انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 45 از 718:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۷

مده در جوش گل چون لاله از کف میگساری را
که نعل از برق در آتش بود ابر بهاری را

ندارد دیده پاک آبرویی پیش او، ورنه
به شبنم می دهد گل منصب آیینه داری را

قیامت می کند در ترکتاز ملک دل، گویا
ز طفل شوخ من دارد فلک دامن سواری را

بیابان گردی مجنون ز نقصان جنون باشد
که سنگ کودکان باشد محک کامل عیاری را

گهر گرد یتیمی را دهد در دیده خود جا
به چشم کم مبین زنهار گرد خاکساری را

اگر از پرتو خورشید روی دل طمع داری
مده چون شبنم از کف دامن شب زنده داری را

چه سازد سختی دوران به جان سخت ما صائب؟
ز تیغ کوه پروا نیست کبک کوهساری را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۸

خوش آن آزاده کز مردم نهان دارد فقیری را
نسازد گوشه چشم توقع گوشه گیری را

خزان دل را خنک از نوبهاران بیش می سازد
به ایام جوانی هیچ نسبت نیست پیری را

چراغ زندگی را گر جهان افروز می خواهی
مده از دست چون دامان شب ها دستگیری را

میان زنگی و آیینه صحبت در نمی گیرد
به دل های سیه ظاهر مکن روشن ضمیری را

ز معنی های بی صورت، دلت گردد نگارستان
زنی بر سنگ اگر آیینه صورت پذیری را

ندارد حاصلی غیر از پریشان کردن دلها
نهان در خاک کن زنهار تخم خرده گیری را

خودآرا آنچنان بر جامه ابریشمین نازد
که پنداری زبر دارد مقامات حریری را!

به قدر غیرت همکار گیرد اوج هر کاری
ز من دارند صائب عندلیبان خوش صفیری را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۹

ز اسرار حقیقت بهره ور کن عشقبازی را
به طفلان واگذار این ابجد عشق مجازی را

به استغنای مجنون حسن لیلی برنمی آید
که ناز نازنینان است در سر، بی نیازی را

اگر داری دل پاکی درآ در حلقه مستان
که اینجا آبرویی نیست دامان نمازی را

خمار درد نوشان را می ناصاف می باید
توان در خاکساری یافت ذوق خاکبازی را

به چشم دور گردان جلوه دیگر کند منزل
شکوه کعبه باشد در نظر کمتر حجازی را

به صد افسانه عمر ابد کوته نمی گردد
مگر از زلف او دارد شب هجران درازی را؟

گل روی بتان از آه من شد آتشین صائب
ز من دارد نسیم صبح این گلشن طرازی را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۰

گر آن شیرین سخن تلقین کند گفتار طوطی را
سخن شکر شود در پسته منقار طوطی را

به تعلیم نخستین سازد از تکرار مستغنی
ز حرف دلنشین آن شکرین گفتار طوطی را

سخن را نیست باغ دلگشایی چون دل روشن
که از آیینه باشد ساغر سرشار طوطی را

ز حسن برق جولان آن قدر تمکین طمع دارم
که آن آیینه رو بشناسد از زنگار طوطی را

چنان کز آب روشن سبزه خوابیده برخیزد
نمود آیینه رخسار او بیدار طوطی را

مباد اهل سخن را کار با آهن دلان یارب!
ز خون دل بود گلگونه منقار طوطی را

چو بیماران عالم را دهن تلخ است از صفرا
چه حاصل زین که ریزد شکر از گفتار طوطی را؟

نباشد حاجت آیینه در بزم صفاکیشان
به گفتار آورد آنجا در و دیوار طوطی را

به خود چون مار می پیچد، سخن چون در میان آید
اگر دارد خجل طاوس از رفتار طوطی را

دل آیینه روشن غبارآلود می گردد
وگرنه هست زیر لب سخن بسیار طوطی را

سخن چین می کند تاریک، عیش صاف طبعان را
مده در خلوت آیینه ره زنهار طوطی را

مکرر می کند قند سخن را قرب همجنسان
ازان آیینه می سازد شکر گفتار طوطی را

سر و کار من افتاده است با آیینه رخساری
که از سنگین دلی نشناسد از زنگار طوطی را

به من بود از دل فولاد آن آیینه رو روشن
که همچون سبزه پامال، سازد خوار طوطی را

ز ما گر حرف می خواهی، دل روشن به دست آور
که روشن شد سواد از عالم انوار طوطی را

مگر گویا ازان آیینه رخسار شد صائب
که می لغزد زبان در حالت گفتار طوطی را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۱

تکلف نیست در گفتار رند لاابالی را
چنانت دوست می دارم که عاشق شعر حالی را

خمارآلوده یوسف به پیراهن نمی سازد
ز پیش چشم من بردار این مینای خالی را

ز فکر پیچ و تاب آن کمر بیرون نمی آیم
که هجران نیست در پی، وصل معشوق خیالی را

ز پیش دل حجاب جسم را بردار چون مردان
به گل تا کی برآری پیش ایوان شمالی را؟

مه نو می نماید گوشه ابرو، تو هم ساقی
چو گردون بر سر چنگ آر، آن جام هلالی را

گل از خار سر دیوار می چیند نگاه من
بهار خویش می دانم خزان خشکسالی را

لباس خودنمایی چشم بد در آستین دارد
نگیرد خار دامن جامه پوشیده حالی را

نمی لرزد چراغ داغ عشق از دامن محشر
چه پروا از نسیم صبح، شمع لایزالی را؟

(توان ایام طفلی چند روزی داد عشرت داد
نمی دانند طفلان حیف قدر خردسالی را)

(نزاکت آنقدر دارد که در وقت خرامیدن
توان از پشت پایش دید نقش روی قالی را)

اگر آیینه رویی در نظر می داشتم صائب
به طوطی می چشاندم شیوه شیرین مقالی را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۲

به عصیان مگذران زنهار ایام جوانی را
مکن صرف زمین شور، آب زندگانی را

به مهر خامشی تیغ زبان را کن سپرداری
اگر دربسته می خواهی بهشت جاودانی را

ز می بگذر که باشد در قفا همچون گل رعنا
خمار زردرویی باده های ارغوانی را

دو روزی تلخ کن بر دیده خود خواب شیرین را
که از شبگیر، ره نزدیک گردد کاروانی را

مشو خوشدل دو روزی چرخ اگر خندید بر رویت
که ناکامی بود تعبیر، خواب کامرانی را

به آب تیغ تر سازد گلو را تر زبانی ها
غنیمت دان درین دریا چو ماهی بی زبانی را

مرو دنبال دنیا چون کمان شد قد چون تیرت
به صحرای عدم انداز این آتش عنانی را

به شکر خنده ای می پاشد اعضایت ز یکدیگر
مده چون غنچه ره در دل نسیم شادمانی را

به خواری چشم کی پوشد ز دنیا طالب دنیا؟
که رهزن توتیا داند غبار کاروانی را

به چندین پنجه طوق قمریان را سرو نگشاید
که محکم تر کند تدبیر، بند آسمانی را

از بی نیازی نازنینان رام با عاشق
تغافل می کند ارزان متاع سرگرانی را

دل رم کرده را از من نگهداری نمی آید
چسان پاس از گسستن دارم این برگ خزانی را؟

مده از خط غباری در دل خود ره که می باشد
سیاهی نیل چشم زخم، آب زندگانی را

گرفتم بست آن بی رحم راه گفتگو بر من
کسی نگرفته است از من زبان بی زبانی را

نسیم بی ادب، بند نقاب غنچه نگشاید
چمن پیرا به من گر واگذارد پاسبانی را

دل افگار، قدر نرگس بیمار می داند
توانایان چه می دانند قدر ناتوانی را؟

مشو کاهل قلم ای سنگدل در نامه پردازی
که قاصد می دهد تغییر، پیغام زبانی را

گران گردند بر دل از گرانخیزی سبکروحان
به محفل چونه روی، بگذار در بیرون گرانی را

من از نسیان پیری دل به این خوش می کنم صائب
که بیرون می برد از خاطرم یاد جوانی را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۳

مده از دست در پیری شراب ارغوانی را
شراب کهنه از دل می برد یاد جوانی را

ندامت چون لبم را در ته دندان نفرساید؟
چو گل در خنده کردم صرف، ایام جوانی را

چه خون ها می خورم در پرده دل تا نگه دارم
ز چشم سوزن نامحرم این زخم نهانی را

به عاشق می دهی تعلیم جان دادن، چه بی دردی!
چراغ صبح می داند طریق جان فشانی را

زبون کش نیستم چون باد صبح از پرتو همت
وگرنه یاد می دادم به شمع آتش زبانی را

به امیدی که چون باد بهار از در درون آیی
چو گل در دست خود داریم نقد زندگانی را

عجب دارم که بردارد به تن عذر مرا صائب
به جان آزرده ام از خویشتن آن یار جانی را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۴

به آهی می توان از خود برآوردن جهانی را
که یک رهبر به منزل می رساند کاروانی را

اگر از حسن عالمگیر او واقف شدی زاهد
پرستیدی به جای کعبه هر سنگ نشانی را

تماشایی عیار ناز خوبان را چه می داند؟
که نتوان بی کشیدن یافت زور هر کمانی را

دلی کز دست خواهد رفت، به کز دست بگذارم
کسی تا کی سپرداری کند برگ خزانی را؟

سبکساران به شور آیند از هر حرف بی مغزی
به فریاد آورد اندک نسیمی نیستانی را

نباشد سرکشی در طبع پیران گران تمکین
به صد من زور بردارد ز جا، طفلی کمانی را

ز پاس هیچ دل غافل مشو در عالم وحدت
که دارد در بغل هر غنچه اینجا گلستانی را

ندارد شکوه از اوضاع مردم، دیده حق بین
به یوسف می توان بخشید جرم کاروانی را

تو کز نازکدلی از نکهت گل روی می تابی
چه لازم بر سر حرف آوری آتش زبانی را؟

دل آیینه از تسخیر طوطی آب می گردد
نه آسان است صید خویش کردن نکته دانی را

فدای نیک بختان هر که شد، از نیک بختان شد
هما منشور دولت می کند هر استخوانی را

اگر در خواب بیهوشی نباشد گوش ها صائب
به حرفی می توان تقریر کردن داستانی را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۵

نه هر چشمی سزاوارست رخسار معانی را
که شبنم دیده شورست گلزار معانی را

ز چشم شور، آب خضر خون مرده می گردد
مکن بی پرده چون گل جام سرشار معانی را

ندارد بهره ای از حسن معنی چشم صورت بین
به هر آیینه منمایید دیدار معانی را

خطر از سبزه بیگانه بیش از زهر می باشد
جمال آشنارویان گلزار معانی را

دلیل جوهر مردی است پاس اهل بیت خود
ز نامحرم نگه دارید ابکار معانی را

لبی خامش تر از گوش صدف آماده می باید
طلبکار وصال در شهسوار معانی را

حباب از عهده تسخیر دریا برنمی آید
مسخر چون کند الفاظ، اسرار معانی را؟

ز آب خضر می شد سیر اگر می دید اسکندر
ز زیر پرده الفاظ، رخسار معانی را

به یوسف چون رسد جویای یوسف می شود ساکن
وصال افزون کند شوق طلبکار معانی را

نیارد در نظر صائب جمال ماه کنعان را
نظربازی که یک ره دید رخسار معانی را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۶

کسوفی هست دایم آفتاب زندگانی را
سیاهی لازم افتاده است آب زندگانی را

مده چون غافلان سر رشته تار نفس از کف
که بی شیرازه می سازی کتاب زندگانی را

حیات جاودان بی دوستان مرگی است پا بر جا
به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را

بساط آفرینش را دل آگاه چون باشد؟
که خواب مرگ، بیداری است خواب زندگانی را

عنان سیل را هرگز شکست پل نمی گیرد
نگردد قد خم مانع شتاب زندگانی را

اگر نسیه است فردای جزا پیش گرانخوابان
قیامت نقد باشد، خود حساب زندگانی را

نباشد برق عالمسوز را رنگی ز خاکستر
ز دوزخ نیست پروایی کباب زندگانی را

خمار باده شب می کند گل در سحرگاهان
قیامت می کند تعبیر خواب زندگانی را

سیه گردد به اندک فرصتی روز کهنسالان
لب بامی است پیری آفتاب زندگانی را

کنم خاک عدم را توتیا، تا کرده ام صائب
تماشا عالم پر انقلاب زندگانی را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 45 از 718:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA