غزل شماره ۶۰۷ ﮔﺪﺍﺧﺖ ﺩﯾﺪﻥ ﺁﻥ ﺭﻭﯼ ﺑﯽ ﻧﻘﺎﺏ ﻣﺮﺍ ﭼﻮ ﻧﺨﻞ ﻣﻮﻡ، ﻧﻤﯽ ﺳﺎﺯﺩ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻣﺮﺍﺟﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﭘﺮﻭﺭﺩﻩ ﭼﻮﻥ ﺳﺮﺍﺏ ﻣﺮﺍ ﺳﻮﺍﺩ ﺷﻬﺮ ﺑﻮﺩ ﺁﯾﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﻣﺮﺍﭼﻮ ﻣﺎﻩ ﻧﻮ ﺑﻪ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺯ ﺧﺎﮎ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻡ ﺍﮔﺮ ﺳﭙﻬﺮ ﺩﻫﺪ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺮ ﺭﮐﺎﺏ ﻣﺮﺍﺯ ﭘﻨﺒﻪ ﺳﺮ ﻣﯿﻨﺎ ﺑﻪ ﺣﻠﻘﻢ ﺁﺏ ﭼﮑﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﮔﻠﻮ ﺁﺏ، ﺑﯽ ﺷﺮﺍﺏ ﻣﺮﺍﺯ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻡ ﺩﻝ ﭘﺮﺩﺍﻍ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﻥ ﺁﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩ ﺯ ﺟﺎﻥ ﺩﻭﺩ ﺍﯾﻦ ﮐﺒﺎﺏ ﻣﺮﺍﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻣﻮﯼ ﻧﯿﺎﻭﯾﺨﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺧﺮﻣﻦ ﮔﻞ ﻏﻢ ﻣﯿﺎﻥ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺗﺎﺏ ﻣﺮﺍﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﻭ ﻗﻄﺮﻩ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﻬﺮ ﺷﺪﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﺭﻫﯿﻦ ﻣﻨﺖ ﺧﻮﺩ ﮔﻮ ﻣﮑﻦ ﺳﺤﺎﺏ ﻣﺮﺍﻋﺒﺚ ﭼﻪ ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺿﺎﯾﻊ؟ ﭼﻮ ﭼﺸﻢ ﺭﺧﻨﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﺮﺍﻓﻐﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﻭﺵ ﮐﻪ ﮐﺮﺩ ﻧﺎﺧﻦ ﺳﻌﯽ ﻧﺸﺪ ﮔﺸﺎﺩﯼ ﺍﺯﺍﻥ ﻏﻨﭽﻪ ﻧﻘﺎﺏ ﻣﺮﺍﭼﻪ ﺫﺭﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻫﻤﻌﻨﺎﻥ ﮔﺮﺩﻡ؟ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺸﻤﯽ ﺍﺯﺍﻥ ﺭﮐﺎﺏ ﻣﺮﺍﺩﺭﯾﻦ ﺑﻬﺎﺭ ﮐﻪ ﮔﻞ ﮐﺮﺩ ﺭﺍﺯﻫﺎ ﺻﺎﺋﺐ ﻧﺸﺪ ﮔﺸﺎﺩﯼ ﺍﺯﺍﻥ ﻏﻨﭽﻪ ﻧﻘﺎﺏ ﻣﺮﺍ
غزل شماره غزل شمارهٔ ۶۰۸به خنده ای بنواز این دل خراب مرابه شور حشر نمکسود کن کباب مراخدا جزا دهد آن ابر بی مروت را!که سد راه دمیدن شد آفتاب مرادلم ز شکوه خونین پرست، می ترسمکه زور می، شکند شیشه شراب مراترا که دست و دلی هست قطره ای بفشانکه چون گهر به گره بسته اند آب مرادرین ریاض، من آن گلبنم که از خواریبه نرخ آب نگیرد کسی گلاب مرامرا بسوز به هر آتشی که می خواهیمکن حواله به دیوانیان حساب مراز ابر رحمت حق نامه اش سفید شودکسی که در گرو می کند کتاب مرابه سخت رویی مینای خویش می نازدندیده چرخ زبردستی شراب مرامرا به لقمه این ناکسان مکن محتاجز پاره جگر خویش کن کباب مرابس است خجلت روی زمین سزای گناهبه زیر خاک حوالت مکن عقاب مرافغان که نیست جهان را سحاب تردستیکه شوید از ورق چهره، گرد خواب مرافلک عبث کمری بسته در نهفتن مننهان چگونه کند هاله ماهتاب مرا؟سیاه در دو جهان باد روی موی سفید!که همچو صبح، گرانسنگ ساخت خواب مراز آب گوهر خود گشته است زیر و زبرمبین به دیده ظاهر دل خراب مرا
غزل شمارهٔ ۶۰۹چو تار چنگ، فلک چون نمی نواخت مرابه حیرتم که چرا این قدر گداخت مرااگر چه سوز محبت ز من اثر نگذاشتبه بوی سوختگی می توان شناخت مراچرا به آتش هجران حواله باید کرد؟چو می توان به نگاهی کباب ساخت مرااگر چه نقش حریفان شش و زمن یک بودرهین طالع خویشم که کم نباخت مراکباب داغ جنونم، که این ستاره شوخز آفتاب قیامت خجل نساخت مرادرین ستمکده آن شمع تیره روزم منکه انتظار نسیم سحر گداخت مراشکست هر که مرا، در شکست خود کوشیدز خویش گرد برآورد هر که تاخت مراچو ماه مصر عزیز جهان نمی گشتماگر تپانچه اخوان نمی نواخت مراکنم چگونه ادا شکر بی وجودی را؟که از شکنجه هستی خلاص ساخت مرامرا چو رشته به مکتوب می توان پیچیدز بس که دوری آن سنگدل گداخت مرانه یار و دوست شناسم نه خویش را صائبکه آشنایی او کرد ناشناخت مرا
غزل شمارهٔ ۶۱۰ز خاک کوی تو پرواز مشکل است مراکه از گرانی جان، کوه بر دل است مرابه صد امید به نخل تو کرده ام پیوندبریدن از تو به ناکام مشکل است مراهزار پله سبکبارتر بود قارونز تخم های امیدی که در گل است مراعجب که پای ترا در نگار نگذاردز انتظار تو خونی که در دل است مراشود ز آیه رحمت گناهکار دلیرنظر به سبزخطان زهر قاتل است مرامکش ز دست من آن ساعد نگارین راکه خون ز دست تو بسیار در دل است مراز نام من، به غلط هم دهن نسازد تلخهمان که یاد لبش نقل محفل است مراپرست چون جرس از ناله ام بیابان هااگر چه راه سخن پیش محمل است مراهمان که نقش مرا می زند به تیر از دوربه هر طرف که روم در مقابل است مراگهر به گرد یتیمی نمی رسد صائبدر آن محیط که امید ساحل است مرا
غزل شمارهٔ ۶۱۱گرفتگی دل از چشم روشن است مراگره به رشته ز پیوند سوزن است مراجنون دوری من بیش می شود از سنگدرین ستمکده حال فلاخن است مرادرازدستی سودای من نه امروزی استچو گل همیشه گریبان به دامن است مراکجا فریب دهد نقش، مرغ زیرک را؟نظر ز خانه رنگین به روزن است مراکسی که عیب مرا می کند نهان از مناگر چه چشم عزیزست، دشمن است مرابه وادیی که منم، توشه بر میان بستنکمر به رشته زنار بستن است مراازان همیشه بود آبدار نغمه منکه داغ باده، گل جیب و دامن است مرامرا به شمع چو زنبور شهد حاجت نیستکه از ذخیره خود، خانه روشن است مرامن آن چراغ تنک مایه ام درین محفلکه چرب نرمی احباب، روغن است مراازان به حفظ نظر همچو باز مشغولمکه دست و ساعد شاهان نشیمن است مراغزاله ای که مرا کرده است صحراییکمند گردنش از خود گسستن است مرامیان فاختگان سربلند ازان شده امکه دست سرو چمن طوق گردن است مراغرض ز سیر چمن، شور عندلیبان استوگرنه سینه پر داغ گلشن است مراز چاک سینه گل، از گرفتگی صائبنظر به رخنه دیوار گلشن است مرا
غزل شمارهٔ ۶۱۲ز عشق، سینه پر داغ گلشنی است مرابه باغ خلد ز هر داغ روزنی است مراچرا به عقل ز دیوانگی پناه برم؟که از جنون، دهن شیر مأمنی است مراچو شمع، مد حیاتم بود ز رشته اشکبه دیده هر مژه بی اشک سوزنی است مراهمان ز بخت سیه پیش پا نمی بینماگر چه هر سر مو شمع روشنی است مراخجالت گنه از تیغ جانگدازترستگذشتن از سر تقصیر، کشتنی است مراکنم چگونه ادا شکر دست و تیغ ترا؟که هر شکاف ز دل صبح روشنی است مرانمی پرد به پر کاه دیگران چشممز سیر چشمی، هر دانه خرمنی است مرامگر به بال و پر بیخودی رسم جاییوگرنه نقش قدم چاه بیژنی است مراز بار دل چو صنوبر درین شکفته چمننهفته در ته هر برگ شیونی است مراز حرف سرد ملامتگران چرا لرزم؟به آتش جگر گرم، دامنی است مرابه گرد کعبه مقصود چون رسم صائب؟ز عزم سست به هر گام رهزنی است مرا
غزل شمارهٔ ۶۱۳به اعتبار جهان هیچ کار نیست مرادماغ دشمنی روزگار نیست مراچو تخم سوخته خاکسترست حاصل منامید تربیت از نوبهار نیست مرابه بر و بحر چو گوهر یکی است نسبت منگشایشی ز میان و کنار نیست مرااگر به خاک برابر کند مرا گردونبه دل غباری ازین رهگذار نیست مرابه پاسبانی اوقات خویش مشغولمبه هیچ کار جهان، هیچ کار نیست مرایکی است مطلب من چون موحدان جهاندو چشم در ره مطلب چهار نیست مراز فکر نعمت الوان به خون نمی غلطمبه سینه داغی ازین لاله زار نیست مراز خارخار تمنا بریده ام پیونددل از تردد خاطر فگار نیست مرابه دست و دوش نسیم است رهنوردی منوگرنه برگ سفر چون غبار نیست مراچو آب آینه ام برقرار خود دایمز موج حادثه دل بی قرار نیست مرایکی است در نظر من بلند و پست جهانز هیچ مرتبه ای فخر و عار نیست مرادر امید برآورده ام به گل صائبدو چشم در گرو انتظار نیست مرا
غزل شمارهٔ ۶۱۴اگر چه حوصله وصل یار نیست مراقرار در دل امیدوار نیست مراهمان چو موج زنم دست و پا ز بی تابیز بحر اگر چه امید کنار نیست مراچو تخم سوخته آسوده ام ز نشو و نمانظر به ریزش ابر بهار نیست مرابه خوردن دل خود قانعم ز خوان نصیبدو چشم در گرو انتظار نیست مراز وحش و طیر گسسته است دام من پیوندبه جز گرفتن عبرت، شکار نیست مراخوشم به دولت پاینده گرفته دلیدماغ شادی ناپایدار نیست مراهوای عالم بالا ز من ربوده قراربه چاربالش عنصر قرار نیست مرایکی است شنبه و آدینه پیش مشرب منگره به رشته لیل و نهار نیست مراجز این که در گذرد از سرمساعدتمتوقع دگر از روزگار نیست مرامرا به مسند عزت کشد زمانه به زورکنون که لذتی از اعتبار نیست مرارخ گشاده مرا می کند سپرداریچو گل ملاحظه از زخم خار نیست مرامن آن غریب نوا بلبلم درین بستانکه آشیانه به جز خار خار نیست مراگهر ز گرد یتیمی به آبرو گرددز خط یار به خاطر غبار نیست مراازان به جیب کشم سر، که غیر رخنه دلره برون شد ازین نه حصار نیست مرابه زیر بال سر خود کشیده ام صائبخبر ز آمد و رفت بهار نیست مرا
غزل شمارهٔ ۶۱۵همان کسی که به دست کرم سرشت مرابه زیر پای خم انداخت همچو خشت مرابه من چو رشته زنار، کفر پیچیده استنمی توان بدر آورد از کشت مراز شور عشق نمک در خمیر من انداختبه دست لطف عزیزی که می سرشت مرابه خود چگونه نپیچم، که همچو جوهر تیغز پیچ و تاب بود خط سرنوشت مراز فیض سرمه حیرت درین تماشاگاهیکی شده است چو آیینه خوب و زشت مراز آه سرد بود سبزه تخم سوخته راسیاه روز شد آن عاملی که کشت مرابه بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کردکجا فریب دهد جلوه بهشت مرا؟ول سبحه و زنار نیست رشته منبه حیرتم به چه امید چرخ رشت مرادرین بساط من آن آدم سیه کارمکه فکر دانه برآورد از بهشت مراچو عشق، حسن خداداد من جهانگیرستبه هیچ آینه نتوان نمود زشت مراز شمع اشک و ز پروانه خواست خاکسترچو عشق خانه برانداز می سرشت مراز خاک عشق دمیده است دانه ام صائببه آتش رخ گل می توان برشت مرا
غزل شمارهٔ ۶۱۶چو برگ بر سر حاصل نمی توان لرزیدکجاست سنگ که دل از ثمر گرفت مراهمان ز گوهر من چشم می شود روشناگر چه گرد یتیمی به بر گرفت مراز طور سرمه حیرت کشد به چشم کلیمرخی که پرتو او در جگر گرفت مراترا که زخم زبان نیست در کمین، خوش باشکه همچو خون به زبان نیشتر گرفت مراهمین دلی است که از انتظار می سوزدز روی یار چراغی که در گرفت مراکه کرده است ترا گرم گفتگو صائب؟که دل ز ناله گرم تو در گرفت مراز روی گرم که در جان شرر گرفت مرا؟که آفتاب قیامت به بر گرفت مراچنان گداخت مرا فکر آن دهان و میانکه می توان به زبان چون خبر گرفت مرادل رمیده من سرکشی نمی داندتوان به رشته موی کمر گرفت مرافسردگی چو گهر سنگ راه یکرنگی استازین چه سود که دریا به بر گرفت مرا؟چو رشته هر که شد از پیچ و تاب من آگاهز آب دیده خود در گهر گرفت مرابه مدعای دل آن روز کبک من خندیدکه شاهباز تو در زیر پر گرفت مرا