غزل شماره ۴۳۴۲ طفل است وغم ناله ما هیچ ندارداین غنچه سر وبرگ صبا هیچ نداردپیداست ز هر قطره شبنم که درین باغعشقی که هوایی است بقا هیچ نداردگفتم به تهیدستی امید ببخشایگفتا الف قامت ما هیچ نداردنخل قد او دید وزشرم آب نگردیدشاخ گل این باغ حیا هیچ نداردصائب چه عجب گر دلت از هند سیه شداین خاک سیه نور وصفا هیچ ندارد·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۴۳۴۳ آزاده ما برگ سفر هیچ نداردجز دامن خالی به کمر هیچ ندارداز سنگ بود بی ثمری دست حمایتآسوده درختی که ثمر هیچ ندارداز عالم پر شور مجو گوهر راحتکاین بحر بجز موج خطر هیچ ندارداز چشمه خورشید مجو آب مروتکاین جام بجز خون جگر هیچ نداردبیهوده مسوزان نفس خویش چو غواصکاین نه صدف پوچ گهر هیچ نداردعاشق بود آسوده ز چشم بد اختراین سوخته پروای شرر هیچ نداردخرسند به فرمان قضا باش که این تیغغیر از سر تسلیم سپر هیچ ندارداز بند مکش گردن تسلیم که هر نیکز بند بود ساده شکر هیچ نداردبر سوخته فرمان شرر گرچه روان استدر دل سیهان ناله اثر هیچ نداردآسوده درین غمکده از شورش ایاممستی است که از خویش خبر هیچ ندارددر عالم حیرت نبود تفرقه را راهمحو تو زکونین خبر هیچ ندارداین با که توان گفت که غیر از گره دلآن سرو گل اندام ثمر هیچ نداردرحم است بر آن کس که ز کوته نظریهابر عاقبت خویش نظر هیچ نداردپرهیز کن ازقرب نکویان که زخورشیدغیر از نفس سرد سحر هیچ نداردپروانه بجز سوختن بال وپر خویشاز شمع تمنای دگر هیچ نداردیک چشم زدن غافل ازان جان جهان نیستهر چند دل از خویش خبر هیچ نداردخواری به عزیزان بود از مرگ گرانتراندیشه سر شمع سحر هیچ نداردهر چند ز پیوند شود نخل برومندپیوند درین عهد ثمر هیچ نداردصائب ز نظر بازی این لاله عذارانحاصل بجز از خون جگر هیچ ندارد
غزل شماره ۴۳۴۴ از تفرقه پروا دل آزاد ندارداز سنگ خطر بیضه فولاد نداردعام است به ذرات جهان نسبت خورشیدیک نقطه بیجا خط استاد ندارددر خامه قدرت دو زبانی نتوان یافتتغییر قلم نسخه ایجاد ندارددر چشم غلط بین تو دیوست وگرنهدر شیشه فلک غیر پریزاد ندارددر خانه در بسته حضور ست فزونتررشک است بر آن کس که دل شاد ندارددر کعبه مقصد رسد آن کس که درین راهغیر از دل صد پاره خود زاد نداردآهو نگهانند ز تسخیر مسلمصید حرم اندیشه ز صیاد نداردچند از رگ گردن همه دعوی شوی ای نییک مصرع پوچ اینهمه فریاد ندارداز تنگی دل آه نفس گیر نگردداز شیشه خطربال پریزاد نداردپیوسته دود کاسه به کف از پی خورشیدآن کس گه چو مه حسن خداداد نداردپروای تماشا نبود گوشه نشین راعنقا خبر از حسن پریزاد نداردصائب دل زنده است ز آفت مسلماین گوهر شب تاب غم باد ندارد
غزل شماره ۴۳۴۵ تر دامنیم آه غم آلود ندارداین چوب تر ازبی ثمری دود ندارددل بر سر آتش زهوا وهوس ماستاین مجمره جز خامی ما عود ندارداز گریه ما نرم نگردید دل صبحدر شوره زمین آب گهر سود نداردغیر ازدل روشن که دلیلی است خدایییک قبله نما کعبه مقصود ندارددر ملک صباحت نتوان یافت ملاحتاین لاله ستان داغ نمکسود ندارداز عشق دل خام شنیده است حدیثیآهن خبر از پنجه داود نداردچون حلقه کعبه است سزاوار پرستشچشمی که نگاه هوس آلود نداردصاحب سخنی را که سخن سنج نباشدمانند از ایازی است که محمود نداردچون گوهر شب تاب چراغی که خدایی استهم خانه کند روشن و هم دود نداردباجلوه خورشید چه حاجت به چراغ استدیوانه غم اختر مسعود نداردچون غنچه پیکان گذرانده است به سختیصائب خبری از دل خوشنود ندارد
غزل شماره ۴۳۴۶ دل طاقت حیرانی دیدار نداردآیینه ما جوهر این کار نداردگل می کند از رنگ پریشانی خاطرحاجت به تنک ظرفی اظهار نداردتا چند به مویی دلم آویخته باشدواپس ده اگر زلف تو در کار نداردواعظ چه شوی گرم لب بی نمک توتبخاله ای از گرمی گفتار نداردمشکل که گشاید گره از رشته کارمابروی تو پیشانی این کار نداردآغوش مرا محرم آن خرمن گل کنموی کمرت طاقت این بار نداردکاری است به دل ناخن الماس شکستنهر بیجگری دست درین کار نداردای شاخ گل از دور چه آغوش گشاییگل رنگی از آن گوشه دستار نداردیک ذره وفا را به دوعالم نفروشیمهرچند درین عهد خریدار نداردبی حوصله ای را که بود شیشه متاعشآن که به آتش نفسان کار نداردصائب به جگر شعله زند ناله گرمتآتش نفسی مثل تو گلزار ندارد
غزل شماره ۴۳۴۷ جویای تو با کعبه گل کار نداردآیینه ما روی به دیوار ندارددر حلقه این زهر فروشان نتوان یافتیک سبحه که شیرازه زنار نداردهر لحظه به رنگ دگر از پرده برآییدل بردن ما این همه در کار ندارددور سفر سنگ فلاخن به سر آمدسرگشتگی ماست که پرگار نداردیک داغ جگر سوز درین لاله ستان نیستاین میکده یک ساغر سرشار ندارداز دیدن رویت دل آیینه فرو ریختهر شیشه دلی طاقت دیدار ندارددر هر شکن زلف گرهگیر تو دامی استاین سلسله یک حلقه بیکار ندارداز گرد کسادی گهرم مهره گل شدرحم است به جنسی که خریدار نداردما گوشه نشینان چمن آرای خیالیمدر خلوت ما نکهت گل بار نداردبلبل ز نظر بازی شبنم گله مند استمسکین خبر از رخنه دیوار ندارددر ملک رضا زخم زبان سایه بیدستسرتاسر این بادیه یک خار نداردپیش ره آتش ننهد چوب خس وخارصائب حذر از کثرت اغیار ندارد
غزل شماره ۴۳۴۸ پروای خط آن غنچه مستور نداردشکرخبر از قافله مور نداردگردید نهان درخط سبز آن لب میگوناین شیشه خطر از می پرزور نداردبیمارگران را نبود تاب عیادتتاب نظر آن نرگس مخمور نداردهر چند شکسته است سفالین قدح ماآوازه ما کاسه فغفور نداردچون محضر بی مهر بود باد به دستشاز داغ تو هر کس دل معمور نداردآوازه محال است ز یک دست برآیدرحم است برآن پنجه که همزور ندارددر شعله بود نور به اندازه روغنهر دیده که بی اشک بود نور نداردصائب همه بی نمکان بر سر شورندامروز که دیوانه ما شور ندارد
غزل شماره ۴۳۴۹ هر شیشه دلی حوصله شور نداردعریان جگر خانه زنبورندارددر پله معراج رسد گوی ز چوگاناز دار محابا سر منصور نداردنادان که کند دعوی دانش بر نادانزشتی است که شرم از نظر کورنداردزد غوطه به خون برلب هر کس زدم انگشتاین غمکده یک خاطر مسرور ندارداز دیده بیناست غرض دیدن خوبانپوشیده به آن چشم که منظور نداردز اندوختن دانه دل سیر نگردددر حرص کمی خال تو از مور نداردصائب سخن سبز بود زنده جاویدفیروزه من کان نشابورندارد
غزل شماره ۴۳۵۰ دل بردن ما اینهمه تدبیر ندارداین راه سبک حاجت شبگیر ندارددر هر دو جهان کیست کز او شرم کند عشقنقاش حیا از رخ تصویر ندارداطوار من از دایره عقل برون استخواب من سودازده تدبیر ندارداز وادی کونین چه کارست گذشتناین یک دو قدم حاجت شبگیر نداردخورشید کباب است ازان جاذبه حسنچون سایه گرفتار تو زنجیر نداردشیرازه نکرده است کسی برگ خزان رامجنون تو پیوند به زنجیر نداردتا بلبل باغ فرح آباد توان شدصائب هوس گلشن کشمیر ندارد
غزل شماره ۴۳۵۱ دل راه در آن زلف گرهگیر ندارددیوانه ما طالع زنجیر نداردمژگان بلند تو رساتر ز نگاه استحاجت به پر عاریه این تیر ندارددر دیده آن کس که به معنی نبرد راهزندان بود آن خانه که تصویر نداردپیری نه شکستی است که اصلاح توان کردبر در زدن ازان خانه که تعمیر ندارداز هرزه درایی اثر از بانگ جرس خاستبسیار چو شد زمزمه تأثیر نداردپرشور شد آفاق ز بانگ قلم منفریاد نیستان مرا شیر ندارددر سینه هر کس که نباشد الف آهصائب چو نیامی است که شمشیر ندارد
غزل شماره ۴۳۵۲ چشم تو که پروای نظر باز نداردچون است که از سرمه نظر باز ندارداهل دل وحرف گله آمیز محال استدر قافله ما جرس آواز نداردطومار شکایت چه به دستش دهی ای دلپروای سر زلف خود از ناز نداردچون رو به ره شوق گذاریم که از ضعفرنگ رخ ما قوت پرواز نداردگل آب شد از ذوق نواسنجی بلبلآتش اثر شعله آواز نداردهر کس نتواند به تو حال دل خود گفتهر تیغ زبان جوهر این راز نداردکبکی که نریزد ز لبش قهقهه شوقشایستگی چنگل شهباز نداردصائب من وتو بلبل دستان زن شوقیمما را ز نوا فصل خزان باز ندارد