غزل شماره ۵۱۷نوخطی سلسله جنبان جنون است مراسبزه نیمرسی تشنه خون است مراچشم بدبین به خط پشت لب او مرساد!که به آن تنگ دهن راهنمون است مرااز دل سوخته خونم به چکیدن نرسدکاسه هر چند که چون لاله نگون است مرابود اگر قافله سالار غزالان مجنوناین زمان توشه کش دشت جنون است مراگر کنی خون به دل من همه عمر کم استتیغ مژگان تو گر تشنه خون است مرابس که خون در دل ازین دوست نمایان دارمدیدن دشمن خونخوار، شگون است مرابه زبان گر نکنم شکر ترا، معذورمبار احسان تو از برگ فزون است مرانکنم با گل بی خار، مبدل صائبخارخاری که ازان گل به درون است مرا
غزل شماره ۵۱۸دل پریخانه آن روی چو ماه است مرایوسفی در بن هر موی به چاه است مراآه من چون علم صبح قیامت نشود؟الف قامت او سرخط آه است مراهمچو کبکی که فتد سایه شاهین به سرشدل سراسیمه ازان پر کلاه است مرابا کلاه نمد از هر دو جهان آزادمسایه بال هما بخت سیاه است مراچون قلم، گام نخستین، نفسم سوخته استدر ره شوق کجا فرصت آه است مرا؟می چکد خون چو کباب از نفس دعوی منبا چنین سوز چه حاجت به گواه است مرا؟جرم ایام خرد قابل بخشیدن نیستورنه با عشق چه پروای گناه است مرا؟از تماشای تو ای مایه امید جهانغیر افسوس چه در دست نگاه است مرا؟منزل عشق چو خورشید بود پا به رکابورنه صائب چه غم از دوری راه است مرا؟
غزل شماره ۵۱۹گل داغ است اگر تاج زری هست مرااشک گلرنگ بود گر گهری هست مرابرگ من زخم زبان است درین سبز چمنسنگ اطفال بود گر ثمری هست مراعکس من سایه فکنده است بر این آینه هاگر درین هفت صدف، هم گهری هست مرانیست در روی زمین سوخته جانی، ورنهدر دل سنگ گمان شرری هست مراخرده گیران نتوانند شدن پیشم تیغکه ز گردآوری خود سپری هست مراجلوه مه بود از آب روان روشن ترگر به رخسار نکویان نظری هست مرادشمن خانگی از خصم برونی بترستهست از دیده خود گر خطری هست مرابرو ای قاصد و زحمت ببر ای باد صباکه هم از نامه خود، نامه بری هست مرانیست جز سایه بالای تو ای سرو رواندر همه روی زمین گر دگری هست مراسری از بیضه گردون نتوان بیرون بردورنه در پرده دل، بال و پری هست مرادیده شور چو شبنم ز هوا می باردتا درین باغ چو گل مشت زری هست مراصد هنر پرده یک عیب چو نتواند شدزین چه حاصل که به هر مو هنری هست مرا؟از شکست دل چون شیشه چرا اندیشم؟که درین شیشه نهان شیشه گری هست مرارنگ بست است شب بخت سیاهم، ورنهدر دل سوخته آه سحری هست مرابه دو صد زخم مرا از تو جدا نتوان کردکه به هر موی تو پیوسته سری هست مرانیست صائب به جز از آبله پای طلبدر ره عشق اگر همسفری هست مرا
غزل شماره ۵۲۰ چون خم از کوی مغان پای سفر نیست مراگر شوم آب، ازین خاک گذر نیست مراخاکساری است مرا روشنی دیده و دلشکوه از گرد یتیمی چو گهر نیست مراسنگ طفلان چه کند با دل دیوانه من؟کبک مستم، غمی از کوه و کمر نیست مرامی توان کرد به تسلیم شکر حنظل رانتوان تلخ نشستن که شکر نیست مراچون سپر، موجه شمشیر به هم پیوسته استدر مصافی که به جز سینه سپر نیست مرااز قبول نظر عشق شود عیب هنرورنه جز بی هنری هیچ هنر نیست مرامنم آن نخل خزان دیده کز اسباب جهانهیچ دربار به جز برگ سفر نیست مراچه حضورست که در پرده غم صائب نیست؟با غم عشق تمنای دگر نیست مرا
غزل شماره ۵۲۱ دل مقید به شکرزار هوس نیست مرارشته حرص به پا همچو مگس نیست مراخواهم از عالم بالا چو صدف روزی خویشچون نگین چشم به دست همه کس نیست مرابر دلم باری اگر هست ز فارغبالی استگله از دام و شکایت ز قفس نیست مراعشق پاک است درین قافله جنسی که مراستبیمی از هرزه درایان جرس نیست مرااز می عشق بود مستی پروانه منهیچ اندیشه ز شبگرد و عسس نیست مرانشود دام خسیسان، نفس گیرایمگوشه گیری ز پی صید مگس نیست مراهمه شب قافله ناله من در راه استگر چه فریادرسی همچو جرس نیست مراهست افشردن دندان به جگر، میوه منچشم بر سیب زنخدان ز هوس نیست مرامی کنم صرف شکرخنده بی پرواییگر چه چون صبح فزون از دو نفس نیست مرابحر از جوش گهر یک دل پر آبله استدر چنین وقت که در سینه نفس نیست مراصائب آن موج سرابم که درین دامن دشتدل به جا از نفس هرزه مرس نیست مرا
غزل شماره ۵۲۲ رنگی از لاله عذاران جهان نیست مرابهره جز داغ ازین لاله ستان نیست مرابه تهی چشمی خود ساخته ام چون غربالچشم بر خرمن آن مورمیان نیست مرااز تماشای گلستان جهان چون شبنمبهره غیر از دل و چشم نگران نیست مراآه کز قامت چون تیر سبکرفتارانغیر خمیازه خشکی چو کمان نیست مراگر چه چون فاخته از طوق، تمام آغوشمجلوه ای قسمت ازان سرو روان نیست مرادر خرابات جنون نشو و نما یافته امسنگ اطفال کم از رطل گران نیست مراسرد گردیده دل و دست من از جمعیتبرگ شیرازه چو اوراق خزان نیست مرانان اگر نیست مرا، چشم و دل سیری هستآب رو هست، اگر آب روان نیست مرادارم از جوهر ذاتی جگر تیغ کبابسخن سخت کم از سنگ فسان نیست مرادایم از درد طلب نعل در آتش دارممنزلی چون سفر ریگ روان نیست مرادل آزاده من فارغ از اقبال هماستسر پرواز به بال دگران نیست مرازنگیان دشمن آیینه بی زنگارندطمع روی دل از تیره دلان نیست مراطفل طبع است مذاقم، من اگر پیر شدمدل جوان است، اگر بخت جوان نیست مرااز خسیسان ز خسیسی است توقع صائببرگ کاهی طمع از کاهکشان نیست مرا
غزل شماره ۵۲۳ در بیابان طلب، راهبری نیست مراسر پرواز به باد دگری نیست مراآن نفس باخته غواص جگرسوخته امکه به جز آبله دل گهری نیست مراروزگاری است که با ریگ روان همسفرممی روم راه و ز منزل خبری نیست مرامی زنم بال به هم تا فتد آتش در مناز دل سنگ امید شرری نیست مراساکن کشتی نوحم ز سبکباری خویشچون خس و خار ز طوفان خطری نیست مراهمه شب با دل دیوانه خود در حرفمچه کنم، جز دل خود نامه بری نیست مرامی توان رفت چو آتش به رگ و ریشه شمعبه دل آزاری پروانه سری نیست مراگر چه چون سرو، تماشاگه اهل نظرماز جهان جز گره دل ثمری نیست مراخاطر امن به ملک دو جهان می ارزدنیستم در هم اگر سیم و زری نیست مرامی توانم شرری را به پر و بال رسانددر خور شمع اگر بال و پری نیست مرابرده ام غنچه صفت سر به گریبان صائبجز دل امید گشایش ز دری نیست مرا
غزل شماره ۵۲۴ چون گشاید ز چمن خاطر ناشاد مرا؟هست گلبن به نظر، خانه صیاد مراتا شد از علم نظر شمع سوادم روشنجنبش هر مژه شد سیلی استاد مرابارها از سخن خویش به چاه افتادمهمچو یوسف صد ازین واقعه افتاد مراناخن رشک جگر کاوتر از شمشیرستپنجه شیر بود سایه شمشاد مراپرده گنج محال است که ویران ماندخضر در راه خدا می کند آباد مراهر چه از پیش نظر رفت به یادش آرندیارب آن روز مبادا که کنی یاد مرا!سر تسخیر غزالان سبکسیرم نیستموی بر سر نبود خانه صیاد مراتلخی از زهر و حلاوت ز شکر مطلوب استدشمن آن به که به خوبی نکند یاد مرامن نه آن رشته سر در گم چرخم صائبکه گشادی شود از ناخن نقاد مرا
غزل شماره ۵۲۵ آن که سوز جگر و دیده تر داد مراهمچو شمع از تن خود زاد سفر داد مراقطع پیوند ازین سبز چمن مشکل بودخجلت بی ثمری برگ سفر داد مراعشق روزی که رسانید مرا خانه به آبچشم تر غوطه به دریای گهر داد مراچون به فریاد من آن سرو خرامان نرسیدزین چه حاصل که چو گل زر به سپر داد مرا؟گشت تا رشته من بی گره از همواریره به دل سبحه ز صد راهگذار داد مراچه شکایت کنم از ضعف بصر در پیری؟که بصیرت عوض نور بصر داد مراقسمت یوسف بی جرم نشد از اخوانگوشمالی که درین عهد هنر داد مراکو دماغی که برآرم ز گریبان سر خویش؟من گرفتم که فلک افسر زر داد مرااز دل سخت نداده است زمین قارون راخاکمالی که درین دور هنر داد مراریخت هر کس به رهم خار ز خصمی چون برقصائب از بی بصری بال دگر داد مرا
غزل شماره۵۲۶آنچنان عشق تو بدخوی برآورد مراکه تسلی به دو عالم نتوان کرد مرامنم آن داغ که از صبح ازل پرورده استدر سراپرده دل، عشق جوانمرد مراتلخی مرگ به کامم می لب شیرین استبس که کرده است جهان حادثه پرورد مرانیست اندیشه ام از خواب عدم، می ترسمکه فراموش شود چاشنی درد مراعرق غیرت پیشانی خورشیدم مننفس صبح قیامت نکند سرد مرادر بیابان توکل منم آن خار یتیمکه به صد خون جگر آبله پرورد مراگر چو خورشید به خود تیغ زنم معذورمطرفی نیست درین عالم نامرد مراگل نچیدم به امید ثمر از یار و فلکبازیی کرد که از هر دو برآورد مرابود هر ذره من در کف بادی صائبسالها گشت فلک تا به هم آورد مرا