غزل شمارهٔ ۶۱۷اگر چه عشق به ظاهر خراب کرد مراز روی گرم، پر از آفتاب کرد مراهنوز رنگ عمارت، نگار دستم بودکه ترکتاز حوادث خراب کرد مرابه هیچ دلشده ای کار تنگ نگرفتمچرا سپهر به قصر حباب کرد مرا؟سرم همیشه ز کیفیت سخن گرم استکه جوش فکر، خم پر شراب کرد مرابه خون گرم مکافات سوختم جگرشاگر چه آتش سوزان کباب کرد مراخمش کن از سخن آتشین عنان صائبکه تاب شعله غیرت کباب کرد مرا
غزل شمارهٔ ۶۱۸زبان هر هرزه درایی به جان رساند مرالب خموش به دارالامان رساند مراادا چگونه کنم شکر آه را، کاین تیرز یک گشاد به چندین نشان رساند مراز بی کسی چه شکایت کنم به هر ناکس؟که بی کسی به کس بی کسان رساند مرااگر چه بی بروپالی است سنگ راه عروجدل شکسته به آن دلستان رساند مرابه دیده چون ندهم جای، اشک را صائب؟که سیل گریه به آن آستان رساند مرا
غزل شمارهٔ ۶۱۹ز درد و داغ محبت سرشته اند مرادر آفتاب قیامت برشته اند مرادل از مشاهده من کباب می گرددبه آب چشم یتیمان سرشته اند مرافنای من به نسیم بهانه ای بندستبه خاک با سر ناخن نوشته اند مراچگونه سبز شود دانه ام، که لاله رخانبه روی گرم، مکرر برشته اند مراز من به نکته رنگین چو لاله قانع شوکه از برای درودن نکشته اند مرابه کار بخیه زخمی نیامدم هرگزازین چه سود که هموار رشته اند مرا؟غنیمت است که کارآگهان عالم غیببه حال خویش چو صائب نهشته اند مرا
غزل شمارهٔ ۶۲۰ اگر چه سیل فنا برد هر چه بود مراز بحر کرد کرم خلعت وجود مراز بند وصل لباسی مرا برون آورداگر چه مه چو کتان سوخت تار و پود مراستاره سوخته ای بود چون شرر جانمز قرب سوختگان روشنی فزود مراز عمر رفته نصیبم جز آه حسرت نیستبه جا نمانده ازان شمع غیر دود مراچنین که روی مرا کرده بی حیایی سختعجب که چهره ز سیلی شود کبود مراز خوش عیاری من سنگ امتحان داغ استز خجلت آب شد آن کس که آزمود مرافغان که همچو قلم نیست از نگون بختیبه غیر روسیهی حاصل از سجود مرابه بینوایی ازین باغ پر ثمر صائبخوشم، که نیست محابایی از حسود مرا
غزل شمارهٔ ۶۲۱شد از رکاب تو پیدا هلال عید مراگشوده شد در جنت ازین کلید مراکنم سیاه ز نظاره بنفشه خطانشود دو دیده چو بادام اگر سفید مراگران نیم به خریدار از سبکروحیبه سیم قلب چو یوسف توان خرید مراز نیشتر چو رگ سنگ نیست پروایمز کوه درد ز بس نبض آرمید مراز تخم سوخته، سبزی امید نتوان داشتچگونه اختر طالع شود سعید مرا؟نشد ز گوشه ابروی او گشاده دلمچه دل گشاده شود از هلال عید مرا؟ز حسن عاقبت عشق، چشم آن دارمکه صبح وصل شود، دیده سفید مراز روی تازه من، تازه روست صائب باغاگر چه نیست بری همچو سرو و بید مرا
غزل شمارهٔ ۶۲۲ز خود برآمده ام، با سفر چه کار مرا؟بریده ام ز جهان، با ثمر چه کار مرا؟درین جهان به مرادی کز آن جهان طلبندرسیده ام، به جهان دگر چه کار مرا؟چو خاک شد شکرستان به مور قانع منبه تنگ گیری شهد و شکر چه کار مرا؟بود ز گریه خود فتح باب من چون تاکبه ابرهای پریشان سفر چه کار مرا؟خوشم چو غنچه پیکان به کار بسته خودبه انتظار نسیم سحر چه کار مرا؟چو هست باده بی دردسر مر از خونبه جام باده پر دردسر چه کار مرا؟کمال آینه ساده است حیرانیبه حرف بی اثر و با اثر چه کار مرا؟چنین که سنگ ملامت گرفت اطرافمدگر چو کبک به کوه و کمر چه کار مرا؟علاج رخنه ملک است کار پادشهانبه رخنه دل و چاک جگر چه کار مرا؟بس است عرفی، همداستان من صائببه نغمه سنجی مرغ سحر چه کار مرا؟
غزل شمارهٔ ۶۲۴کنند تازه خطان مشک سود داغ مراشراب کهنه دهد تازگی دماغ مراچو لاله در چمن از کاسه سرنگونی هاتهی ز باده ندیده است کس ایاغ مراز خرج، دخل کریمان یکی هزار شوددر گشاده، در بسته است باغ مراستاره سوخته از سوختن نیندیشدحذر ز سوده الماس نیست داغ مراز آفتاب بود روشناییم چون لعلچسان خموش توان ساختن چراغ مرا؟بهار تازه کند داغ تخم سوخته راز باده تر نتوان ساختن دماغ مرامرا کسی که به سیر بهشت می خواندندیده است مگر گوشه فراغ مرا؟به شور حشر مرا نیست حاجتی صائبچنین که عشق نمکسود ساخت داغ مرا
غزل شمارهٔ ۶۲۵کجا به دام کشد سایه نهال مراشکوفه خنده شیرست از ملال مرافروغ گوهر من از نژاد خورشیدستبه خیرگی نتوان کرد پایمال مراچنین که لقمه غم در گلوی من گره استمی حرام بود روزی حلال مراچسان به خنده گشایم دهن، که همچون برقلب شکفته بود مشرق زوال مراپی شکست من ای سنگ، پر بهم مرسانکه می کند تپش دل شکسته بال مرافریب عشوه دنیا نمی خورم صائبنظر به حسن مآل است نه به مال مرا
غزل شمارهٔ ۶۲۶ چه احتیاج دلیل است در رحیل مرا؟چو سیل جذبه دریاست بس دلیل مراچه غم ز آتش سوزنده چون خلیل مرا؟که عشق او ز بلاها بود کفیل مراچه حاجت است به رهبر، که گوشه چشمشکشد چو سرمه به خویش از هزار میل مراعلاج تشنه دیدار نیست جز دیداربا چشم، موج سراب است سلسبیل مرانکرده است چنان عشق او سبکروحمکه کوه غم به نظرها کند ثقیل مراهنوز در جگر سنگ بود چشمه منکه عشق کرد به لب تشنگان سبیل مرانه هر شکار سزاوار تیغ استغناستمکش به داغ جگر گوشه خلیل مراچرا ستایش بخل از کرم فزون نکنم؟که هست منت آزادی از بخیل مرادرین بساط من آن سیل پر شر و شورمکه بحر کوچه دهد همچو رود نیل مراعزیز کرده عشق و محبتم صائبشود ذلیل، فلک گر کند ذلیل مرا
غزل شمارهٔ ۶۲۷ ز خامشی دل روشن شود سیاه مراسیاه خیمه لیلی است دود آه مراز داغ زیر نگین من است روی زمینز اشک و آه بود لشکر و سپاه مراچو گردباد به سرگشتگی برآمده امنمی رود دل گمره به هیچ راه مراحباب مانع جوش و خروش دریا نیستز مغز، شور نگردد کم از کلاه مرانمی توان به نصیحت عنان من پیچیدنداشت زلف به زنجیرها نگاه مرابه رنگ زرد ز دینار گشته ام قانعچو کهربا نپرد چشم بهر کاه مرانیم به همسفران بار از تهیدستیکه هست از دل صد پاره زاد راه مراحریف سرکشی نفس نیست یوسف منحضیض چاه بود به ز اوج جاه مراچو شمع، زندگیم صرف شد به لرزیدننشد که دست حمایت شود پناه مرامرا به جاذبه، ای میر کاروان دریابکه مانده کرد گرانباری گناه مرااگر چه گوهر من چشم می کند روشننمی خرند عزیزان به برگ کاه مرامرا به عالم بالا رساند یک جهتینگشت کعبه و بتخانه سنگ راه مرا