غزل شماره ۴۶۷ اگر مردی مرو در پرده ناموس چون زنهاکه دود عود از خامی گریزد زیر دامن هاز اقبال جنون آورده ام بیرون ز صحراییسر خاری که خون آرد برون از چشم سوزن هاتو با این روی آتشناک، مپسند آفتاب منکه ماند در سیاهی تا قیامت داغ روزن هادماغی چون چراغ تنگدستان می برم بیرونازان وادی که از ریگ روان گیرند روغن هابه تیغ کهکشان دارد فلک نازش، نمی داندکه می باشد سلاح پردلان در دست دشمن هاسحاب آبستن بحرست و بحر بستن گوهرچه آب رو طمع داری ازین آلوده دامن ها؟چرا از من دلی گردد غبار آلود ای همدم؟مدار آیینه پیش لب مرا هنگام رفتن هابه اشک و آه می گیرم پناه از دشمنان صائبچسان تنها برون آید کسی از عهده تنها
غزل شماره ۴۶۸ زهی از غیرت رویت گریبان چاک گلشن هاز خوی آتشینت تازه دایم داغ گلخن هانظر بر آفتاب و ماه نگشایند اهل دلدرین کشور نیندازد سیاهی داغ روزن هاننازم چون به بخت خود، که در عهد جنون مندل سنگین به جای سنگ می بارد ز دامن هاسرآمد سال ها از دور مجنون و همان خیزدز چشم آهوان چون حلقه زنجیر شیون هاز جوش خون چنان شد چاک زخم سینه پردازمکه بیرون رفت از کف رشته تدبیر سوزن هاز شوق محمل لیلی ز هر جا گرد می خیزدغزالان می کشند از دور بی تابانه گردن هابه محتاجان مدارا کن که جز نقش پی موراننباشد هیچ زنجیری برای حفظ خرمن هادر استحکام منزل سعی دارد خواجه، زین غافلکه هر سنگی نهان در آستین دارد فلاخن هاز خورشید قیامت ساغری لب خشک تر دارمدر آن وادی که از ریگ روان گیرند روغن هامگر رطب اللسان شد خامه صائب درین گلشن؟که گردیدند با چندین زبان خاموش سوسن ها
غزل شماره ۴۶۹ مباش ای رهنورد عشق نومید از تپیدن هاکه در آخر به جایی می رسد از خود رمیدن هاعنان نفس را بگذار چندی تا به راه آیدکه از خامی برآرد اسب سرکش را دویدن هاظهور پختگی با خویش دارد حجت قاطعز خامی بر ثمر مشکل بود از خود بریدن هابه غفلت مگذران زنهار ایام جوانی راکه دارد تیر غافل در کمین، غافل چریدن هانظر بر منزل افکن از بلند و پست فارغ شوکه شد هموار راه من ز پیش پا ندیدن هانمی گردد چو خون مرده از من نشتری رنگیننیفتد هیچ کافر در طلسم آرمیدن ها!نه ای مرد پشیمانی، به خون خوردن قناعت کنکه بد خمیازه ای دارد لب ساغر مکیدن هامکن با عشقبازان سرکشی، بر خویش رحمی کنکه یوسف رفت در زندان ازین دامن کشیدن هاورق گرداند پرواز نشاط از دفتر بالمبه چشم انتظار افتاد دوران پریدن هارمیدن شیوه ذاتی است صائب شوخ چشمان رابه یاد آهوی وحشی مده از خود رمیدن ها
غزل شماره ۴۷۰ ز خرمن صلح کن با دانه ای از دوربینی هاکه می سازد زبان برق کوته خوشه چینی هاتلاش صدر کمتر کن که در بحر گران لنگرسبک دارد کف بی مغز را بالانشینی هامیان نور و ظلمت التیامی نیست، حیرانمکه چون پیوست جان آسمانی با زمینی هاسرافرازی چو شمع آن را رسد در حلقه طاعتکه محرابش نخواهد شمع از روشن جبینی هانگردد روزن اندیشه تا مسدود از حیرتندارد غیر سودا حاصلی خلوت گزینی هابه من بایست یار از دیگران نزدیکتر باشداگر نزدیک می گردید راه از دوربینی هاز گرد خط، گرفتم بی صفا شد ظاهر آن لبکجا رفت آن تبسم ها و آن حرف آفرینی ها؟ندارد روزی اهل قناعت چشم شور از پیسلیمان می برد غیرت به مور از ریزه چینی هابه ذوقی باده در جام سفالین ریختم صائبکه از طاق دل فغفور چین افتاد چینی ها
غزل شماره ۴۷۱ ترا پر چون صدف شد گوش از سیماب در دریاوگرنه حلقه ذکری است هر گرداب در دریاز عادت پرده غفلت شود اسباب آگاهیکه ماهی بستر و بالین کند از آب در دریاخیال یار را در دیده عاشق تماشا کنکه دارد شور دیگر پرتو مهتاب در دریاحریم وصل را حیرانیی در پرده می باشدکه شوق آب، ماهی را کند قلاب در دریابه قسمت می توان برخورد از روزی، نه جمعیتکه از جای دگر گردد صدف سیراب در دریاغریق عشق بر گرد سر هر قطره می گرددکه ماهی را بود هر موجه ای محراب در دریاچنین کز گرد عصیان تیره گردیده است جان منعجب دارم که گردد روشن این سیلاب در دریاچو دل شد آب، از دل سربرآرد آرزوی دلکه از دریا زند سر مهر عالمتاب در دریانگردد آب تا صائب دلت از داغ نومیدینخواهی دید روی گوهر نایاب در دریا
غزل شماره ۴۷۲ به هر شورش مده چون موج از کف دامن دریاکه باشد عقد گوهر خوشه ای از خرمن دریاوصال دایمی افسرده سازد شوق عاشق راسری گاهی بر آور چون حباب از روزن دریاچو موج آن کس که داد از کف عنان اختیار خودحمایل ساخت دست خویش را بر گردن دریاصفای دل مرا آزاد کرد از قید خودبینیکه نتوان دید عکس خود در آب روشن دریابه خاموشی توان شد گوهر اسرار را محرمصدف تابست از گفتار لب، شد مخزن دریاز خواب خوش به روی دولت بیدار برخیزدحبابی را که باشد خوابگاه از دامن دریاز طوفان حوادث عاشقان را نیست پروایینیندیشد نهنگ پر دل از آشفتن دریاگوارا می کند مشرب به خود ناسازگاران رابود ماهی گل بی خار در پیراهن دریاز لنگر تا کدامین کشتی بی ظرف می لافد؟که برمی خیزد از موج خطر مو بر تن دریاز تردستی زمین ها را کند گنجینه گوهرچو ابر آن کس که باشد خوشه چین خرمن دریاز دست گوهرافشان برگ عیش تنگدستان شوکه فلس ماهیان گردد دعای جوشن دریابه دریا غوطه زن گر گوهر شهوار می خواهیکه غیر از کف نباشد حاصل از پیرامن دریابزرگان را کند تردستی از آفت سپرداریکه از موج گهر باشد دعای جوشن دریاز خون بی گناهان تیغ او را نیست پروایینگیرد پنجه خونین مرجان دامن دریابرآ از پرده شرم و حیا صائب که می گرددحباب از شوخ چشمی تکمه پیراهن دریا
غزل شماره ۴۷۳ نماند از نارسایی مدی از احسان درین دریابه سیلی سرخ دارد روی خود مرجان درین دریاهوای ساحل از سر چون حباب پوچ بیرون کنکه چندین کشتی نوح است سرگردان درین دریاعرق از روی آتشناکش آتش زیر پا داردز شوخی می کند هر قطره ای طوفان درین دریاکمی در ناز و نعمت نیست بحر رحمت حق راصدف دارد همین دریوزه دندان درین دریابه خاموشی توان شد کامیاب از صحبت گوهرنفس در دل گره کن همچو غواصان درین دریاتو بر تار نفس از بی تهی چون موج می لرزیوگرنه عقد گوهر هست بی پایان درین دریانباشد سخت گیری در گهر اهل سخاوت راگره واگردد از دل چون حباب آسان درین دریاچرا عاشق نبازد سر به تیغ آبدار او؟که می گردد گهر هر قطره باران درین دریاسبکباری بود باد مراد آزادمردان راکه موج از شستن دست است دست افشان درین دریامشو غافل ز وحدت تا شوی فارغ ز قید تنکه گرد راه، سیل افشاند از دامان درین دریادهند از گوهرش چشم آب مردم چون صدف صائبگذارد هر که دندان بر سر دندان درین دریا
غزل شماره ۴۷۴ چسان گردد تهی از عقد گوهر سینه دریا؟که هر موج خطر قفلی است بر گنجینه دریاندارد تربیت تأثیر در دلهای ظلمانیکه عنبر را نسازد پخته جوش سینه دریاتپیدن گوهرم را قطره سیماب می سازدچو می افتم به فکر صحبت دیرینه دریابه وصل گوهر شهوار آسان نیست پیوستنکه هر گرداب باشد مهر بر گنجینه دریادل پر خون مرا آزاد کرد از قید خودبینیکه شوید عکس را از چهره ها آیینه دریامیندیش از غبار معصیت با رحمت یزدانکه گردد صاف سیلی از سینه بی کینه دریا
غزل شماره ۴۷۵ محمل شوق کجا، کعبه امید کجاشبنم تشنه کجا، چشمه خورشید کجاظرف نظاره خورشید ندارد شبنمرتبه حسن کجا، حوصله دید کجادست کوتاه من و گردن او هیهات استبال خفاش کجا، تارک خورشید کجاسایه ای داشت که سرمایه آتش بودحاصل عمر تهیدست من و بید کجاعالمی چشم به راه نگه گرم تواندبه کجا می روی ای خونی امید کجا؟بوریا موج شکر می زند از شیرینیگل به سامان لب لعل تو خندید کجا؟آب پیکان ز دل آمد سوی چشمم صائبآخر آن چشمه سربسته ترا دید کجا؟
غزل شماره ۴۷۶ من و مصری که شکرخیز بود خاک آنجاکوزه شهد شود حنظل افلاک آنجادر خرابات چه حاجت به مناجات من استدست برداشته دایم به دعا تاک آنجادر محبت لب خشک و مژه تر باب استهیزم تر نفروشند ز مسواک آنجاباد در دست برون می روم از صحراییکه بود برق، شکار خس و خاشاک آنجادر بهشتی غم او در جگرم خار شکستکه نیابند به درمان دل غمناک آنجانفسم تنگ شد از باغ خوشا کنج قفسکه در فیض گشوده است ز هر چاک آنجاسفری با نفس سوخته دارم در پیشکه حساب نفس صبح شود پاک آنجاصائب از کوی خرابات به جایی نروددختری خواسته از سلسله تاک آنجا