غزل شماره ۴۹۷ گر نبینیم به خلوت رخ چون ماه تراکسی از ما نگرفته است سر راه تراغیر می خوردن پنهان همه شب با اغیارنیست تعبیر دگر، خواب سحرگاه تراگر چه صد شیشه دل پیش تو بر سنگ زدندنشنید از دل چون سنگ، کسی آه ترابرنداری به نگه دلشده ای را از خاککه به مژگان همه شب پاک کند راه ترانور آیینه فزون می شود از خاکسترابر خط کم نکند روشنی ماه تراهر چه در خاطر من می گذرد می دانیغافل از خویش کنم چون دل آگاه ترا؟آن مهی یک شب و سی شب بود این مالامالنسبتی نیست به مه،جام شبانگاه تراغیر افسوس نهال تو ندارد ثمریباد پیوسته به دست است هوا خواه ترابحر مواج بود عالم از آغوش امیدتا که در هاله آغوش کشد ماه ترا؟نیست ممکن که نگردد دلش از درد دو نیمهر که صائب شنود ناله جانکاه ترا
غزل شماره ۴۹۸نمک خال بود داغ تمنای تراشور لیلی است سیه خانه سودای ترابر جبین همچو گهر گرد یتیمی دارددید تا شبنم گل، چهره زیبای تراخضر از دامن یک عمر ابد دست نداشتکیست از دست دهد زلف دلارای ترا؟طوق هر فاخته ای حلقه ماتم می شدسرو می دید اگر قامت رعنای ترادو جهان در نظرش دست نگارین گرددهر که در چشم کشد خاک کف پای تراکه گل از شمع تو چیند، که گرفته است به برپرده شرم چو فانوس سراپای تراپر مقید به تماشای خود ای ماه مباشآفتابی نکند آینه، سیمای ترا!ما که داریم ز دل، دیدن روی تو دریغچون به آیینه پسندیم تماشای ترا؟مانده در عقده حیرت نفس موی شکافبوسه چون راه برد لعل شکرخای ترا؟چشم صائب به کجای تو نظرباز شود؟شوخی چشم غزال است سراپای ترا
غزل شماره ۴۹۹گل ازان زود به بازار رساند خود راکه به آن گوشه دستار رساند خود راچون خط سبز، نفس سوخته ای می بایدکه به آن لعل شکربار رساند خود راسنگ بر سینه زند قطره ز گوهر شب و روزکه به آن قلزم زخار رساند خود راخون ما را چه قدر خون جگر باید خوردکه به آن غمزه خونخوار رساند خود راصاف شو صاف که تا می نشود صاف از دردنیست ممکن به لب یار رساند خود رادامن دشت جنون جای تن آسانان استبه که دیوانه به بازار رساند خود رارشته بی گرهی نیست درین بحر چو موجکه به آن گوهر شهوار رساند خود رابسته دانه و آبند سراسر مرغانزین قفس تا که به گلزار رساند خود را؟نیست در بند جهان مرغ سبک پروازیکز قفس تا سر دیوار رساند خود راشیشه دل شود از سنگ ملامت خندانکبک آن به که به کهسار رساند خود رایوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه استبه چه امید به بازار رساند خود را؟مرده خواب غرورند ز خود بی خبرانکیست در دولت بیدار رساند خود را؟جگر دانه تسبیح ازان سوراخ استکه به سررشته زنار رساند خود راصائب از مشق سخن مطلب طوطی این استکه به آن آینه رخسار رساند خود را
غزل شماره ۵۰۰هر که چون شیشه به پیمانه رساند خود راچون سلیمان به پریخانه رساند خود راما ز بی حوصلگی صلح به مینا کردیموقت آن خوش که به میخانه رساند خود رادر همین نشأه شود جنت او نقد، اگرزاهد خشک به میخانه رساند خود راهر مقامی که به آن، هوش به عمری نرسددل به یک نعره مستانه رساند خود راسینه اش کان بدخشان شود از باده لعلچون سبو هر که به میخانه رساند خود راشمع در محفل ازان نعل در آتش داردکه به بال و پر پروانه رساند خود راعاشق از هر دو جهان تا نکند قطع نظرنیست ممکن که به جانانه رساند خود رابه دو صد زخم نپیچد سر تسلیم از تیغکه به آن زلف سیه، شانه رساند خود رابت پرستی که نگشته است ز خود رو گردانبه چه امید به بتخانه رساند خود رانیست ممکن به پر و بال رسد کس به مرادمگر از همت مردانه رساند خود راشمع در کوتهی خویش ازان دارد سعیکه به خاکستر پروانه رساند خود راباده از شیشه جلوریز برون می آیدکه به سر منزل پیمانه رساند خود رازان چو موج است همه رشته جان ها بی تابکه به آن گوهر یکدانه رساند خود راصائب از چشم بد خلق مسلم گرددهر که چون گنج به ویرانه رساند خود را
غزل شماره۵۰۱در سفر زود خجالت کشد از دعوی خویشدر وطن هر که سبکبار نماید خود راچه کند با دل بی درد، کلام صائب؟این نمک در دل افگار نماید خود راباده در لعل لب یار نماید خود راآب در گوهر شهوار نماید خود رادر پریخانه خم جوش دگر دارد میسیل در سینه کهسار نماید خود رادر حجاب است ز بی رغبتی ما دلدارورنه یوسف به خریدار نماید خود رامحو در نور شود هر دو جهان چون جوهراگر آن آینه رخسار نماید خود رادل چو بیرون رود از جسم تماشا داردبی صدف، گوهر شهوار نماید خود رادل روشن چه پر و بال گشاید در جسم؟بحر در قطره چه مقدار نماید خود را؟تا تو از نام و نشان پاک نیایی بیرونچه خیال است که دلدار نماید خود را؟هوشمندی که به هنگامه مستان افتدمصلحت نیست که هشیار نماید خود رادر غریبی همه کس می شود انگشت نماهر گلی بر سر دستار نماید خود رامی کند دعوی بینش همه کس زیر فلکهر شراری به شب تار نماید خود راهست تا زیر فلک، جوهر دل پوشیده استتیغ چون در ته زنگار نماید خود را؟جای رحم است بر آن چشم غلط بین کز جهلخوابها بیند و بیدار نماید خود را
غزل شماره۵۰۲ حسن کی در دل چون سنگ نماید خود را؟باده در شیشه بیرنگ نماید خود راعشق ازان شوختر افتاده که پنهان گردداین شرر در جگر سنگ نماید خود رادر شب تار کند جلوه دیگر آتشچهره زیر خط شبرنگ نماید خود راتکیه بر دوستی چرخ مکن کاین مکاربه تو یکرنگ ز نیرنگ نماید خود رازود باشد که زند غوطه به خون چون طاوسخودنمایی که به صد رنگ نماید خود راسنگ دندان پریشان سخنان است وقاروای بر آن که سبک سنگ نماید خود راشود از بخت سیه، جوهر ذاتی ظاهرجوهر تیغ اگر از زنگ نماید خود راعندلیبی که شد از نغمه شناسان نومیدبه چه امید به آهنگ نماید خود را؟خون کند در دل صیاد ز پرکاری هاآهوی وحشی اگر لنگ نماید خود راصائب آن حسن به سامان که نگنجد به خیالچه قدر در نظر تنگ نماید خود را؟
غزل شماره۵۰۳ راه خوابیده رسانید به منزل خود رانرساندی تو گرانجان به در دل خود راتا چو گرداب توان ریشه رسانید به آبهمچو کشتی مکن آلوده ساحل خود رانقد هستی است گرامی تر ازان ای غافلکه کنی خرج به اندیشه باطل خود رانشود خرج زمین قطره چو گوهر گردیدبرسان زود به آرامگه دل خود رادر چنین فصل بهاری نشوی چون مجنون؟می شماری اگر از مردم عاقل خود راسر سودازده را تیغ بود سایه بیدوارهان زود ازین عقده مشکل خود راحسن لیلی چه خیال است شود پرده نشین؟چه تسلی دهی از دیدن محمل خود را؟گوهری نیست درین قلزم خونین صائبپوچ (و) بی مغز مکن چون کف ساحل خود را
غزل شماره۵۰۴ چشم بگشا، سبک از خواب گران کن خود رابر هوا پای بنه، تخت روان کن خود رامی کند کار لب نان، لب افسوس اینجالب بگز، فارغ از اندیشه نان کن خود راگوهر آبله در راه طلب ریخته استقدمی پیش نه، از دیده وران کن خود رابر جوانی مخور افسوس در انجام حیاتباده کهنه به دست آر و جوان کن خود رازردرویی، گل روی سبد هشیاری استمی گلرنگ بکش، لاله ستان کن خود رااگر از تشنه لبان گهر سیرابیسعی کن همچو صدف پاک دهان کن خود راشکوه از زخم زبان کردن مردم سبکی استقلعه آهنی از گوش گران کن خود رامی رسد فیض به هر کس که بود فیض رساناز رخ تازه، بهار دگران کن خود رابرکت می رود از هر چه به آن چشم رسیدزینهار از نظر خلق نهان کن خود رامی خورندت به نظر گرسنه چشمان جهانچون شب قدر نهان در رمضان کن خود راصائب این آن غزل منصف وقت است که گفتگرنه آیینه شوی، آینه دان کن خود را
غزل شماره ۵۰۵ ما که در خم ننمودیم فلاطون خود راصاف سازیم درین صومعه ها چون خود را؟باده از خم به چهل روز به مینا آیدما به یک جوش رساندیم به گردون خود راهیچ بر جای نماند از دل ما چون مرکزتا فکندیم ازین دایره بیرون خود رااز کشاکش نشود رشته جان فارغبالتا نپیچیم بر آن قامت موزون خود راکوه غم در دل سودازده ما صائببیش از آن است که سنجیم به مجنون خود را
غزل شماره ۵۰۶ نیست اندیشه ای از زخم زبان سرکش راخار و خس بستر سنجاب بود آتش رابهره از عمر بود تیره روانان را بیشزودتر جذب کند خاک می بی غش راخوابش از بستر بیگانه پریشان نشودهر که در زندگی از خاک کند مفرش راچشم بر شست تو دارند غزالان حرمخالی از تیر به بازیچه مکن ترکش رابه جز از جاذبه مهر و محبت صائبکیست از خانه برون آورد آن سرکش را؟