غزل شمارهٔ ۴۷ می گدازد خون گرمم نشتر فصاد رامی کند از آب عریان، دشنه فولاد راسرو از قمری به سر صد مشت خاکستر فشاندتا به سنبل راه دادی شانه شمشاد رااین گل روی عرقناکی که من دیدم ازودسته گل می کند آیینه فولاد راچرخ را آرامگاه عافیت پنداشتمآشیان کردم تصور ،خانه صیاد راگر چه بی رحم است اما بی بصیرت نیست حسننعل گلگون می نماید تیشه فرهاد راباز صائب عندلیبان را به شور آورده ایبر هم آوازان خود مپسند این بیداد را
غزل شمارهٔ ۴۸ از شکست ماست گردش، چرخ بی بنیاد رانیست غیر از دانه آب این آسیای باد راآب شد پیکان او تا از دل گرمم گذشتمی گدازد نامه من خامه فولاد راطوق قمری سرو بستان را کمند وحدت استنیست از زنجیر پروا مردم آزاد رامی کند هر کس که بر عمر سبکرو اعتمادمی گذارد بر سر ریگ روان بنیاد راسخت جانان را نمی گردد ملامت سنگ راهبیستون سنگ فسان شد تیشه فرهاد راناله ام بسیار بی رحمانه بر آهنگ زدسخت می ترسم به رحم آرد دل صیاد راقوت دست دعا گردد ز بی برگی زیادهست در خشکی گشایش پنجه شمشاد راحاجت پا سنگ نبود، سنگ چون باشد تمامبر غم خود چند افزایی غم اولاد راچشم در صنع الهی باز کن، لب را ببندبهتر از خواندن بود، دیدن خط استاد راسخت تر گردد گره هر گاه صائب تر شودکی گشاید باده گلگون دل ناشاد را؟
غزل شمارهٔ ۴۹ چشم حیران ساخت رویش خط مشک اندود راآه ازین آتش که در زنجیر دارد دود راغمزه او می کند بیداد در ایام خطزهر باشد بیشتر زنبور خاک آلود راخال او در پرده خط همچنان دل می برداز اثر، شب نیست مانع اختر مسعود رابا کمند زلف پرچین، حسن مغرور ایاززود می آرد فرود از سرکشی محمود راسینه را مجمر کنم تا دل تهی گردد ز آهنیست بس یک روزن این غمخانه پر دود رانگسلد در زیر خاک از ماه، فیض آفتابنیست ممکن در نور دیدن بساط جود راچرخ آهن دل ز سوز دردمندان فارغ استنیست در مجمر سرایت آه و دود عود رامی توانم عاشقان را کرد خونها در جگرپاک اگر سازی به خاکم تیغ خون آلود رامی کنم صائب به کار چرخ، آهی عاقبتچند دارم در جگر این تیغ زهرآلود را؟
غزل شمارهٔ ۵۰ دل چسان پیچد عنان آه دردآلود را؟ز آتش سوزان عنانداری نیاید دود راتشنگی در خواب ممکن نیست کم گردد ز آبنیست سیرابی ز خون آن چشم خواب آلود رااز نصیحت خشکی سودا نگردد بر طرفبرنیارد آتش سوزان ز خامی عود رامردم کم مایه را اسراف برق خرمن استحفظ کن از پوچ گویی ها دم معدود راوقت بی برگی شود گوهرفشان از اشک، تاکتنگدستی مانع ریزش نگردد جود راحلقه خط، چشم حیران شد به دور عارضشآه ازین آتش که در زنجیر دارد دود راسبز گردد از بناگوش بتان پیش از ذقنخط عنبرفام، حسن عاقبت محمود راشیشه خشک است صائب در مذاقش آب خضرهر که بوسیده است لبهای شراب آلود را
غزل شمارهٔ ۵۱ نیست حاجت دیده بان حسن عتاب آلود رادور باش از خود بود حسن حجاب آلود راپشت این تیغ سیه تاب است از دم تیزترکیست بیند خیره آن مژگان خواب آلود رانوش خالص را بود در چاشنی آماه نیشلذت دیگر بود لطف عتاب آلود رادر مذاقش شیشه خشک است آب زندگیهر که بوسیده است لبهای شراب آلود رامی چکد آب (از) خط ریحان آن آتش عذارگر چه باران نیست ابر آفتاب آلود راتن به اقرار گناه کرده ده، آسوده شوچند گویی عذرهای اضطراب آلود راپرده غفلت شود از خوابگاه نرم بیشکی کند بیدار دامن پای خواب آلود راراه ناهموار را سوهان بود آهستگیپا به سنگ آید ز همواری شتاب آلود رامی کند کوته زبان لاف را روشندلیکم بود پرتو چراغ ماهتاب آلود رادیده پاک است صائب شرط ارباب نظرچند بر مصحف نهی دست شراب آلود را؟
غزل شمارهٔ ۵۲ از عذار او بپوشان دیده امید راتکمه از شبنم مکن پیراهن خورشید رادر بهشت عافیت افتادم از بی حاصلیشد حصاری بی بری از سنگ طفلان بید رانور معنی می درخشد از جبین لفظ منبال خفاشی چه ستاری کند خورشید راجام را بهر تنک ظرفان به دور انداخته استهیچ حقی نیست بر دریاکشان جمشید راچون دل شب می زنم صائب بر آهنگ فغانمی کشانم بر زمین از آسمان ناهید را
غزل شمارهٔ ۵۳ ناله من می زند ناخن به دل ناهید راگریه من تازه رو دارد گل خورشید راخط آزادی است از اهل طمع، بی حاصلیعقده پیوند در دل نیست سرو و بید رانام شاهان از اثر در دور می باشد مدامجام می دارد بلند، آوازه جمشید راکوکب اقبال و دولت شوخ چشم افتاده استمشرق دیگر بود هر صبحدم خورشید رادوربینی کز مآل شادمانی آگه استتیغ زهرآلود می داند هلال عید را
غزل شمارهٔ ۵۴ تنگدستی راست سازد نفس کج رفتار راپیچ و تاب از وسعت ره می فزاید مار رایک جو از دل درد دیدن های رسمی برنداشتپرسش ظاهر گرانتر می کند بیمار رااز سر خوان تهی سرپوش یک جانب کندهر سبک مغزی که بر سر کج نهد دستار رااز نصیحت کج نهادان برنگردند از کجیراست نتوان کرد چون مایل شود، دیوار رادر عذابم بس که چون آیینه از نادیدنیآیه رحمت شمارم سبزه زنگار راکرد یکسر را ادا در روزگار بخت مابود هر خواب قضایی دولت بیدار رابوی گل در عذرخواهی از چمن بیرون دویدباغبان گر بست بر رویم در گلزار راکرد از داغ عزیزان سینه ات را لاله زاردوست می داری همان این عالم غدار رااز صدف صد تشنه لب را سر به جانش می دهدبحر اگر سیراب سازد ابر گوهربار راآب کوثر جلوه موج سرابی بیش نیستدر بیابان قیامت تشنه دیدار رابر قرار دل بود صائب مدار دور عیشنیست غیر از نقطه دل مرکز این پرگار را
غزل شمارهٔ ۵۵ کجروی بال و پر سیرست بد کردار راراستی سنگ دل رفتار باشد مار راکاش بند حیرتی بر دست گلچین می گذاشتآن که می بندد به روی من در گلزار راهر سری دارد درین بازار سودای دگرهر کسی بندد به آیین دگر دستار رامی کند از طوق قمری دام ها در خاک، سروتا به دام آرد مگر آن سرو خوش رفتار رارشته ها همتاب چون شد، زود می گردد یکیبا میان اوست پیوند دگر زنار رااین سر زلف پریشانی که دارد بوی گلمی کند ناسور، زخم رخنه دیوار رایا خط عنبرفشان، یا زلف مشکین می شودپای رفتن نیست دود آتش رخسار رااز فروغ گوهر خود، زود صائب راز عشقمی گذارد نعل در آتش لب اظهار را
غزل شمارهٔ ۵۶ آه می باشد مسلسل خاطر افگار رادر درازی نیست کوتاهی شب بیمار راعشق می آرد دل افسرده ما را به شورمطرب از طوفان سزد دریای لنگردار رانیست ممکن عشق را در سینه پنهان داشتنقرب این آیینه طوطی می کند زنگار راسایه مژگان گرانی می کند بر چشم یاراز پرستاران بود بیماری این بیمار رانیست ممکن فرق کردن، گر نباشد پیچ و تاباز میان نازک او رشته زنار رابی نیاز از می بود رخسار شرم آلود یارنیست حاجت شبنم بیگانه این گلزار رابوالهوس را دایم از تیغ تغافل خسته داربرمیاور زینهار از دست گلچین خار رااز همان راهی که آمد گل مسافر می شودباغبان بیهوده می بندد در گلزار رادر بهاران پوست بر تن پرده بیگانگی استیا بسوزان، یا به می ده جبه و دستار رابرق را در خنده ای طی گشت طومار حیاتزندگی کوتاه باشد چون شرر اشرار راگر چه بتوان از زبان خوش دهان خصم بستهیچ افسون چون ندیدن نیست روی مار راخلق در مهد زمین از خواب غفلت مانده اندور نه گهواره است زندان مردم بیدار راآیه رحمت کند اهل معاصی را دلیرشد ز خط سبز گستاخی فزون اغیار رامی زند از شرم صائب سینه را بر تیغ کوهدید تا کبک دری آن سرو خوش رفتار را