غزل شماره ۶۴۱۱ در انتهای کار خود از ابتدا ببینزان پیشتر که خاک شوی زیر پا ببینخودبین کجا، وصال حیات ابد کجا؟آیینه را به سنگ زن آب بقا ببیننتوان ز پشت آینه روی مراد دیدبرتاب روز ز عالم فانی، لقا ببینگردون دهان شیر ز خوی پلنگ توستبا کاینات صلح کن آنگه صفا ببیناز آشنا همین سخنی را شنیده ایبیگانه شو ز هر دو جهان آشنا ببینخود را چو برگ کاه سبک کن ز هر چه هستآنگه کمند جاذبه کهربا ببیننتوان مرا به دیده خودبین تمام دیدخود را برون در بگذار و مرا ببینبیماری طمع دو جهان را گرفته استدستی ببر به کیسه خالی، گدا ببینخشک است آب در نظر زاهدان خشکچون ما درآ به عالم آب و هوا ببینحج پیاده را به نظر می توان خریدگاهی به زیر پای خود ای بی وفا ببینزان فارغی ز ما که نداری ز خود خبریک ره درآ به دیده ما، خویش را ببینگر نیست باورت که دل از ما گرفته ایدر روزنامه سر زلف دو تا ببیناز اضطراب تشنه دیدار غافلییک دم برون ز خانه میا کربلا ببینصائب یکی ز حلقه به گوشان زلف توستیک بار هم به جانب آن مبتلا ببین
غزل شماره ۶۴۱۲ آن چشم مست و غمزه هشیار را ببیندر عین خواب، دولت بیدار را ببینصبح امید در دل شب گر ندیده ایدر زیر زلف چهره امید را ببینچشم از دهان خوش سخن یار برمدارگنجینه جواهر اسرار را ببینخودبینی از نظاره جانان حجاب توستچشم از خودی بپوش (و) رخ یار را ببیندوران عیش بسته به آرامش دل استبر گرد نقطه گردش پرگار را ببینباریک شو چو رشته درین بوته گدازدر قطره سیر بحر گهربار را ببینعالم سیه به چشم تو از خواب غفلت استبگشای چشم، عالم انوار را ببینبا باطلان مگوی چو منصور حرف حقخونین ز حرف راست سر دار را ببیناز جمع سیم و زر نشود آرمیده حرصبر روی گنج، پیچ و خم مار را ببیناز راه حرف مور سلیمان شناس شدای خوش سخن نتیجه گفتار را ببینجنس تو در دکان ز گران قیمتی به جاستبشکن بهای خویش، خریدار را ببینشب خون مرده است به چشم سیه دلاندل صاف کن صفای شب تار را ببیناوتاد در مقام رضایند استواردر زیر تیغ، لنگر کهسار را ببینصائب نظر به روی عرقناک یار کندر آفتاب، ابر گهربار را ببین
غزل شماره ۶۴۱۳ ما از صفای سینه بی کینه بر زمینمالیده ایم چهره آیینه بر زمیناز راه خلق مطلب ما خار چیدن استگر می کشیم خرقه پشمینه بر زمینآن خودپرست اگر نه گرفتار خود شده استاز دست چون نمی نهد آیینه بر زمین؟می گشتمش چو کعبه به اخلاص گردسرمی یافتم اگر دل بی کینه بر زمیندر وصف خط او نرسد پای کلک منچون پای کودکان شب آدینه بر زمینعالم فروز گردد اگر آه گرم مندریا نهد چو تشنه لبان سینه بر زمینصائب درین زمانه ز پیران زنده دلیک تن نمانده جز می دیرینه بر زمین
غزل شماره ۶۴۱۴ بی درد مشکل است سخن گفتن این چنینرنگین شود سخن ز جگر سفتن این چنینخامش نشین و خون جگر خور که می شودخون غزال، مشک ز بنهفتن این چنینبی نقش شو که خواب پریشان بینش استآیینه وار نقش پذیرفتن این چنینسیلاب شکوه است سخن چون گره شودشد حرف من دراز ز ناگفتن این چنینهر غنچه ای که هست هلاک شکفتن استما خوش برآمدیم به نشکفتن این چنینکار من سیاه گلیم است در چمنمانند داغ لاله به خون خفتن این چنینزلف تو برد دین و دل و عقل و هوش منشب پاک خانه را نتوان رفتن این چنینآلوده می کند به هوس عشق پاک راعذر گناه غیر پذیرفتن این چنیناز خواب ناز نرگس او وا نمی شوددر آفتابرو نتوان خفتن این چنیندر پیش باطلان جهان حرف حق مگومنصور شد هلاک ز حق گفتن این چنینکار من است صاب و این جان بی قراربا دست رعشه دار گهر سفتن این چنین
غزل شماره ۶۴۱۵ با درد بود صاف دل ساغر مستاننخوت نفروشد به خزف گوهر مستانپروای کله گوشه خورشید ندارداز ابر خورد آب، دماغ تر مستانعقل است که در پرده ناموس حصاری استپوشیده و پنهان نبود جوهر مستانخواهی که ترا عقل عسس بند نسازدمگذار بورن پای خود از کشور مستانکفاره همصحبتی زهد فروشانآن است که هشیار نشینی بر مستانروزی که ز خم جام هلالی به در آیدطالع شود از برج شرف اختر مستانتا هیچ کس از قافله در راه نماندشرط است که مستانه رود رهبر مستاناز باطن صاف می گلرنگ حذر کنبر سنگ به بازیچه مزن گوهر مستانشیرازه جمعیت ما موج شراب استبی باده شود زیر و زبر دفتر مستانگر افسر شاهان بود از لعل گرانسنگاز باده گلرنگ بود افسر مستانصائب صفت گوهر مستان چه ضرورست؟از سینه دریاست عیان گوهر مستان
غزل شماره ۶۴۱۶ صاف است به گردون دل بی کینه مستانزنگار نگیرد به خود آیینه مستاندر آینه هر نقش کجی راست نمایدکین مهر شود در دل بی کینه مستانآیینه ز خاکستر اگر نور پذیرداز دردکشی صاف شود سینه مستاندر گلشن وحدت گل رعنا نتوان یافتیکرنگ بود شنبه و آدینه مستاندر ناف غزالان ختن مشک نهان استغافل مشو از خرقه پشمینه مستانگنجوری گوهر طلبد حوصله بحرهر دل نشود محرم گنجینه مستانجامی که توان دید در او راز جهان رادر عالم ایجاد بود سینه مستانسرپنجه خورشید به شبنم نتوان تافتدل صاف کن ای محتسب از کینه مستانحسنی که ز خط بر سر انصاف نیایدبی فیض بود چون شب آدینه مستانصائب پی روشن گهران گیر که زنگارطوطی شود از پرتو آیینه مستان
غزل شماره ۶۴۱۷ تا از خودی خود نبریدند عزیزانچون نی به مقامی نرسیدند عزیزانچون عمر سبکسیر ازین عالم پرشوررفتند و به دنبال ندیدند عزیزاندادند به معشوق حقیقی دل و جان رایوسف به زر قلب خریدند عزیزاندیدند که در روی زمین نیست پناهیدر کنج دل خویش خزیدند عزیزانتا قطره خود گوهر شهوار نمودنداز بحر چه تلخی نکشیدند عزیزانتا آب نمودند دل خویش چو شبنمدر چشمه خورشید رسیدند عزیزانخارست نصیب تو ز گلزار، وگرنهاز خار چه گلها که نچیدند عزیزانفقری که تو امروز به هیچش نستانیبا سلطنت بلخ خریدند عزیزاندر قید فرنگ آن که نیفتاده چه داندکز جسم گرانجان چه کشیدند عزیزانکردند به اکسیر رضا شهد مصفاتلخی اگر از خلق شنیدند عزیزاننظارگیان تو ز کونین بریدنداز یوسف اگر دست بریدند عزیزانصائب نرسیدند به سر منزل مقصودتا پای به دامن نکشیدند عزیزان
غزل شماره ۶۴۱۸ حیرت زدگان را نشود خواب پریشاندر ساغر گوهر نشود آب پریشانآبی است که آیینه ریحان بهشت استاز فکر تو آن را که شود خواب پریشاندر دایره ماه همان پرده نشین استهر چند شود پرتو مهتاب پریشانبا وحدت پرتو چه کند کثرت روزن؟در تیغ ز جوهر نشود آب پریشانچون آینه کز نقش، پریشان شودش خوابدل گشت ز جمعیت اسباب پریشاندر پیرهن بحر شود گرد یتیمیخاکی که شود در ره سیلاب پریشانما در چه شماریم، که دریا شده از موجدر جستن آن گوهر نایاب پریشانزنهار مده راه به دل عیش جهان راکز خنده شود غنچه سیراب پریشانصائب نشود جمع به شیرازه محشرهر دل که شد از دوری احباب پریشان
غزل شماره ۶۴۱۹ سیلاب حواس است نظرهای پریشانتخم نگرانی است خبرهای پریشانچون دانه تسبیح بود رشته الفتشیرازه جمعیت سرهای پریشانداغی است به هر پاره دل من ز نگاریچون سکه هر شهر به زرهای پریشاندارم ز خیال سر زلف تو دماغیآشفته تر از زلف خبرهای پریشانچون ناوک بازیچه اطفال درین دشتتا چند توان کرد سفرهای پریشان؟افسوس که چون آینه از بی خبری، شدبینایی ما صرف نظرهای پریشانصائب مشو آشفته ز جمعیت اشراریک لحظه بود عمر شررهای پریشان
غزل شماره ۶۴۲۰ از ریگ توان روغن بادام گرفتننتوان ز خسیسان جهان کام گرفتناز بس که فتاده است لطیف آن لب نازکظلم است ازو بوسه به پیغام گرفتنبوسی که ز کنج لب ساقی نگرفتممی بایدم اکنون ز لب جام گرفتناز وصل نیم شاد که از آهوی وحشیتمهید رمیدن بود آرام گرفتنبا صدق عزیمت نبود راحله در کاردر کعبه رسیدیم به احرام گرفتنچون دست برآرم به گرفتن، که ز غیرتبارست به من عبرت از ایام گرفتناز نام گذر کن که کند روی سیاهتاز ساده دلی همچو نگین نام گرفتنصائب ز فلک کام گرفتن به تملقاز مردم نوکیسه بود وام گرفتن