غزل شماره ۴۳۷مده در جوش گل چون لاله از کف میگساری راکه نعل از برق در آتش بود ابر بهاری راندارد دیده پاک آبرویی پیش او، ورنهبه شبنم می دهد گل منصب آیینه داری راقیامت می کند در ترکتاز ملک دل، گویاز طفل شوخ من دارد فلک دامن سواری رابیابان گردی مجنون ز نقصان جنون باشدکه سنگ کودکان باشد محک کامل عیاری راگهر گرد یتیمی را دهد در دیده خود جابه چشم کم مبین زنهار گرد خاکساری رااگر از پرتو خورشید روی دل طمع داریمده چون شبنم از کف دامن شب زنده داری راچه سازد سختی دوران به جان سخت ما صائب؟ز تیغ کوه پروا نیست کبک کوهساری را
غزل شماره ۴۳۸خوش آن آزاده کز مردم نهان دارد فقیری رانسازد گوشه چشم توقع گوشه گیری راخزان دل را خنک از نوبهاران بیش می سازدبه ایام جوانی هیچ نسبت نیست پیری راچراغ زندگی را گر جهان افروز می خواهیمده از دست چون دامان شب ها دستگیری رامیان زنگی و آیینه صحبت در نمی گیردبه دل های سیه ظاهر مکن روشن ضمیری راز معنی های بی صورت، دلت گردد نگارستانزنی بر سنگ اگر آیینه صورت پذیری راندارد حاصلی غیر از پریشان کردن دلهانهان در خاک کن زنهار تخم خرده گیری راخودآرا آنچنان بر جامه ابریشمین نازدکه پنداری زبر دارد مقامات حریری را!به قدر غیرت همکار گیرد اوج هر کاریز من دارند صائب عندلیبان خوش صفیری را
غزل شماره ۴۳۹ز اسرار حقیقت بهره ور کن عشقبازی رابه طفلان واگذار این ابجد عشق مجازی رابه استغنای مجنون حسن لیلی برنمی آیدکه ناز نازنینان است در سر، بی نیازی رااگر داری دل پاکی درآ در حلقه مستانکه اینجا آبرویی نیست دامان نمازی راخمار درد نوشان را می ناصاف می بایدتوان در خاکساری یافت ذوق خاکبازی رابه چشم دور گردان جلوه دیگر کند منزلشکوه کعبه باشد در نظر کمتر حجازی رابه صد افسانه عمر ابد کوته نمی گرددمگر از زلف او دارد شب هجران درازی را؟گل روی بتان از آه من شد آتشین صائبز من دارد نسیم صبح این گلشن طرازی را
غزل شماره ۴۴۰گر آن شیرین سخن تلقین کند گفتار طوطی راسخن شکر شود در پسته منقار طوطی رابه تعلیم نخستین سازد از تکرار مستغنیز حرف دلنشین آن شکرین گفتار طوطی راسخن را نیست باغ دلگشایی چون دل روشنکه از آیینه باشد ساغر سرشار طوطی راز حسن برق جولان آن قدر تمکین طمع دارمکه آن آیینه رو بشناسد از زنگار طوطی راچنان کز آب روشن سبزه خوابیده برخیزدنمود آیینه رخسار او بیدار طوطی رامباد اهل سخن را کار با آهن دلان یارب!ز خون دل بود گلگونه منقار طوطی راچو بیماران عالم را دهن تلخ است از صفراچه حاصل زین که ریزد شکر از گفتار طوطی را؟نباشد حاجت آیینه در بزم صفاکیشانبه گفتار آورد آنجا در و دیوار طوطی رابه خود چون مار می پیچد، سخن چون در میان آیداگر دارد خجل طاوس از رفتار طوطی رادل آیینه روشن غبارآلود می گرددوگرنه هست زیر لب سخن بسیار طوطی راسخن چین می کند تاریک، عیش صاف طبعان رامده در خلوت آیینه ره زنهار طوطی رامکرر می کند قند سخن را قرب همجنسانازان آیینه می سازد شکر گفتار طوطی راسر و کار من افتاده است با آیینه رخساریکه از سنگین دلی نشناسد از زنگار طوطی رابه من بود از دل فولاد آن آیینه رو روشنکه همچون سبزه پامال، سازد خوار طوطی راز ما گر حرف می خواهی، دل روشن به دست آورکه روشن شد سواد از عالم انوار طوطی رامگر گویا ازان آیینه رخسار شد صائبکه می لغزد زبان در حالت گفتار طوطی را
غزل شماره ۴۴۱تکلف نیست در گفتار رند لاابالی راچنانت دوست می دارم که عاشق شعر حالی راخمارآلوده یوسف به پیراهن نمی سازدز پیش چشم من بردار این مینای خالی راز فکر پیچ و تاب آن کمر بیرون نمی آیمکه هجران نیست در پی، وصل معشوق خیالی راز پیش دل حجاب جسم را بردار چون مردانبه گل تا کی برآری پیش ایوان شمالی را؟مه نو می نماید گوشه ابرو، تو هم ساقیچو گردون بر سر چنگ آر، آن جام هلالی راگل از خار سر دیوار می چیند نگاه منبهار خویش می دانم خزان خشکسالی رالباس خودنمایی چشم بد در آستین داردنگیرد خار دامن جامه پوشیده حالی رانمی لرزد چراغ داغ عشق از دامن محشرچه پروا از نسیم صبح، شمع لایزالی را؟(توان ایام طفلی چند روزی داد عشرت دادنمی دانند طفلان حیف قدر خردسالی را)(نزاکت آنقدر دارد که در وقت خرامیدنتوان از پشت پایش دید نقش روی قالی را)اگر آیینه رویی در نظر می داشتم صائببه طوطی می چشاندم شیوه شیرین مقالی را
غزل شماره ۴۴۲به عصیان مگذران زنهار ایام جوانی رامکن صرف زمین شور، آب زندگانی رابه مهر خامشی تیغ زبان را کن سپرداریاگر دربسته می خواهی بهشت جاودانی راز می بگذر که باشد در قفا همچون گل رعناخمار زردرویی باده های ارغوانی رادو روزی تلخ کن بر دیده خود خواب شیرین راکه از شبگیر، ره نزدیک گردد کاروانی رامشو خوشدل دو روزی چرخ اگر خندید بر رویتکه ناکامی بود تعبیر، خواب کامرانی رابه آب تیغ تر سازد گلو را تر زبانی هاغنیمت دان درین دریا چو ماهی بی زبانی رامرو دنبال دنیا چون کمان شد قد چون تیرتبه صحرای عدم انداز این آتش عنانی رابه شکر خنده ای می پاشد اعضایت ز یکدیگرمده چون غنچه ره در دل نسیم شادمانی رابه خواری چشم کی پوشد ز دنیا طالب دنیا؟که رهزن توتیا داند غبار کاروانی رابه چندین پنجه طوق قمریان را سرو نگشایدکه محکم تر کند تدبیر، بند آسمانی رااز بی نیازی نازنینان رام با عاشقتغافل می کند ارزان متاع سرگرانی رادل رم کرده را از من نگهداری نمی آیدچسان پاس از گسستن دارم این برگ خزانی را؟مده از خط غباری در دل خود ره که می باشدسیاهی نیل چشم زخم، آب زندگانی راگرفتم بست آن بی رحم راه گفتگو بر منکسی نگرفته است از من زبان بی زبانی رانسیم بی ادب، بند نقاب غنچه نگشایدچمن پیرا به من گر واگذارد پاسبانی رادل افگار، قدر نرگس بیمار می داندتوانایان چه می دانند قدر ناتوانی را؟مشو کاهل قلم ای سنگدل در نامه پردازیکه قاصد می دهد تغییر، پیغام زبانی راگران گردند بر دل از گرانخیزی سبکروحانبه محفل چونه روی، بگذار در بیرون گرانی رامن از نسیان پیری دل به این خوش می کنم صائبکه بیرون می برد از خاطرم یاد جوانی را
غزل شماره ۴۴۳ مده از دست در پیری شراب ارغوانی راشراب کهنه از دل می برد یاد جوانی راندامت چون لبم را در ته دندان نفرساید؟چو گل در خنده کردم صرف، ایام جوانی راچه خون ها می خورم در پرده دل تا نگه دارمز چشم سوزن نامحرم این زخم نهانی رابه عاشق می دهی تعلیم جان دادن، چه بی دردی!چراغ صبح می داند طریق جان فشانی رازبون کش نیستم چون باد صبح از پرتو همتوگرنه یاد می دادم به شمع آتش زبانی رابه امیدی که چون باد بهار از در درون آییچو گل در دست خود داریم نقد زندگانی راعجب دارم که بردارد به تن عذر مرا صائببه جان آزرده ام از خویشتن آن یار جانی را
غزل شماره ۴۴۴به آهی می توان از خود برآوردن جهانی راکه یک رهبر به منزل می رساند کاروانی رااگر از حسن عالمگیر او واقف شدی زاهدپرستیدی به جای کعبه هر سنگ نشانی راتماشایی عیار ناز خوبان را چه می داند؟که نتوان بی کشیدن یافت زور هر کمانی رادلی کز دست خواهد رفت، به کز دست بگذارمکسی تا کی سپرداری کند برگ خزانی را؟سبکساران به شور آیند از هر حرف بی مغزیبه فریاد آورد اندک نسیمی نیستانی رانباشد سرکشی در طبع پیران گران تمکینبه صد من زور بردارد ز جا، طفلی کمانی راز پاس هیچ دل غافل مشو در عالم وحدتکه دارد در بغل هر غنچه اینجا گلستانی راندارد شکوه از اوضاع مردم، دیده حق بینبه یوسف می توان بخشید جرم کاروانی راتو کز نازکدلی از نکهت گل روی می تابیچه لازم بر سر حرف آوری آتش زبانی را؟دل آیینه از تسخیر طوطی آب می گرددنه آسان است صید خویش کردن نکته دانی رافدای نیک بختان هر که شد، از نیک بختان شدهما منشور دولت می کند هر استخوانی رااگر در خواب بیهوشی نباشد گوش ها صائببه حرفی می توان تقریر کردن داستانی را
غزل شماره ۴۴۵ نه هر چشمی سزاوارست رخسار معانی راکه شبنم دیده شورست گلزار معانی راز چشم شور، آب خضر خون مرده می گرددمکن بی پرده چون گل جام سرشار معانی راندارد بهره ای از حسن معنی چشم صورت بینبه هر آیینه منمایید دیدار معانی راخطر از سبزه بیگانه بیش از زهر می باشدجمال آشنارویان گلزار معانی رادلیل جوهر مردی است پاس اهل بیت خودز نامحرم نگه دارید ابکار معانی رالبی خامش تر از گوش صدف آماده می بایدطلبکار وصال در شهسوار معانی راحباب از عهده تسخیر دریا برنمی آیدمسخر چون کند الفاظ، اسرار معانی را؟ز آب خضر می شد سیر اگر می دید اسکندرز زیر پرده الفاظ، رخسار معانی رابه یوسف چون رسد جویای یوسف می شود ساکنوصال افزون کند شوق طلبکار معانی رانیارد در نظر صائب جمال ماه کنعان رانظربازی که یک ره دید رخسار معانی را
غزل شماره ۴۴۶ کسوفی هست دایم آفتاب زندگانی راسیاهی لازم افتاده است آب زندگانی رامده چون غافلان سر رشته تار نفس از کفکه بی شیرازه می سازی کتاب زندگانی راحیات جاودان بی دوستان مرگی است پا بر جابه تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی رابساط آفرینش را دل آگاه چون باشد؟که خواب مرگ، بیداری است خواب زندگانی راعنان سیل را هرگز شکست پل نمی گیردنگردد قد خم مانع شتاب زندگانی رااگر نسیه است فردای جزا پیش گرانخوابانقیامت نقد باشد، خود حساب زندگانی رانباشد برق عالمسوز را رنگی ز خاکسترز دوزخ نیست پروایی کباب زندگانی راخمار باده شب می کند گل در سحرگاهانقیامت می کند تعبیر خواب زندگانی راسیه گردد به اندک فرصتی روز کهنسالانلب بامی است پیری آفتاب زندگانی راکنم خاک عدم را توتیا، تا کرده ام صائبتماشا عالم پر انقلاب زندگانی را