غزل شماره ۶۴۳۱ هر چند به ظاهر چون روان در بدنم منچون معنی بیگانه غریب وطنم منبا یوسف اگر در ته یک پیرهنم مناز شرم همان ساکن بیت الحزنم مندر ظاهر اگر در تن خاکی است قرارمچون معنی بیگانه غریب وطنم بودروی سخن من به کسی نیست جز از خودبا آینه چون طوطی اگر در سخنم مندر وقت خوش من نرسد دیده بدبینپوشیده تر از خلوت در انجمنم منچون شانه ز دوری است همان سینه من چاکهر چند در آن زلف شکن بر شکنم مندارم به می ناب درین میکده امیدچون کوزه سربسته اگر بی دهنم منهر چند که شبنم به سبکروحی من نیستچون سبزه بیگانه گران بر چمنم منصائب چو گل از جبهه واکرده درین باغمحشور به صد خار ز خلق حسنم من
غزل شماره ۶۴۳۲ از داغ بود چهره افروخته منگردد ز شرر زنده دل سوخته منچون آتش سوزان ز طرب نیست، که باشداز سیلی صرصر رخ افروخته منچون لاله ز می نیست مرا سرخی رخسارخون است شراب جگرسوخته منپوشیدن چشم است مرا خانه صیادغافل مشو از باز نظردوخته منتا چشم کند کار، سیه خانه لیلی استدر دامن صحرای دل سوخته منفریاد که چون غنچه پی سوختن دلشد مشت شراری زراندوخته منصائب کند از سایه خود وحشت صیادرم کرده غزالی که شد آموخته من
غزل شماره ۶۴۳۳ یک چند خواب راحت بر خود حرام گرداندر ملک بی نشانی خود را به نام گردانکار جهان تمامی هرگز نمی پذیردپیش از تمامی عمر خود را تمام گردانسودای آب حیوان بیم زیان نداردعمر سبک عنان را صرف مدام گرداندر یک جهان مکرر نتوان معاش کردنخود را جهان دیگر از یک دو جام گرداناز صحبت لئیمان چون برق و باد بگریزاوقات چون گرامی است صرف کرام گرداناز بندگی به شاهی راهی است چون کف دستآزاده ای چو یابی خود را غلام گردانچون دور هستی ما ساقی به آخر آیدبر گرد باده ما را چون خط جام گردانیک نیم مست مگذار ساقی درین خراباتهر ماه نو که سر زد ماه تمام گرداندست از رکاب همت کوته مکن چو صائبنه توسن فلک را با خویش رام گردان
غزل شماره ۶۴۳۴ اشکی که از ندامت ریزند باده خوارانشیرازه نشاط است چون رشته های بارانایام خط مگردید غافل ز گلعذارانکاین سبزه همعنان است با ابر نوبهارانتخمی است پوچ در خاک، خونی است مرده در پوستمغزی که آرمیده است در جوش نوبهارانروی زمین ازیشان رنگ نشاط داردحاشا که زرد گردد رخسار لاله کارانایام نوبهاران غماز شوره زارستاز خانه برنیایند زهاد روز باراناز روزگار حاصل هر کس به قدر داردبی حاصلی است ما را حاصل ز روزگاراندریا ز جوش گوهر اندیشه ای ندارددیوانه را نباشد پروای سنگباراندام فریب پنهان در زیر خاک دارندایمن نمی توان بود از مکر سبحه دارانآغاز خط مشکین عیدی است عاشقان رانزدیک شام باشند خوشوقت روزه دارانبر شیر، نیستان بود انگشت زینهاریروزی که بود آن طفل در سلک نی سوارانزان چهره عرقناک زنهار برحذر باشسیلاب عقل و هوش است این قطره های بارانغواص را ز دریا بیرون خموشی آردپاس نفس ضرورست در بزم باده خواراندر پیش سیل آفت کوهی است پای بر جاهر چند پست باشد دیوار خاکسارانآیینه پیش زنگی بی آبروی باشدزشت است دختر رز در چشم هوشیاراندوزخ بهشت گردد پاکیزه طینتان رادر بوته گدازند آسوده خوش عیارانایام نوجوانی غافل مشو ز فرصتکاین آب برنگردد دیگر به جویبارانچون آب زندگانی صائب به من گواراستروز مرا سیه کرد هر چند روزگاران
غزل شماره ۶۴۳۵ دارد متاع یوسف در هر گذر صفاهانامروز خوش قماشی ختم است بر صفاهانچون دلبران نوخط هر روز می فزایدبر دستگاه خوبی حسن دگر صفاهانروشن شود نظرها از دیدن سوادشدارد چو سرمه حقی بر هر نظر صفاهانهمچون درخت طوبی از اعتدال موسمدر چار فصل باشد صاحب ثمر صفاهانچون چشم خوبرویان از گرد سرمه داردتشریف خاکساری دایم به بر صفاهاناز گرد کلفت و غم شستند دست دلهاروزی که بر میان بست از پل کمر صفاهاندر ظلمت سوادش آب حیات درج استدر وقت شام دارد فیض سحر صفاهانبر جلوه ظهورش تنگ است آسمان هادر هر صدف نگنجد همچون گهر صفاهانپهلو زد به همت خاکش ز سربلندیزان سوی آسمانها دارد خبر صفاهاناز صحت هوایش صائب نمی توان یافتجز چشم خوبرویان بیمار در صفاهان
غزل شماره ۶۴۳۶ چون غنچه هر که ننشست در خار تا به گردناز می نشد چو مینا سرشار تا به گردنچون شمع هر که افراخت گردن به افسر زردر اشک خود نشیند بسیار تا به گردنبتوان ز روزن دل دیدن جهان جان رازین رخنه سربرآور یک بار تا به گردنچون خم همان دهانش خمیازه ریز باشددر می اگر نشیند خمار تا به گردنیک طوق پیرهن دان پرگار آسمان راتا در وصال باشی با یار تا به گردنیک بار غنچه او بر روی باغ خندیددر موج گل نهان شد دیوار تا به گردنصبح بیاض گردن صاحب شفق نگردیدنگرفت خون ما را دلدار تا به گردنزنهار با بزرگان گستاخ درنیاییتیغ جگر شکافی است کهسار تا به گردنجمعی که سرندادند در راه عشقبازیمستغرقند صائب در عار تا به گردن
غزل شماره ۶۴۳۷ ای قامت بلندت معراج آفریدنیک شیوه خرامت در پیش پا ندیدنپرواز طایر شوق مقراض قطع راه استصد ساله راه طی شد دل را به یک تپیدنمرد آن بود که چون می در شیشه گر کنندشچون رنگ می تواند از خود برون دویدنروزی که حلقه کردند زلف کمند او رااز فکر وحشیان جست اندیشه رمیدندر خاک تیره دیدن نور صفا، کمال استهر طفل می تواند مه را در آب دیدندر عشق پیش بینی سنگ ره وصال استشد سیل محو در بحر از پیش پا ندیدنای عنکبوت غافل، در تنگنای گردونآخر دلت نشد سیر زین پرده ها تنیدن؟ملای روم صائب ما را بود سخن کشاحسنت ای کشنده، شاباش ای کشیدن
غزل شماره ۶۴۳۸ ای خطت رهنمای سوختگانلب لعلت دوای سوختگانخواب مخمل شود ز همواریخار در زیر پای سوختگانمی کند آب تلخ، کار گلابدر مقام رضای سوختگاندل آیینه را دهد پردازچهره با صفای سوختگانمژه آفتاب می سوزداز فروغ لقای سوختگانکاه را می کند ز دانه جدارخ چون کهربای سوختگاننقش امید می زند بر پای (کذا)موجه بوریای سوختگانبرنگردد ز آستان اثردست خالی، دعای سوختگانخال رخساره قبول بودطاعت بی ریای سوختگان
غزل شماره ۶۴۳۹ گوشه آن نقاب را بشکنورق انتخاب را بشکندل ظالم شکسته می بایدزلف پر پیچ و تاب را بشکندر دل شب به چشم منتظرانروزبازار خواب را بشکندل بی عشق را به دور اندازشیشه بی شراب را بشکنبرو ای اشک و بر سر دریابیضه های حباب را بشکنچون سؤال از دلت کند صائبدر لب خود جواب را بشکن
غزل شماره ۶۴۴۰ مکن منع تماشایی ز دیدنکه این گل کم نمی گردد به دیدنکسی چون چشم بردارد ز روییکه مانع شد عرق را از چکیدنتو چون در جلوه آیی، سرو و گل رافرامش می شود قامت کشیدنمرا دست از دهان شکوه برداشتگل از تغییر رنگ یار چیدنز خط گر پر برآری چون پریزادز دام عشق نتوانی پریدنمرا از خرمن افلاک، چون چشمپر کاهی است حاصل از پریدندل وحشی چنان رام تو گردیدکه جست از خاطرش فکر رمیدنکمند گردن صید مرادستز مردم رشته الفت بریدندرین محفل گر از روشندلانیچو شمع انگشت خود باید گزیدنبه منزل بار خود افکنده بودماگر می رفت ره پیش از تپیدننگردد قطع راه عشق بی شوقبه پای خفته نتوان ره بریدنبه از جوش سخای چشمه سارستجواب تلخ از دریا شنیدنقناعت کن که چشم حرص را نیستبه زیر خاک چون دام آرمیدنمزن زنهار لاف حق شناسیچو نتوانی به کنه خود رسیدنپس ازین چندین کشاکش، دام خود راتهی می باید از دریا کشیدنکم از کشورگشایی نیست صائبگریبانی به دست خود دریدن