غزل شماره ۴۲۶ز بس اندیشه لیلی به هم پیچید مجنون رابه فکر گردباد افتاد هر کس دید مجنون رابه این تمکین اگر بیرون خرامد لیلی از محملتپیدن های دل، خواهد ز هم پاشید مجنون راجدایی مشکل است از هم، دو دل چون آشنا افتدفرامش کرد وحشت را چو آهو دید مجنون رامن آن روزی که آهنگ بیابان جنون کردملحد از غیرتم، گهواره سان لرزید مجنون رادر آن وادی کنم از سادگی فکر سر و سامانکه می باید به پای مرغ، سر خارید مجنون راازان چشم جنون فرما، همان در پرده شرمماگر چه بارها سودای من مالید مجنون رابرآمد حسن لیلی بی حجاب آن روز از محملکه ضعف و ناتوانی از نظر پوشید مجنون رابه تنگ آورد لیلی بر مجنون را، نمی دانمکه آن حسن بسامان چون به دل گنجید مجنون را؟به بال و پر اگر کوه گران را مور برداردبه میزان خرد هم می توان سنجید مجنون راگریبان چاک خواهی بازگشت ای لیلی از هامونز استغنا اگر خواهی چنین پرسید مجنون راسماع خانه پردازان دل، کیفیتی داردکه شد دیوانه هر کس در بیابان دید مجنون راهوای دامن صحراست لیلی را مگر در سر؟که دل در سینه می لرزد چو برگ بید مجنون راچنان از سوز سودا موی شد بر تارکش زرینکه نتوان فرق کردن صائب از خورشید مجنون را
غزل شماره ۴۲۷خموشی مهر خاموشی زند بر لب سخن چین راکه سازد غنچه لب بسته کوته دست گلچین رابود از ساده رویان نوخطان را سرکشی افزونکه وحشت هست بیش از آهوان آهوی مشکین رابود چون کوهکن در عاشقی ثابت قدم هر کسبرون آرد به جان بی نفس از سنگ شیرین راید بیضا ز خجلت آب شد چون شمع کافوریبرآوردی تو تا از آستین دست بلورین راخصومت با گرانقدران سبک مغزی بود، ورنهبه آهی می گذارم در فلاخن کوه تمکین راحجاب نور می سوزد نگاه خیره چشمان رانمی باید نقاب دیگر آن رخسار شرمین رانیندیشند ز آه و ناله عاشق هوسناکانکه شور بلبلان کوته نسازد دست گلچین رابه زهد خشک، زاهد برنمی آید ز خودبینیکه نبود جوهر از خود بریدن تیغ چوبین راسخن باید که باشد آنقدرها دلنشین صائبکه از مشکل پسندان وا کشد بی خواست تحسین را
غزل شماره ۴۲۸طلایی شد چمن ساقی بگردان جام زرین رابکش بر روی اوراق خزان دست نگارین راسر زلفی که در دنبال دارد خط معزولیکم از خواب پریشان نیست چشم عاقبت بین رانگاه ساده لوحان بر حریر خواب می غلطدهمیشه خار در جیب است چشم عاقبت بین رانوای شور محشر خنده کبک است در گوششچه پروا از فغان عاشقان آن کوه تمکین را؟دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزدچو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین رادل مشکل پسند من به گرد آن سخن گرددکه دل پیش از زبان آماده گردد حرف تحسین راید بیضا چرا فرعون را در آستین باشد؟به دست بوالهوس مپسند آن دست نگارین رافلک را ماندگی از گردش خود نیست یک ساعتکه از رنج سفر پروا نباشد خانه زین راندارند اهل غفلت طاقت میدان اهل دلتواند قطره ای از جای بردن خواب سنگین رامرا در چرخ آورده است صائب طفل خودراییکه از شوخی گذارد در فلاخن کوه تمکین رابه جای لعل و گوهر از زمین اصفهان صائببه ملک هند خواهد برد این اشعار رنگین را
غزل شماره ۴۲۹ اگر چه رنگ آن گل می برد از کار گلچین راهمان از شوخی بو می کند بیدار گلچین رابه روی غیر می خندد نگار من، نمی داندکه رغبت می فزاید از گل بی خار گلچین راهوس را در حریم حسن رو دادن به آن ماندکه خار از دست بیرون آورد گلزار گلچین رامرا از روی شرم آلود او روشن شد این معنیکه خواهد دید آن گل پشت سر بسیار گلچین راز قرب بوالهوس در آتشم، با آن که می دانمکه خواهد سوختن آن آتشین رخسار گلچین راجگر را در ذوق داغش کرد گرم عشقبازی هابه گلشن می دواند گرمی بازار گلچین راز قرب بوالهوس صد خار دارم در جگر صائبچسان بلبل تواند دید در گلزار گلچین را؟
غزل شماره ۴۳۰چه پروا از عتاب و ناز عشاق بلاجو راکه عاشق مد احسان می شمارد چین ابرو رابه شرم آشنایی برنمی آید نگاه منز من بیگانه کن ای ناز تا ممکن بود او راهمان زهر شکایت از لبم در وصل می ریزدشکر شیرین نمی سازد مذاق طفل بدخو راندارد داغ عشق گلعذاران حاصلی صائببرون ریز از بغل زنهار این گلهای بی بو را........غزل شماره ۴۳۱به هر تردامنی منمای آن آیینه رو رامبادا زنگ خجلت سبز سازد حرف بدگو راترا صدبار اگر بینم، همان مشتاق دیدارمتهی چشمی به گوهر کم نمی گردد ترازو رانگارین می شود از خون دلها دست سیمینشدهد پرداز اگر با دست، زلف عنبرین بو رابه این شوقی که من رو در گلستان تو آوردمنگه دارد خدا از بوسه گرمم لب جو را!ز رشک شانه در تابم که با کوتاه دستی هابه صد آغوش در بر می کشد آن عنبرین مو راعزایم خوان اگر خود را بسوزد جای آن داردکه از یک شیشه می تسخیر کردم صد پریرو راشراب چشم لیلی بدخمار ظالمی داردازان پیوسته مجنون در نظر می داشت آهو راهمان در پیش چشمش گرد خجلت بر جبین دارداگر در سرمه خوابانند صد شب چشم آهو راز صائب پرس احوال غزال وحشی معنیکه مجنون خوب می داند زبان چشم آهو را
غزل شماره ۴۳۲تهی چشمان چه می دانند قدر روی نیکو را؟نباشد جز گرانی بهره از یوسف ترازو راز خواب بی خودی بیدار کن آن چشم جادو راکه از خط هست در طالع شکستی طاق ابرو راترا از دیدن آیینه چون مانع توانم شد؟که می سازد دو چندان خوبی آن روی نیکو رابه افسون می توانستم پری در شیشه کرد، اکنونمیسر نیست آرم در خیال آن آشنا رو رانگیرد در تو افسون محبت، ور نه چون مجنوننظربند از نگاهی می کنم رم کرده آهو رامرا بیگانگی از آشنایان است در طالعوگرنه آشنایی نیست با بیگانگی او راگل امید من آن روز آب و رنگ می گیردکه بینم شاخ گل از خون خود آن دست و بازو رابیاض خوش قلم باشد بهشتی خوشنویسان رامسلم کی گذارد کلک صنع آن صفحه رو را؟هوس ریگ روان و تازه رویانند چون شبنممده زنهار ره در محفل خود آن گدارو رادرای کاروان، یوسف شناسان را به وجد آردز گفت و گوی مردم نیست پروایی خداجو رامگر واقف شد از جوش نشاط خون من صائب؟که می بینم ز قتل خود پشیمان آن جفا جو را
غزل شماره ۴۳۳صفای ساعدت نیلی شمارد دست موسی رابناگوش تو سازد تازه ایمان تجلی رابه اندک نسبتی عاشق تسلی می شود، ور نهبه آهو نسبت دوری است چشم شوخ لیلی راتوجه بیشتر از عاشقان با بوالهوس داردکریمان دوستتر دارند مهمان طفیلی راندارد شکری در چاشنی گردون میناییبه حرف و صوت می دارد نگه آیینه طوطی رابه چندین سوزن الماس، حیران است مژگانشکه از پای که بیرون آورد خار تمنی راخمار آلوده ام، سود و زیان خود نمی دانمبه یک پیمانه سودا می کنم دنیی و عقبی راز درد و داغ فارغ نیست یک ساعت دل عاشقهمیشه دست و لب گرم است مهمان تجلی رابحمدالله نمردیم آنقدر کز گردش دورانقدح در دست و مینا در بغل دیدیم تقوی را!طریق عقل را بر عشق رجحان می دهد زاهدعصایی بهتر از صد شمع کافوری است اعمی راگر از عشق حقیقی هست دردی در سرت مجنونبه چشم آهوان مشکن خمار چشم لیلی رادر آن کشور که گردد گوهر افشان خامه صائبرگ ابر بهاران طی کند طومار دعوی را
غزل شماره ۴۳۴ سمندر کرد اشک گرم من مرغان آبی راز گوهر چون صدف پر ساخت گردون حبابی رابهاران را به غفلت مگذران چون لاله از مستیغنیمت دان چو نرگس دولت بیدار خوابی راشقایق حقه تریاک تا گردید، دانستمکه افیونی کند آخر خمار می شرابی راغنیمت دان در اینجا این دو نعمت را، که در جنتنخواهی یافت خط سبز و رنگ آفتابی رابخیل آسوده است از فکر تعمیر دل سایلکه چشم جغد داند توتیا گرد خرابی رانگردد جمع با طول امل جمعیت خاطرخلاصی از کشاکش نیست این موج سرابی رامقام گوهر شهوار در گنجینه می بایدبیاض از سینه باید ساخت شعر انتخابی رازبان در مجلس روشندلان خاموش می بایدکه نوری نیست در سیما چراغ ماهتابی راغزل گویی به صائب ختم شد از نکته پردازانرباعی گر مسلم شد ز موزونان سحابی را
غزل شماره ۴۳۵هوا ابرست، پر کن از شراب ناب کشتی راکه از باد موافق بهترست این آب کشتی راچو دل شد آب، پشت خود به دیوار فراغت دهکه این دریا کند یک لقمه با اسباب کشتی راخط جام از غم عالم مرا دارالامانی شدکمند وحدتی گردید این گرداب کشتی راغرور دل یکی صد گشت از سجاده تقویز غفلت بادبان شد پرده های خواب کشتی راز دست ناخدای عقل، کاری برنمی آیدسبک سازد نهنگ عشق از اسباب کشتی رارهایی می دهد درد طلب دل را ازین عالمبه ساحل می برد این موجه بی تاب کشتی رادل آسوده نبود بی قراران محبت راچه آسایش بود در قلزم سیماب کشتی را؟ز نعل واژگون آسمان امید آن دارمکه از سرگشتگی آرد برون گرداب کشتی رابه ساحل می تواند برد رخت از فیض یکرنگیچو موج آن کس که سامان می دهد از آب کشتی رانظر گفتم دهم آب از عقیق او، ندانستمکه دریایی کند آن گوهر سیراب کشتی راز تدبیر معلم دل کجا ساکن شود صائب؟در آن دریا که لنگر می کند بی تاب کشتی را
غزل شماره ۴۳۶دلم خاک مراد خویش داند نامرادی راکند گرد یتیمی گوهرم گرد کسادی راز تنگی در دل پر خون من شادی نمی گنجدز من چون غنچه تصویر، رنگی نیست شادی رانظر بست از تماشا بوالهوس، تا یار نو خط شدخط ریحان غبار چشم باشد بی سوادی رابه خواری زیستن، از عزت ناقص بود بهترگوارا کرد بر من قیمت نازل کسادی راچرا صائب برون آیم ز خلوت، من که می دانمبه از کنج دهان یار، کنج نامرادی را