غزل شماره ۴۵۷ رموز سرگذشت عاشقان گر دیدنی داردخدا را سرسری مگذر ز اوراق خزان مااگر در ملک صورت نیست ما را گوشه ای صائبسواد اعظم معنی است ملک بیکران ماندارد زآفتاب تربیت طالع بیان مابه سیلی رنگ گرداند ثمر در بوستان ماندیدیم از سخن فهمان عالم گوشه چشمیاگر چه سرمه شد از فکر مغز استخوان مااگر لیلی، اگر مجنون ز ما دارند تلقین رابه حسن و عشق حق تربیت دارد بیان ماکلام ما خلایق را به راه راست می آردکجی از تیر بیرون می برد زور کمان ماعزیز قدردانی نیست در مصر سخن سنجیندارد ورنه جنسی غیر یوسف کاروان ماگل خود می شمارد خنده صبح قیامت راچراغی کز دل بیدار دارد دودمان ما
غزل شماره ۴۵۸ز تأثیر دل بیدار، چشم تر شود بیناکه ماه از نور خورشید بلند اختر شود بینانبرد از چشم سوزن قرب عیسی عیب کوری رامحال است از جواهر سرمه بد گوهر شود بینابه چشم کم مبین ای ساده دل ما تیره روزان راکه صد آیینه از یک مشت خاکستر شود بیناببر زین خاکدان زنهار با خود سرمه بینشوگرنه کور هیهات است در محشر شود بینانمی گردد هلال و بدر چون مه، مهر روشندلمحال است از حوادث فربه و لاغر شود بینانمی آید به کار پاک طینت بینش ظاهرکه افتد از بهای خویش چون گوهر شود بیناعزیزان نیستند از پرده اسباب مستغنیز بوی پیرهن یعقوب پیغمبر شود بینابلند و پست عالم می کند افزون بصیرت رامعلم بیش در دریای بی لنگر شود بیناز سیل تیره حسن سعی دریا می شود ظاهرکه از آیینه تاریک، روشنگر شود بینامقیم آستان فیض بخش عشق شو صائبکه نابینا شود گر حلقه این در، شود بینا
غزل شماره ۴۵۹ می جان بخش اگر چه جام زر می گیرد از میناسفال تشنه لب فیض دگر می گیرد از مینانگردد عشق خون آشام غافل از دل پر خونکه در هر ساغری ساقی خبر می گیرد از مینامرا بر اختر اقبال ساغر رشک می آیدکه در هر گردشی جان دگر می گیرد از مینانمی ماند ز گردش آسیا تا آب می آیدز دور افتد چو ساغر، بال و پر می گیرد از مینادل روشن سر بی مغز ما را گرم می سازدکه می چون آتشین شد پنبه در می گیرد از مینامزن انگشت بی تابی مرا ای همنشین بر لبکه زور باده من مهر بر می گیرد از مینابیفشان هر چه می گیری اگر آسودگی خواهیکه ساغر باده بی دردسر می گیرد از میناز شوق بوسه هر ساعت دهان را غنچه می سازدبه لب ساقی همانا پنبه بر می گیرد از میناتهیدستی به فکر مبداء اندازد خسیسان راکه چون ساغر شود خالی خبر می گیرد از میناز تمکین مهر بر لب زن که خاک از فیض خاموشینصیب از باده نوشان بیشتر می گیرد از مینایکی صد می شود در پرده شرم و حیا خوبیشراب لاله گون رنگ دگر می گیرد از میناز سیما می توان دریافت در دل هر چه می باشدعیار باده را صاحب نظر می گیرد از مینادل از اشک ندامت کن تهی در موسم پیریکه ساقی باقی شب را سحر می گیرد از میناکه ساقی می شود صائب درین محفل نمی دانمکه جوش می ز شادی پنبه برمی گیرد از مینا
غزل شماره ۴۶۰ اگر این بار می آید به دستم گردن میناچو درد می نخواهم داشت دست از دامن میناخرابم می کند بی لعل او در بزم میخوارانتکلف کردن ساقی، تواضع کردن مینادو صبح صادقند از یک گریبان سربرآوردهید بیضای ساقی با بیاض گردن مینادلم گلگل شکفت از التفات لعل سیرابششراب کهنه جان تازه آرد در تن مینادو چیز افتاده خوش از بزم میخواران مرا صائبز پا افتادن ساقی، به سر غلطیدن مینا
غزل شماره ۴۶۱مدار از دامن شب دست وقت عرض مطلب هاکه باشد بادبان کشتی دل دامن شب هاچه محو ناخدا گردیده ای، ای از خدا غافل؟ندارد این سفر باد مرادی غیر یاربهاز بی دردان علاج درد خود جستن به آن ماندکه خار از پا برون آرد کسی با نیش عقرب هامرا از قید مذهبها برون آورد عشق اوکه چون خورشید طالع شد نهان گردند، کوکبهانمی دانم چه در سر دارد آن معشوق بی پرواکه مذهبها گرفت از شوخی او، رنگ مشرب هاچنین گر رهزن اطفال خواهد شد جنون منبه اندک فرصتی دربسته خواهد ماند مکتب هاحجاب عشق اگر مانع نگردد می توان دیدنخط نارسته را چون رشته گوهر ازان لبهاز شوق گوشه چشم تو ای جان جهان، تا کیدرین صحرای وحشت توتیا گردند قالبها؟کسی کز مطلب خود بگذرد حاجت روا گرددازان صائب ز خاک اهل حق یابند مطلب ها
غزل شماره ۴۶۲ندارد خواب چشم عاشق دیوانه در شبهانمی افتد ز جوش خویشتن میخانه در شبهابه غفلت مگذران چون شمع شب را از سیه کاریکه دل روشن شود از گریه مستانه در شبهاازان هر دم بود جایی درین ظلمت سرا سالککه گردد خواب تلخ از بستر بیگانه در شبهاندارد خلق، با هر کس سیه شد روز او، کاریز سنگ کودکان ایمن بود دیوانه در شبهاز حرف پوچ دلهای سیه را نیست پرواییکه خواب آلودگان را خوش بود افسانه در شبهاگوارا می شود روز سیاه از آتشین رویانکه رقص شادمانی می کند پروانه در شبهانگردد خواب گرد دیده خونبار عاشق راکه از می گرم گردد دیده پیمانه در شبهاز روی انجم از شب زنده داری نور می باردتو هم چون شمع، قدی راست کن مردانه در شبهاپریشان می کنی جمعیت شب زنده داران رابه زلف خود مکش ای عنبرین مو، شانه در شبهاندارم خلوتی تا می کشم تنها، خوش زاهدکه از محراب دارد گوشه ای رندانه در شبهاره خوابیده هیهات است بی شبگیر طی گرددبه مهد خواب شیرین تن مده طفلانه در شبهاندارد خواب با پای نگارآلود، بوی گلبه گرد باغ سیری کن سبکروحانه در شبهادل افگار ما را نیست غیر از داغ، دلسوزیز چشم جغد دارد روشنی ویرانه در شبهامبادا آه کم فرصت به دامانت درآویزدز خلوت برمیا زنهار بی باکانه در شبهارفیقان موافق می برند از دل سیاهی راحریفی نیست به از شیشه و پیمانه در شبهامکن پهلو به بستر آشنا صائب چو بی دردانسری چون غنچه بر زانو بنه رندانه در شبها
غزل شماره ۴۶۳ ز سختی های عالم قانعان را هست لذت هاهما را استخوان در لقمه باشد مغز نعمت هاشکست عشق را از صبر بر خود مومیایی کنکه در کشتی شکستن خضر را درج است حکمت هابه چشم هر که از نور بصیرت بهره ای داردجواهر سرمه بینش بود، گرد کدورت هازلیخاست اگر برداشت از یوسف، تو چون مردانمده از دست تا ممکن بود دامان فرصت هاز لنگر شهپر پرواز کشتی غوطه در گل زدمکن پیوند تا ممکن بود با پست فطرت هابه کف تا رشته تابی هست از بینایی ظاهرمشو غافل ز نظم گوهر شهوار عبرت هاچو بی مغزان مکن در سایه بال هما منزلکه باشد پرده روی شقاوت این سعادت هاز دولت صلح کن زنهار با امنیت خاطرکه در دنبال خواب امن باشد چشم دولت هابلا بر اهل ایمان می شود نازل کز انگشتانبه انگشت شهادت می رسد زخم ندامت هاچه دریاهای خون می شد روان از چشم مظلومانمکافات عمل را چشم اگر می بست رشوت هاشراب تلخ دارد عیش شیرین در قفا صائبمگردان رو ترش از باده تلخ نصیحت ها
غزل شماره ۴۶۴زهی ز اندیشه لعل تو پر خون جام فکرت هاز خط عنبرینت پشت بر دیوار، حیرت هادل عارف غبارآلوده کثرت نمی گرددنیندازد خلل در وحدت آیینه صورت هامحیط از چهره سیلاب گرد راه می شویدچه اندیشد کسی با عفو حق از گرد زلتها؟چنین آن حسن عالمسوز اگر بی پرده خواهد شدبرون می آورد وحدت گزینان را ز خلوت هانگنجد در قبا عاشق، وگرنه از برای مامهیا کرده اند از اطلس افلاک خلعت هادرآ در حلقه اهل نظر تا روشنت گرددکه در بیماری چشم نکویان است حکمت هاادب بند زبان عرض مطلب می شود صائبوگرنه خامه ما در گره دارد شکایت ها
غزل شماره ۴۶۵مدار از منزل آرایان طمع معماری دلهاکه وسعت رفت از دست و دل مردم به منزلهاسیه شد بس که عالم از چراغ مرده دلهانمی بینند پیش پای خود را شمع محفل هادل بیدار می باید درین وادی، توجه کنکه من با پای خواب آلود کردم قطع منزل هانصیب دور گردان گوهر سیراب چون گردد؟ازان دریا که با این قرب، لب خشکند ساحلهابنای کعبه و بیت الصنم کردند بیکارانگل و خشتی که بر جا مانده بود از کعبه دلهازبان بستم، گشاد دل ز صد جانب درون آمدنظر پوشیدم، از پیش نظر برخاست حایل هابه نومیدی مده تن گر چه در کام نهنگ افتیکه دارد در دل گرداب، بحر عشق ساحل هانمی بود این قدر خواب غرور دلبران سنگیناگر می داشت آوازی شکست شیشه دلهابه لیلی متهم دارند مجنون را، ازین غافلکه دارد گفتگوی مردم دیوانه محمل هاهزاران عقده چون انگور در دل داشتم صائببه یک پیمانه می کرد ساقی حل مشکل ها
غزل شماره ۴۶۶ به یک پیمانه می، کرد ساقی حل مشکل هابه یک ناخن، گره وا کرد ماه عید از دل هاغزالی نیست بی خلخال در دامان این صحراز بس پاشید از زور جنون من سلاسل هاطلبکار تو چون سیلاب آرامش نمی داندسرانجام اقامت می کند بیهوده، منزلهااگر داری طمع کز بی نیازان جهان گردیمشو در پرده شب غافل از دریوزه دلهاعبث جان می کنم، در خاک و خون بیهوده می غطلمنثاری نیست در طالع مرا چون رقص بسمل ها