غزل شماره ۵۰۷ از نظر کرد نهان خط رخ آن مهوش راپردگی ساخت شب دل سیه این آتش راچون برآید نفس از سوختگان در بزمیکه نمک سرمه آواز شود آتش را؟زاهد خشک برآورد مرا از مشربچون سفالی که کند جذب، می بی غش راآه در سینه من محنت پیری نگذاشتکه کمان دل تهی از تیر کند ترکش راخصم سرکش شود از راه تحمل مغلوبخاک خاموش به از آب کند آتش راپرده تیرگی دل نشود رخت سفیدچه دهی عرض به صراف، زر روکش را؟در شبستان لحد تلخ نگردد خوابشهر که در زندگی از خاک کند مفرش رانبرد زخم زبان سرکشی از طینت عشقچون خس و خار شود بند زبان آتش را؟بر سر رحم نیامد به زر و زاری و زوربه چه تدبیر کنم رام، من آن سرکش را؟هر کجا اهل دلی نیست مزن دم صائبنتوان خواند به هر کس سخن دلکش را
غزل شماره ۵۰۸ تا به حدی است لطافت رخ پرتابش راکه عرق داغ کند لاله سیرابش راتا به دامان قیامت نشود چشمش خشکیک نظر هر که ببیند گل سیرابش راوحشت از صحبت مجنون نکند چشم غزالمی توان یافت گرفته است رگ خوابش راگر فتد راه به دریای دلم طوفان راحلقه گوش کند حلقه گردابش راکعبه و بتکده بی جلوه مستانه یارآسیایی است که انداخته اند آبش راجوهر آن مژه صائب زره زیر قباستاین چنین ساده مبین تیغ سیه تابش را
غزل شماره ۵۰۹ شانه گر باز کند زلف گرهگیرش رانی به ناخن شکند پنجه تدبیرش راهر که دیوانه آن زلف چو زنجیر شودچرخ در گوش کشد حلقه زنجیرش راگل خورشید ز هر ذره به دامن چیندهر که آرد به نظر حسن جهانگیرش رادر دو عالم شود انگشت نما چون مه نولب زخمی که ببوسد لب شمشیرش راچون هدف، گردن امید برافراخته امتا چو مژگان به نظر جای دهم تیرش رااز شکر خنده آن طفل دل عالم سوختدایه آمیخت همانا به شکر شیرش راچه دهی پشت به دیوار درین خانه که هستهر نفس صورتی آیینه تصویرش راسنگ کم می شمرد لعل و گهر را صائببه چه از راه برم چشم و دل سیرش را؟
غزل شماره ۵۱۰ سخن آن است که از جای درآرد دل راحدی آن است که دیوانه کند محمل راباده آن است که خشت از سر خم برداردعالم آن است که بیدار کند جاهل راسخن پوچ همان به که نیاید بر لبچه کمال از کف بی مغز بود ساحل را؟خانه زادست نشاط دل خونین جگرانمطرب از بال و پر خویش بود بسمل راگر شوی مرغ، همان بال ترا دام ره استتا سبکبار نسازی ز علایق دل رامحو دلجویی پروانه بود روی دلششمع دارد به زبان گر چه همه محفل رابی سخن، قابل تحسین نبود احسانشهر که محتاج به گفتار کند سایل راباغ را در گره غنچه نهان ساخته اندبا خبر باش که بر هم نزنی یک دل راعشق داغی است که مرهم نکند پنهانشچند بر چهره خورشید بمالی گل را؟نیست با اهل خرد سنگ ملامت را کارنقطه بر سر نگذارند خط باطل راصائب از خود بفشان گرد علایق زنهارکاین غباری است که پوشیده کند منزل را
غزل شماره ۵۱۱ عشق سازد ز هوس پاک دل آدم رادزد چون شحنه شود امن کند عالم راآب جان را چو گهر در گره تن مگذارچون گل و لاله به خورشید رسان شبنم رادر وصالیم و همان خون جگر می نوشیمتلخی از دل نبرد قرب حرم زمزم راعالم از جای به تعظیم کلامش خیزدهر که چون صبح برآرد به تأمل دم رارم آهوی حرم پای گرانخواب شودچون به دوش افکنی آن زلف خم اندر خم راقفس شیر نگشته است نیستان هرگزعشق آن نیست که بر هم نزند عالم راشور و غوغا نبود در سفر اهل نظرنیست آواز درا قافله شبنم رازینت مردم آزاده بود بی برگیمحضر جود بود دست تهی حاتم راچه خبر از دل آواره ما خواهد داشت؟مست نازی که ندارد خبر عالم راصائب از شعله آه تو، که روشن بادا!می توان خواند شب تار خط درهم را
غزل شماره ۵۱۲ فقر بی قدر کند سلطنت عالم راهوس ملک نباشد پسر ادهم رامی کند کار خرد، نفس چو گردید مطیعدزد چون شحنه شود امن کند عالم راخرد مشمار گنه را، که گناهی است بزرگگندمی کرد ز فردوس برون آدم راپیش چشمی که شد از پرده شناسان حجابشاهدی نیست به از چهره خود مریم رانیست ممکن، نکند صحبت نیکان تأثیرگل به خورشید رسانید سر شبنم رامی تواند به نفس کرد جهان را روشنهر که چون صبح برآرد به تأمل دم رادانش آنراست مسلم که به تردستی شرمگرد خجلت ز جبین پاک کند ملزم راحق محال است به مرکز نرساند خود رادر کف دیو قراری نبود خاتم راکجی از بد گهران صحبت نیکان نبردظفر از تیغ محال است برآرد خم رادیده مور، شود ملک سلیمان به خلیقتنگی خلق، دل مور کند عالم راکار اکسیر کند همت ذاتی صائبخاک در دست زر و سیم شود حاتم را
غزل شماره ۵۱۳ وحشتی داده ز اوضاع جهان دست مراکه به زنجیر دو زلفش نتوان بست مرابس که آشفته ز سودای توام، می گرددصفحه مشق جنون، آینه در دست مرادارم از پاس وفا سلسله بر پا، ورنهمن نه آنم که به زنجیر توان بست مراگر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدمرهروی نیست درین راه که نشکست مرادام را شوخی چشم تو ز هم می گسلدورنه آهو نتواند ز نظر جست مرادو جهان رشته شیرازه ز من می طلبیدبود روزی که سر زلف تو در دست مراتیغ من جوهر خود کرد ز غیرت ظاهرچرخ هر چند که برداشت به یک دست مراخامشی داردم از مردم کج بحث ایمننیست چون ماهی لب بسته غم شست مراآیم از خاک به محشر چو سبو دست به دوشگر چنین گردش چشم تو کند مست مراچون میان من و او دست دهد جمعیت؟که به دست آمدنش می برد از دست مراخاک در کاسه دشمن کند افتادگیمنقش بندد به زمین هر که کند پست مراسرو آزاده من وحشت از آب و گل داشتکرد حیرانی رفتار تو پابست مراطرفی نیست جز آیینه مرا چون طوطیهم منم صائب اگر هم سخنی هست مرا
غزل شماره ۵۱۴ تلخی عالم ناساز شراب است مراتری بدگهران عالم آب است مراتا ازان روی عرقناک، نظر دادم آبآب حیوان به نظر موج سراب است مرالب به دریوزه می تلخ نسازم چون جامآبرو جمع چو شد، عالم آب است مرانیست بی سوختگان شور مرا چون آتشمی ز خونابه دلهای کباب است مراجز در دوست که بیداری دل می بخشدتکیه بر هر چه کنم باعث خواب است مرامی دهد شادی بی درد مرا غوطه به خونخنده کبک دری، چنگ عقاب است مرامی دهم عرض به دشمن گره مشکل خویشاز هوا چشم گشایش چو حباب است مراگر چه همخانه دریای گرامی گهرمچون صدف، دانه روزی ز سحاب است مراکمتر از جنبش ابروست مرا دور نشاطخوشدلی چون مه نو پا به رکاب است مراتلخی زهر عتاب است گوارا بر منبا شکرخنده خوبان شکراب است مرامطلب افتاده مرا تندی و بدخویی توغرض از نامه نه امید جواب است مراحسن بی پرده کند آب نگه را، ورنهدست، گستاخ به آن بند نقاب است مراراست کیشم، به نشان می رسد آخر تیرمخود حسابم، چه غم از روز حساب است مرا؟نیست کاری به دورویان جهانم صائبروی دل از همه عالم به کتاب است مرا
غزل شماره ۵۱۵ هر نفس تازه گلی زیب کنارست مرادایم از جوش سخن، جوش بهارست مراکمر وحدت من نیست به جز حلقه فکرچون سر غنچه به زانو سر و کارست مرانام منصور من از فکر بلندی گیردسر زانوی تأمل، سر دارست مرامی چکد خون چو کباب از سخن رنگینمسینه از ناخن اندیشه فگارست مراروی دل بر سر گفتار مرا می آردهر چه جز دل بود آیینه تارست مراچون شرر نیست مرا کار به هر تردامنصحبت سوختگان باغ و بهارست مراسایه شهر بود بر دل من کوه گراندامن دشت جنون، دامن یارست مرامی شود از نفس صبح، چراغم خاموشصیقل آینه دل، شب تارست مرانیست در آینه ام نقش دگر جز رخ دوستچشم بر هر چه فتد روی نگارست مرانکند دایره عیش مرا بی پرگارنقطه دل که چو مرکز به قرارست مراساغری در خور من نیست درین میکده هاورنه تسبیح ریا حلقه مارست مراگر چه پر گل بود از گریه من دامن دشترزق، چون آبله از نشتر خارست مرامی توانم به دغا کرد حریفان را ماتمانع راهزنی، راه قمارست مراآه ازان روز که از پرده برآید صائبنغمه هایی که گره در رگ تارست مرا
غزل شماره ۵۱۶ نفس سوخته روشنگر جان است مراچون شرر، زندگی از سوختگان است مرادل سودا زده ام جوش بهاران داردچهره از درد اگر برگ خزان است مرابیخودی گرد ملال از دل من می شویدرفتن دل به نظر آب روان است مراگر چه افتاده ام اما پی برداشتنمهر که قد راست کند تیر و سنان است مراگردش چرخ محال است مرا پیر کندهمت پیر مغان، بخت جوان است مرانتوان شست به هر صید گشادن، ورنهآه تیری است که دایم به کمان است مرامی کند سلسله عمر ابد را کوتاهگرهی چند که در رشته جان است مرادر سفر عادت سیلاب بهاران دارمسختی راه طلب، سنگ فسان است مرادر خریداری درد تو به جان بی تابمورنه یوسف به زر قلب گران است مرانیست چون سرو، مرا بی ثمری بر دل بارکه ز آسیب خزان خط امان است مراآب از دیده خورشید گشاید صائبدر دل آیینه عذاری که نهان است مرا