غزل شماره ۴۴۷غنیمت دان درین وحشت سرا خلوت گزینی راکه از پوشیدن چشم است عینک دوربینی راتو از تن پروری بار زمین گردیده ای، ورنهبه کاهش می توان کرد آسمانی این زمینی راز ناهمواری آرد ساده لوحی راه را بیروننمی باشد ثمر جز عقده دل خرده بینی رابه باد بی نیازی می رود جمعیت خرمننمی باشد خطر از برق آفت خوشه چینی راندارد نامداری حاصلی غیر از سیه روییغنیمت می شمارد خاتم ما بی نگینی راندارد شکوه ای از تیره بختی ها دل عارفکه خواهد از خدا آیینه خاکسترنشینی رامحال است از سر بی مغز سودا را برآوردنکه نتوان از خمیر آورد بیرون موی چینی راگهر از ته نشینی یافت صائب این سرافرازیسبک قدری چو کف لازم بود بالانشینی را
غزل شماره ۴۴۸زر و سیم جهان در پرده دارد عمر کاهی رابه قدر فلس باشد خار زیر پوست ماهی راگر از روشندلانی، صبر کن بر داغ ناکامیکه آب زندگی هرگز نیندازد سیاهی رامدان از بی گناهی گردهان عذر نگشایمکه می پیچد به هم خجلت زبان عذرخواهی رامکن زنهار دست از پا خطا، گر بینشی داریکه می پرسند از هر عضو در محشر گواهی راز شوق نقطه خالش به گرد کعبه می گردمکه ره گم کرده، خضری می شمارد هر سیاهی رانسازد دوربینان را سواد از اصل مستغنیوگرنه از تو دارد چشم آهو خوش نگاهی راعبث پرویز در همچشمی فرهاد می کوشدنگیرد زر دست افشار، جای رنگ کاهی رانشد ژولیده مویی پرده سرگرمی مجنوننمی پوشد کلاه فقر، نور پادشاهی راسر خاری ز شور عشق خالی نیست در گلشنازو دارد همانا غنچه گل کج کلاهی رابه همت می توان قطع تعلق کرد از دنیاسلاحی نیست از شمشیر بالاتر سپاهی راکلیدی نیست غیر از آه باغ خلد را صائبمکن تا می توانی فوت آه صبحگاهی را
غزل شماره ۴۴۹رسانیده است حسن او به جایی بی وفایی راکه عشاق از خدا خواهند تقریب جدایی رامرا سرگشته دارد چشم بی پروا نگاه اونگردد هیچ کس یارب هدف تیر هوایی را!تویی کز آشنایان گرد بر می آوری، ورنهرعایت می کند دریا حقوق آشنایی رازمین ساده لوحان زود رنگ همنشین گیردکه دارد گل ز شبنم یاد رسم بی وفایی راخزان بی مروت کرد بیدادی درین گلشنکه برگ عیش می دانند مردم بینوایی رابپوش از خودنمایی چشم اگر آسودگی خواهیکه زیر پاست آتش های عالم خودنمایی راز حرف عشق رسوای جهان شد زاهد خودبینبه از ده پرده داری نیست عقل روستایی راشود چون شانه هر مو بر تنش انگشت زنهاریاسیر زلف او در خواب اگر بیند رهایی راندامت می رسد صائب به فریاد خطاکارانکه خون در ناف گردد مشک آهوی ختایی را
غزل شماره ۴۵۰خرابی باعث تعمیر باشد بینوایی راکه کوری کاسه دریوزه می گردد گدایی راکند با سخت رویان چرب نرمی بیشتر دورانبود با استخوان پیوند دیگر، مومیایی رانباشد یک قلم تأثیر با آه هوسناکانبه خون رنگین نگردد بال و پر، تیر هوایی رااگر در سیر از چوگان ید طولی طمع داریدرین میدان چو گو تحصیل کن بی دست و پایی رانباشد ز اقتباس نور، چشم ماه را سیریالهی هیچ کافر نشکند نان گدایی راندارد گریه افسوس با اعمال بد سودیکه در جنس آب کردن، می فزاید ناروایی رابه مغزم بوی خون می آید امروز از تماشایشکه مالیده است بر چشم خود آن دست حنایی را؟شود آسان دل از جان بر گرفتن در کهنسالیکه در فصل خزان، برگ از هوا گیرد جدایی راازان پهلو تهی از دوستداران می کنم صائبکه نتوانم به جا آورد حق آشنایی را
غزل شماره ۴۵۱کند لیلی چنین گر جلوه مستانه در صحراشود هر لاله بر مجنون من میخانه در صحراگرفتار محبت روی آزادی نمی بیندکه موج ریگ زنجیرست بر دیوانه در صحرابیابان را غزالی نیست بی خلخال چون لیلیز زنجیر جنون پاشیدم از بس دانه در صحراتو کز دیوانگی بی بهره ای، دریوزه می کنکه ما را چشم شیرست آتشین پیمانه در صحرانگردد غافل از احوال عاشق عشق در هجرانشود داغ غریبی شمع بر پروانه در صحرانمی گردید یاد شهر، مجنون مرا در دلاگر می داشتم از سنگ طفلان خانه در صحرانمی اندیشد از ژولیده مویی هر که مجنون شدکه دارد پنجه شیران مهیا شانه در صحرامخور ز اندیشه روزی دل خود چون شدی مجنونکه بهر وحشیان کم نیست آب و دانه در صحرامهیا ساز از داغ جنون مهر سلیمانینشست و خاست کن با دام و دد، یارانه در صحراچو مجنون در سرم تا بود شور عشق، می آمدصفیر نی به گوشم نعره شیرانه در صحرابه حرص شهریان صد خانه زر برنمی آیدز ابرام گدایان داشت حاتم خانه در صحرابه چشم هر که چون مجنون پرست از جلوه لیلیبود هر گردبادی محمل جانانه در صحرامکن در کار میزان جنون سنگ کم ای مجنونگریزی چند از اطفال، نامردانه در صحرا؟کنون از سایه من می رمد آهو، خوشا روزیکه از ناف غزالان داشتم پیمانه در صحراز یاد خیمه لیلی همان روزم سیه باشداگر با دیده آهو شوم همخانه در صحراز سودا آنچنان صائب به وحشت آشنا گشتمکه خضر آید به چشمم سبزه بیگانه در صحرا
غزل شماره ۴۵۲به دل های پر از خون حرف آن زلف دو تا بگشاسر این نافه را پیش غزالان ختا بگشاندارد طاقت بند گران بال پریزادانبر آن اندام نازک رحم کن، بند قبا بگشانمی گنجد نسیم مصر در پیراهن از شادیگریبانی برای امتحان پیش صبا بگشانسیم ناامیدی بد ورق گرداندنی دارددر ایام برومندی در بستانسرا بگشاشکایت نامه ما سنگ را در گریه می آردمهیای گرستن شو، دگر مکتوب ما بگشابه دستی چون حنا بیعت کند هر شب تواناییکنون چون دست دست توست بند از پای ما بگشااگر چه درد جای خویش را وا می کند در دلتو از آغوش رغبت در حریم سینه جا بگشاسزای توست چون گل گریه تلخ پشیمانیکه گفت ای غنچه غافل، دهن پیش صبا بگشا؟ز رقص مرغ بسمل این نوا در گوش می آیدکه ساحل چون شود نزدیک، بازوی شنابگشاندارد بی قراری حاصلی غیر از پشیمانیمیان خویش را چون موج در بحر بلا بگشامکن از ظلمت پر وحشت فقر و فنا دهشتنظر چون خضر بر سرچشمه آب بقا بگشاسحاب تیره هیهات است بی باران بود صائبز روی صدق در دلهای شب دست دعا بگشا
غزل شماره ۴۵۳ندارد حاجت مشاطه روی گلعذار ماپر طاوس مستغنی است از نقش و نگار مازمین از سایه ما گر شود نیلی، عجب نبودکه کوه قاف می بازد کمر در زیر بار ماز طوف ما دل بی درد صاحب درد می گرددچراغ کشته در می گیرد از خاک مزار ماشکوه خاکساری خصم را بی دست و پا سازدشود باریک، دریا چون رسد در جویبار ماز بال افشانی جان این چنین معلوم می گرددکه چشم دام زلفی می پرد در انتظار ما
غزل شماره ۴۵۴ز خط سبز شد فیروزه ای لعل نگار ماجواهر سرمه ای می خواست چشم اشکبار مااگر چه بی صفا گردد ز گرد آیینه روشنیکی صد شد ز گرد خط، صدای گلعذار ماخط آزادی اغیار شد گر خط شبرنگششب قدری است بهر دیده شب زنده دار مانگه دارد خدا از چشم بد آن روی نو خط را!که دام عنبرین سامان دهد بهر شکار مادرین فرصت که خط پیچید دست زلف ظالم رامشو غافل ز احوال دل امیدوار ما
غزل شماره ۴۵۵ نباشد چون تن آسانان ز خورد و خواب عیش ماز اشک و آه می گردد به آب و تاب عیش ماسر ما گرم از خون جگر چون لاله می گرددچو بی دردان نباشد از شراب ناب عیش مااگر چه رشته ها کوته ز پیچ و تاب می گردددو بالا می شود دایم ز پیچ و تاب عیش مابه سیر ماه از محفل مخوان پروانه ما راکه می گردد خنک از پرتو مهتاب عیش مامکن زنهار منع ما ز سیر و دور ای ناصحکه از گردش به پرگارست چون گرداب عیش ماسبب جویند بهر عیش ما احباب، ازین غافلکه می باشد برون از عالم اسباب عیش ماشود در حلقه ذکر خدا، دوران ما کاملیکی صد می شود چون سبحه در محراب عیش مااگر چه فیض بسیارست در تنهانشینی هایکی صد گردد از جمعیت احباب عیش ماتو کز خلوت نداری بهره خرج انجمن ها شوکه باشد در صدف چون گوهر سیراب عیش ماصفای خاطر از ما در طلبکاری مجو صائبکه باشد در وصول بحر چون سیلاب عیش ما
غزل شماره ۴۵۶فلک پرواز سازد آه را درد گران ماپر سیمرغ بخشد تیر را زور کمان ماز بی مغزان خدنگش گر چه پهلو می کند خالیهمان چون قرعه می غلطد به پهلو استخوان مابه جز غفلت متاعی نیست ما گم کرده راهان راجرس را چشم خواب آلود سازد کاروان مابه احوال دل صد پاره عاشق که پردازد؟ز تمکین گل نمی چینند طفلان در زمان ماصدای خنده گل، کار بلبل می کند صائبندارد احتیاج نغمه سنجی گلستان ما