفتری از شکوه گشایدپیوسته سیه کاسه ز مهمان گله داردچون دانه بی مغز بود پوچ کلامشهر شوره زمینی که زدهقان گله داردچون دست عروسان به نگارست سزاوارپایی گه ز بیداد مغیلان گله داردما وگله از تلخی دشنام تو هیهاتحرفی است که مور از شکرستان گله داردچون سبز شود بخت من سوخته جاییکز بخت سیه چشمه حیوان گله داردتن داد به همدستی دیو از دل سنگیناز خاتم بی مهر سلیمان گله دارددر عالم حیرت بود آرامی اگر هستصائب عبث از دیده حیران گله دارد
غزل شماره ۴۳۴۰ اندیشه ز کلفت دل بیتاب نداردپروای غبار آینه آب ندارداز فکر مکان جان مجرد بود آزادحاجت به صدف گوهر نایاب ندارددرمان بود آن درد که اظهار توان کردآن زخم کشنده است که خوناب ندارددر فقر وفنا کوش که جمعیت خاطرفرش است در آن خانه که اسباب نداردریزد ز هم از پرتو منت دل نازکویرانه ما طاقت مهتاب نداردسر گرم طلب باش که چندان که روان استاز زنگ خطر اینه آب نداردبر آینه ساده دلان نقش گران استدیوار حرم حاجت محراب نداردصائب به چه امید برآییم ز غفلتبیداری ما آگهی خواب ندارد