انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 62 از 718:  « پیشین  1  ...  61  62  63  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

 
غزل شماره ۶۰۷
ﮔﺪﺍﺧﺖ ﺩﯾﺪﻥ ﺁﻥ ﺭﻭﯼ ﺑﯽ ﻧﻘﺎﺏ ﻣﺮﺍ
ﭼﻮ ﻧﺨﻞ ﻣﻮﻡ، ﻧﻤﯽ ﺳﺎﺯﺩ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻣﺮﺍ


ﺟﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﭘﺮﻭﺭﺩﻩ ﭼﻮﻥ ﺳﺮﺍﺏ ﻣﺮﺍ
ﺳﻮﺍﺩ ﺷﻬﺮ ﺑﻮﺩ ﺁﯾﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﻣﺮﺍ


ﭼﻮ ﻣﺎﻩ ﻧﻮ ﺑﻪ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺯ ﺧﺎﮎ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻡ
ﺍﮔﺮ ﺳﭙﻬﺮ ﺩﻫﺪ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺮ ﺭﮐﺎﺏ ﻣﺮﺍ


ﺯ ﭘﻨﺒﻪ ﺳﺮ ﻣﯿﻨﺎ ﺑﻪ ﺣﻠﻘﻢ ﺁﺏ ﭼﮑﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﺩ
ﺑﻪ ﮔﻠﻮ ﺁﺏ، ﺑﯽ ﺷﺮﺍﺏ ﻣﺮﺍ


ﺯ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻡ ﺩﻝ ﭘﺮﺩﺍﻍ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﻥ ﺁﺭﯾﺪ
ﮐﻪ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩ ﺯ ﺟﺎﻥ ﺩﻭﺩ ﺍﯾﻦ ﮐﺒﺎﺏ ﻣﺮﺍ


ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻣﻮﯼ ﻧﯿﺎﻭﯾﺨﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺧﺮﻣﻦ ﮔﻞ
ﻏﻢ ﻣﯿﺎﻥ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺗﺎﺏ ﻣﺮﺍ


ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﻭ ﻗﻄﺮﻩ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﻬﺮ ﺷﺪﻥ ﺭﻭﺯﯼ
ﺭﻫﯿﻦ ﻣﻨﺖ ﺧﻮﺩ ﮔﻮ ﻣﮑﻦ ﺳﺤﺎﺏ ﻣﺮﺍ


ﻋﺒﺚ ﭼﻪ ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺿﺎﯾﻊ؟
ﭼﻮ ﭼﺸﻢ ﺭﺧﻨﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﺮﺍ


ﻓﻐﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﻭﺵ ﮐﻪ ﮐﺮﺩ ﻧﺎﺧﻦ
ﺳﻌﯽ ﻧﺸﺪ ﮔﺸﺎﺩﯼ ﺍﺯﺍﻥ ﻏﻨﭽﻪ ﻧﻘﺎﺏ ﻣﺮﺍ


ﭼﻪ ﺫﺭﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻫﻤﻌﻨﺎﻥ ﮔﺮﺩﻡ؟
ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺸﻤﯽ ﺍﺯﺍﻥ ﺭﮐﺎﺏ ﻣﺮﺍ


ﺩﺭﯾﻦ ﺑﻬﺎﺭ ﮐﻪ ﮔﻞ ﮐﺮﺩ ﺭﺍﺯﻫﺎ ﺻﺎﺋﺐ
ﻧﺸﺪ ﮔﺸﺎﺩﯼ ﺍﺯﺍﻥ ﻏﻨﭽﻪ ﻧﻘﺎﺏ ﻣﺮﺍ
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

andishmand
 
غزل شماره غزل شمارهٔ ۶۰۸

به خنده ای بنواز این دل خراب مرا
به شور حشر نمکسود کن کباب مرا

خدا جزا دهد آن ابر بی مروت را!
که سد راه دمیدن شد آفتاب مرا

دلم ز شکوه خونین پرست، می ترسم
که زور می، شکند شیشه شراب مرا

ترا که دست و دلی هست قطره ای بفشان
که چون گهر به گره بسته اند آب مرا

درین ریاض، من آن گلبنم که از خواری
به نرخ آب نگیرد کسی گلاب مرا

مرا بسوز به هر آتشی که می خواهی
مکن حواله به دیوانیان حساب مرا

ز ابر رحمت حق نامه اش سفید شود
کسی که در گرو می کند کتاب مرا

به سخت رویی مینای خویش می نازد
ندیده چرخ زبردستی شراب مرا

مرا به لقمه این ناکسان مکن محتاج
ز پاره جگر خویش کن کباب مرا

بس است خجلت روی زمین سزای گناه
به زیر خاک حوالت مکن عقاب مرا

فغان که نیست جهان را سحاب تردستی
که شوید از ورق چهره، گرد خواب مرا

فلک عبث کمری بسته در نهفتن من
نهان چگونه کند هاله ماهتاب مرا؟

سیاه در دو جهان باد روی موی سفید!
که همچو صبح، گرانسنگ ساخت خواب مرا

ز آب گوهر خود گشته است زیر و زبر
مبین به دیده ظاهر دل خراب مرا
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۰۹

چو تار چنگ، فلک چون نمی نواخت مرا
به حیرتم که چرا این قدر گداخت مرا

اگر چه سوز محبت ز من اثر نگذاشت
به بوی سوختگی می توان شناخت مرا

چرا به آتش هجران حواله باید کرد؟
چو می توان به نگاهی کباب ساخت مرا

اگر چه نقش حریفان شش و زمن یک بود
رهین طالع خویشم که کم نباخت مرا

کباب داغ جنونم، که این ستاره شوخ
ز آفتاب قیامت خجل نساخت مرا

درین ستمکده آن شمع تیره روزم من
که انتظار نسیم سحر گداخت مرا

شکست هر که مرا، در شکست خود کوشید
ز خویش گرد برآورد هر که تاخت مرا

چو ماه مصر عزیز جهان نمی گشتم
اگر تپانچه اخوان نمی نواخت مرا

کنم چگونه ادا شکر بی وجودی را؟
که از شکنجه هستی خلاص ساخت مرا

مرا چو رشته به مکتوب می توان پیچید
ز بس که دوری آن سنگدل گداخت مرا

نه یار و دوست شناسم نه خویش را صائب
که آشنایی او کرد ناشناخت مرا
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۱۰

ز خاک کوی تو پرواز مشکل است مرا
که از گرانی جان، کوه بر دل است مرا

به صد امید به نخل تو کرده ام پیوند
بریدن از تو به ناکام مشکل است مرا

هزار پله سبکبارتر بود قارون
ز تخم های امیدی که در گل است مرا

عجب که پای ترا در نگار نگذارد
ز انتظار تو خونی که در دل است مرا

شود ز آیه رحمت گناهکار دلیر
نظر به سبزخطان زهر قاتل است مرا

مکش ز دست من آن ساعد نگارین را
که خون ز دست تو بسیار در دل است مرا

ز نام من، به غلط هم دهن نسازد تلخ
همان که یاد لبش نقل محفل است مرا

پرست چون جرس از ناله ام بیابان ها
اگر چه راه سخن پیش محمل است مرا

همان که نقش مرا می زند به تیر از دور
به هر طرف که روم در مقابل است مرا

گهر به گرد یتیمی نمی رسد صائب
در آن محیط که امید ساحل است مرا
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۱۱

گرفتگی دل از چشم روشن است مرا
گره به رشته ز پیوند سوزن است مرا

جنون دوری من بیش می شود از سنگ
درین ستمکده حال فلاخن است مرا

درازدستی سودای من نه امروزی است
چو گل همیشه گریبان به دامن است مرا

کجا فریب دهد نقش، مرغ زیرک را؟
نظر ز خانه رنگین به روزن است مرا

کسی که عیب مرا می کند نهان از من
اگر چه چشم عزیزست، دشمن است مرا

به وادیی که منم، توشه بر میان بستن
کمر به رشته زنار بستن است مرا

ازان همیشه بود آبدار نغمه من
که داغ باده، گل جیب و دامن است مرا

مرا به شمع چو زنبور شهد حاجت نیست
که از ذخیره خود، خانه روشن است مرا

من آن چراغ تنک مایه ام درین محفل
که چرب نرمی احباب، روغن است مرا

ازان به حفظ نظر همچو باز مشغولم
که دست و ساعد شاهان نشیمن است مرا

غزاله ای که مرا کرده است صحرایی
کمند گردنش از خود گسستن است مرا

میان فاختگان سربلند ازان شده ام
که دست سرو چمن طوق گردن است مرا

غرض ز سیر چمن، شور عندلیبان است
وگرنه سینه پر داغ گلشن است مرا

ز چاک سینه گل، از گرفتگی صائب
نظر به رخنه دیوار گلشن است مرا
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۱۲

ز عشق، سینه پر داغ گلشنی است مرا
به باغ خلد ز هر داغ روزنی است مرا

چرا به عقل ز دیوانگی پناه برم؟
که از جنون، دهن شیر مأمنی است مرا

چو شمع، مد حیاتم بود ز رشته اشک
به دیده هر مژه بی اشک سوزنی است مرا

همان ز بخت سیه پیش پا نمی بینم
اگر چه هر سر مو شمع روشنی است مرا

خجالت گنه از تیغ جانگدازترست
گذشتن از سر تقصیر، کشتنی است مرا

کنم چگونه ادا شکر دست و تیغ ترا؟
که هر شکاف ز دل صبح روشنی است مرا

نمی پرد به پر کاه دیگران چشمم
ز سیر چشمی، هر دانه خرمنی است مرا

مگر به بال و پر بیخودی رسم جایی
وگرنه نقش قدم چاه بیژنی است مرا

ز بار دل چو صنوبر درین شکفته چمن
نهفته در ته هر برگ شیونی است مرا

ز حرف سرد ملامتگران چرا لرزم؟
به آتش جگر گرم، دامنی است مرا

به گرد کعبه مقصود چون رسم صائب؟
ز عزم سست به هر گام رهزنی است مرا
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۱۳

به اعتبار جهان هیچ کار نیست مرا
دماغ دشمنی روزگار نیست مرا

چو تخم سوخته خاکسترست حاصل من
امید تربیت از نوبهار نیست مرا

به بر و بحر چو گوهر یکی است نسبت من
گشایشی ز میان و کنار نیست مرا

اگر به خاک برابر کند مرا گردون
به دل غباری ازین رهگذار نیست مرا

به پاسبانی اوقات خویش مشغولم
به هیچ کار جهان، هیچ کار نیست مرا

یکی است مطلب من چون موحدان جهان
دو چشم در ره مطلب چهار نیست مرا

ز فکر نعمت الوان به خون نمی غلطم
به سینه داغی ازین لاله زار نیست مرا

ز خارخار تمنا بریده ام پیوند
دل از تردد خاطر فگار نیست مرا

به دست و دوش نسیم است رهنوردی من
وگرنه برگ سفر چون غبار نیست مرا

چو آب آینه ام برقرار خود دایم
ز موج حادثه دل بی قرار نیست مرا

یکی است در نظر من بلند و پست جهان
ز هیچ مرتبه ای فخر و عار نیست مرا

در امید برآورده ام به گل صائب
دو چشم در گرو انتظار نیست مرا
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۱۴

اگر چه حوصله وصل یار نیست مرا
قرار در دل امیدوار نیست مرا

همان چو موج زنم دست و پا ز بی تابی
ز بحر اگر چه امید کنار نیست مرا

چو تخم سوخته آسوده ام ز نشو و نما
نظر به ریزش ابر بهار نیست مرا

به خوردن دل خود قانعم ز خوان نصیب
دو چشم در گرو انتظار نیست مرا

ز وحش و طیر گسسته است دام من پیوند
به جز گرفتن عبرت، شکار نیست مرا

خوشم به دولت پاینده گرفته دلی
دماغ شادی ناپایدار نیست مرا

هوای عالم بالا ز من ربوده قرار
به چاربالش عنصر قرار نیست مرا

یکی است شنبه و آدینه پیش مشرب من
گره به رشته لیل و نهار نیست مرا

جز این که در گذرد از سرمساعدتم
توقع دگر از روزگار نیست مرا

مرا به مسند عزت کشد زمانه به زور
کنون که لذتی از اعتبار نیست مرا

رخ گشاده مرا می کند سپرداری
چو گل ملاحظه از زخم خار نیست مرا

من آن غریب نوا بلبلم درین بستان
که آشیانه به جز خار خار نیست مرا

گهر ز گرد یتیمی به آبرو گردد
ز خط یار به خاطر غبار نیست مرا

ازان به جیب کشم سر، که غیر رخنه دل
ره برون شد ازین نه حصار نیست مرا

به زیر بال سر خود کشیده ام صائب
خبر ز آمد و رفت بهار نیست مرا
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۱۵

همان کسی که به دست کرم سرشت مرا
به زیر پای خم انداخت همچو خشت مرا

به من چو رشته زنار، کفر پیچیده است
نمی توان بدر آورد از کشت مرا

ز شور عشق نمک در خمیر من انداخت
به دست لطف عزیزی که می سرشت مرا

به خود چگونه نپیچم، که همچو جوهر تیغ
ز پیچ و تاب بود خط سرنوشت مرا

ز فیض سرمه حیرت درین تماشاگاه
یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا

ز آه سرد بود سبزه تخم سوخته را
سیاه روز شد آن عاملی که کشت مرا

به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد
کجا فریب دهد جلوه بهشت مرا؟

ول سبحه و زنار نیست رشته من
به حیرتم به چه امید چرخ رشت مرا

درین بساط من آن آدم سیه کارم
که فکر دانه برآورد از بهشت مرا

چو عشق، حسن خداداد من جهانگیرست
به هیچ آینه نتوان نمود زشت مرا

ز شمع اشک و ز پروانه خواست خاکستر
چو عشق خانه برانداز می سرشت مرا

ز خاک عشق دمیده است دانه ام صائب
به آتش رخ گل می توان برشت مرا
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۶۱۶

چو برگ بر سر حاصل نمی توان لرزید
کجاست سنگ که دل از ثمر گرفت مرا

همان ز گوهر من چشم می شود روشن
اگر چه گرد یتیمی به بر گرفت مرا

ز طور سرمه حیرت کشد به چشم کلیم
رخی که پرتو او در جگر گرفت مرا

ترا که زخم زبان نیست در کمین، خوش باش
که همچو خون به زبان نیشتر گرفت مرا

همین دلی است که از انتظار می سوزد
ز روی یار چراغی که در گرفت مرا

که کرده است ترا گرم گفتگو صائب؟
که دل ز ناله گرم تو در گرفت مرا

ز روی گرم که در جان شرر گرفت مرا؟
که آفتاب قیامت به بر گرفت مرا

چنان گداخت مرا فکر آن دهان و میان
که می توان به زبان چون خبر گرفت مرا

دل رمیده من سرکشی نمی داند
توان به رشته موی کمر گرفت مرا

فسردگی چو گهر سنگ راه یکرنگی است
ازین چه سود که دریا به بر گرفت مرا؟

چو رشته هر که شد از پیچ و تاب من آگاه
ز آب دیده خود در گهر گرفت مرا

به مدعای دل آن روز کبک من خندید
که شاهباز تو در زیر پر گرفت مرا
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 62 از 718:  « پیشین  1  ...  61  62  63  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA