غزل شماره ۴۷۷ صاف گشتن ز خودی باده ناب است اینجادست شستن ز جهان عالم آب است اینجاهمه از درد طلب نعل در آتش دارندکوه چون ریگ روان پا به رکاب است اینجانیست زان گوهر نایاب کسی را خبریچشم غواص تهی تر ز حباب است اینجاوصل، از حیرت سرشار، جدایی شده استدر دل بحر، گهر طالب آب است اینجافارغ از گردش چرخند ز خود بی خبرانموج شمشیر حوادث رگ خواب است اینجادر ته گرد یتیمی گهری پنهان هستپرده گنج بود هر که خراب است اینجاهر چه از عمر به غفلت گذرد عمر مدانکز نفس آنچه شمرده است حساب است اینجامی شود دشمن سرکش به تحمل مغلوبخاک در کشتن آتش به از آب است اینجاناز دولت نکشند اهل قناعت صائبکمر و تاج کم از موج و حباب است اینجا
غزل شماره ۴۷۸ هر که هست، از می دیدار تو مست است اینجاذره را ساغر خورشید به دست است اینجامگذر از پای خم می که ره دور بهشتاز ره بی خبری دست به دست است اینجاراه پر سنگ خطر، شیشه دل ها نازکجرس قافله آواز شکست است اینجانرسد زیر فلک همت عالی جاییهر که جایی رسد، از همت پست است اینجاهر صدایی که به گوشش رسد از جای رودبس که جان گوش بر آواز الست است اینجازیر گردون حبابی، ز سلیمان تا مورهر که را می نگرم باد به دست است اینجامی زند سینه به دریا ز تهیدستی، موجماهی از فلس گرفتار به شست است اینجابعد ازین بر در مستی و جنون زن صائبکه خوشی قسمت دیوانه و مست است اینجا
غزل شماره ۴۷۹ سخن از صلح مگو، عالم جنگ است اینجاصحبت شیر و شکر، شیشه و سنگ است اینجاحاصل دلشکنی غیر پشیمانی نیستمومیایی، عرق خجلت سنگ است اینجاچه کند کوچه و بازار به دیوانه ما؟دامن دشت جنون سینه تنگ است اینجاعشق در هر چه زند دست به جز دامن یارگر چه تسبیح بود، قید فرنگ است اینجاخشم خونخوار تو از لطف رباینده ترستچشم آهو خجل از داغ پلنگ است اینجاحسن مستور به عاشق نتواند پرداختعکس طوطی به دل آینه زنگ است اینجاقدر اگر می طلبی بر در بیرنگی زنکه گهر، خوار به اندازه رنگ است اینجاکام ما بی سخن تلخ نگردد شیرینگر همه شیره جان است، شرنگ است اینجاعجز این نشأه، توانایی آن نشأه بوداز صراط آن گذر در است، که لنگ است اینجاخطر قلزم عشق است به مقدار شعورزورق بیخبران کام نهنگ است اینجاکیست صائب سبک از دشت علایق گذرد؟دامن ریگ روان در ته سنگ است اینجا
غزل شماره ۴۸۰ مستی و بی خبری رتبه عام است اینجاابجد تازه سوادان خط جام است اینجااز سفر کردن ظاهر، نشود کار تمامهر که در خویش سفر کرد تمام است اینجانشود جمع، زبان آوری و سوختگیسخن از شمع مگویید که خام است اینجاسخن عشق چو آید به میان خامش باشلب گشودن به تکلم لب بام است اینجاعارفان تلخ لب خود به شکایت نکنندکجروی های فلک گردش جام است اینجاتلخکامی نبود در شکرستان وصالنامه آور نگه و بوسه پیام است اینجاصید خود گوشه نشینان به توجه گیرنددیده منتظران حلقه دام است اینجابه غم این یک دو نفس را گذراندن ستم استخنده صبح به دلگیری شام است اینجاذره تا مهر ندارند درین بزم قراربنما خاطر آسوده کدام است اینجادر غم آباد فلک رخنه آزادی نیستچشم تا کار کند حلقه دام است اینجاپای در خلوت ما از در عادت مگذاردر دل باز چو شد وقت سلام است اینجازلف را شانه زد، ای بال فشانان چمنزود خود را برسانید که دام است اینجا!نیست مقبول دل عشق، پسندیده عقلهر که آدم بود آنجا، دد و دام است اینجاتا در آتشکده دل نگدازی صائبدعوی پختگی اندیشه خام است اینجا
غزل شماره ۴۸۱ همه کس طالب آن سرو روان است اینجاآب حیوان ز نفس سوختگان است اینجاآفتابی که دل صبح ازو پر خون استیکی از جمله خونابه کشان است اینجاخامشی را نبود راه در آن خلوت خاصپشت آیینه هم از پرده دران است اینجامحو شو محو درین بزم که گفتار صوابترجمان دل غفلت زدگان است اینجاعالم از آب بقا یک قدح لبریزستچه غم از رفتن عمر گذران است اینجا؟سر به سر خشت خرابات مغان آیینه استراز پوشیده آفاق عیان است اینجادر سراپرده امکان نبود رنگ بقاهر چه جز پرتو ماه است، کتان است اینجاسفر مردم آگاه ز خود بیرون استهدف تیر در آغوش کمان است اینجاخاک این باغ به خوناب جگر آغشته استبرگ گل آینه روی خزان است اینجانیست در دامن صحرای جنون موج سرابدست بر هر چه زنی رشته جان است اینجاصحبت پیر خرابات بهار طرب استنفس سوختگان سرو جوان است اینجاچاره ناخوشی وضع جهان بی خبری استاوست بیدار که در خواب گران است اینجاتازه رو چون گل از آغوش کفن خواهد خاستهر که امروز ز خونین جگران است اینجااهل مسجد ز خرابات سیه مست ترندعوض رطل گران، خواب گران است اینجاهر که صائب دلش از هر دو جهان پاک شودمی توان گفت که از پاکدلان است اینجا
غزل شماره ۴۸۲ فتنه روز جزا خانه نشین است اینجافتنه این است که در خانه زین است اینجامردی از پرده ناموس برون آمدن استهر که مانده است درین پرده، جنین است اینجاپیش جمعی که نمودند قیامت را نقدصبح محشر نفس باز پسین است اینجاوحشی فیض، شکار دل بی قیدان استپرده دیده صیاد، کمین است اینجاخاکساری رخ دشمن به زمین می مالدآسمان عاجز هر خاک نشین است اینجااختیاری است فنای دل روشن گهرانمرگ زهری است که در زیر نگین است اینجادر قیامت دل پر آبله دارد صائبدست هر کس صدف در ثمین است اینجا
غزل شماره ۴۸۳ خام ماندم ز می کهنه کشیدم تا دستنشود هیچ مرید از قدم پیر جدا!خاطر جمع مرا چند پریشان دارد؟خواب آشفته جدا و غم تعبیر جداهمت آن است که موقوف نباشد به شعوراوست حاتم که به طفلی نخورد شیر جداسرما و خط تسلیم به هم پیوسته استهدف ما نشود از قدم تیر جدادل ما گرم طلب بود همان در دل خاکاین تب گرم نگردید ازین شیر جداشوری از بخت نبردیم به تدبیر برونما که کردیم مکرر شکر از شیر جداصائب آن روز که از قید جنون شد آزادشیونی خاست ز هر حلقه زنجیر جدادل چسان گردد ازان زلف گرهگیر جدا؟نشود جوهر از آیینه به شمشیر جدا
غزل شماره ۴۸۴ نیست در دیده ما منزلتی دنیا راما نبینیم کسی را که نبیند ما رازنده و مرده به وادید ز هم ممتازندمرده دانیم کسی را که نبیند ما رامردمی را نشود هیچ حجابی مانعسرمه خاموش نسازد نظر گویا رادیدن عیب به هم می شکند شاخ غرورمصلحت نیست که طاوس بپوشد پا راشمع در جامه فانوس نماند پنهانعینک از پرده خواب است دل بینا راتا به حیرت نرسد دیده نمی آرامدسیل در بحر فراموشی کند غوغا راعاشق از سنگ ملامت نشود رو گردانطعمه از قاف سزد حوصله عنقا رابا خودی سر ز حقیقت نتوان بیرون بردگم شدن خضر بود این ره ناپیدا راگر چنین تنگ شود دیده گردون خسیسآب از چشمه سوزن ندهد عیسی رانشد از زخم زبان شورش مجنون ساکنخار و خس مانع طوفان نشود دریا راکیست جز گریه به دلتنگی ما رحم کند؟سیل بر سینه مگر چاک زند صحرا رابی رخ تازه و پیشانی خندان صائبچون صنوبر نتوان کرد ز خود دلها را
غزل شماره ۴۸۵ آرزو چند به هر سوی کشاند ما را؟این سگ هرزه مرس چند دواند ما را؟نخل ما را ثمری نیست به جز گرد ملالطعمه خاک شود هر که فشاند ما راما که در هر بن مو کوه گرانی داریمهیچ سیلاب به دریا نرساند ما رابر سر دانه ما سایه ابری نفتادزور غیرت مگر از خاک دماند ما رانامه ماست نهانخانه اسرار ازلظلم بر خویش کند هر که نخواند ما رادر نهال قد این جلوه فروشان مجازجلوه ای نیست که بر خاک کشاند ما راعشق ما را ز دل و دین و خرد دور انداختتا به آن قافله دیگر که رساند ما را؟نشد از ناخن تدبیر گشادی صائبتا که زین عقده مشکل برهاند ما را؟
غزل شماره ۴۸۶ می شود راز دل از جبهه نمایان ما رانیست چون آینه پوشیده و پنهان ما راتیرباران قضا را سپر تسلیمیمنیست چون شیر محابا ز نیستان ما راحال ما را غم آینده مشوش نکنددر بهاران نبود فکر زمستان ما رابه نسیمی سر شوریده خود می گیریمنیست چون شمع تعلق به شبستان ما راتخم نیرنگ بود هر چه ز یک رنگ گذشتدل سیه می شود از نعمت الوان ما رانعمت آن است که چشمی نبود در پی آنچشمه خضر ترا، دیده گریان ما رادانه را وحشی ما دام بلا می داندنتوان بنده خود کرد به احسان ما رانیست وحدت طلبان را سر کثرت صائبشاهی مصر ترا، گوشه زندان ما را