غزل شماره ۶۴۵۲ هر که را دل آب شد از روی آتشناک اوشبنم گلزار جنت گشت چشم پاک اوسر برآورده است اینجا از گریبان بهشتهر که را باشد سری با حلقه فتراک اوباده لعلی که خون در ساغر من می کندتازه رو از گریه شادی است دایم تاک اودامن حیرت به دست آور که سر عشق رادرنیابی تا نگردی عاجز از ادراک اوناتوانی را که شد افتادگی ها دستگیرروی دریا شد کبد از سیلی خاشاک اوبنده کوی خراباتم که می سازد گهرهر که ریزد تخم اشکی در زمین پاک اواین چنین کز باده نازست صائب یار مستکی به فکر عاشقان افتد دل بی باک او؟
غزل شماره ۶۴۵۳ می دود هر کس ز خود بیرون به استقبال اوسایه چون نقش قدم می ماند از دنبال اوبس که سرو قامت او دلپذیر افتاده استبرندارد دل به رفتن آب از تمثال اونقش پای او به خون بی گناهان محضری استبس که گردیده است خون عاشقان پامال اوما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیمنعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال اوظاهر از شام غریبان است احوال غریبحال دل پیداست از زلف پریشان حال اوسکه تا آورد در زر روی، گردانید پشتای خوشا جرمی که عذری هست در دنبال اودر میان پشت و روی ما را گر فرقی بودنیست از ادبار گردون فرق تا اقبال ماشد در آن کنج دهن از خرده بینی گوشه گیرداغ دارد گوشه گیران جهان را خال اودستگاه بوسه را زیر نگین آورده استدست اگر یابم، به دندان می کنم تبخال او!می کند قالب تهی تا حسن گردانید رویبر امید جان نو آیینه از تمثال اوچون مسیحا همت هر کس بلند افتاده استآسمان صائب بود چون بیضه زیر بال او
غزل شماره ۶۴۵۴ دلنشین افتاده است از بس که خط و خال اوریشه در آیینه چون جوهر کند تمثال اوحیرت آن روی آتشناک مهر لب شده استورنه صد فریاد دارد هر سپند خال اوصورت دیوار می آید به جان بی نفسوقت بیرون آمدن از خانه در دنبال اونیست چون تیر کمان سخت بر گردیدنشمی دود هر کس ز خود بیرون به استقبال اودور باش ناز او از بس غیور افتاده استسایه می آید به ترس و لرز از دنبال او!می توان از نقش پای او شنیدن بوی خونبس که گردیده است چون عاشقان پامال اوروی خوبان دگر از باده رنگین گر شودچهره می می شود لعلی ز رنگ آل اودر مقام دلبری ساکن تر از مرکز بودگر چه آتش زیر پا دارد ز عارض خال اوقامت او گر به این عنوان کند نشو و نمازود خواهد گشت طوق قمریان خلخال اومی کند چندین دل آشفته را گردآوریصائب از هر حلقه ای زلف پریشان حال او
غزل شماره ۶۴۵۵ زهر آب زندگانی می شود در جام اونیست فرقی در میان بوسه و دشنام اوقاصدان را لب ز پیغام زبانی می شودنامه سربسته از شیرینی پیغام اوچون خط عنبرفشان، پیچ و خم تار نگاهمو به مو پیداست از رخساره گلفام اومی کند از طوق قمری حلقه نام سرو رااز صنوبر قامتان هر جا برآید نام اومی کند زنجیر جوهر پاره چون دیوانگانز اشتیاق خون من شمشیر خون آشام اوعالمی چون سایه زیر پای او افتاده اندتا که را از خاک بردارد دل خودکام اوبر گرفتاران ره اندیشه پرواز بستبس که گیرنده است چشم حلقه های دام اواینقدر گیرندگی در خاک هم می بوده است؟ماه نتواند گذشتن از کنار بام اوهر که صائب همچو مجنون می شود یکرنگ عشقهر کجا وحشی غزالی هست گردد رام او
غزل شماره ۶۴۵۶ خضر اگر در خواب بیند خنجر مژگان اومی شود زخم نمایان عمر جاویدان اوحسن شرم آلود او زیور نمی گیرد به خودشبنم بیگانه را ره نیست در بستان اوآستین از شاخ گل دارند دایم بر دهنغنچه ها از شرم شکرخنده پنهان اوهمچو آب زندگانی نیمخورد خضر نیستسر به مهر شرم باشد چشمه حیوان اونعل شبنم را ز برگ لاله بر آتش نهداشتیاق آفتاب چهره تابان اودامن از دسن نگارین زلیخا می کشدماه مصر از اشتیاق گوشه زندان اوعالمی چون گوی گردون بی سر و پا گشته اندتا که را از خاک بردارد خم چوگان اوخودفروشیهاش می شد با خریداری بدلیوسف مصری اگر می بود در دوران اواز خط شبرنگ آورده است فرمانی رخشتا پیچید هیچ دل سر از خط فرمان اوروز محشر را به آسانی به شب می آوردهر که یک شب را به روز آورد در هجران اوتا چه باشد مشت خاک من، که کوه طور رادر فلاخن می گذارد شوخی جولان اوصائب از اندیشه ترتیب دیوان فارغ استهر که باشد سینه روشندلان دیوان او
غزل شماره ۶۴۵۷ از نگاه گرم گردد آفتابی روی اووز فروغ چهره آتش دیده گردد موی اوهمچو بوی گل که صد تو می شود از برگ خویشبیشتر ظاهر شود از پرده نور روی اودر گریبان صبا مشتی عرق گردیده استنکهت پیراهن یوسف ز شرم بوی اوبا هزاران دست نتواند عنان دل گرفتسرو در وقت خرام قامت دلجوی اواز گداز شرم با آن خیرگی گردد هلالبگذرد گر آفتاب شوخ چشم از کوی اوچون صف مژگان دو عالم را کند زیر و زبرتیغ را سازد علم چون غمزه جادوی اومی رود دایم سراسر در خیابان بهشتهر که را زخم نمایانی است از بازوی اومی زند چون گل دو عالم موج آغوش امیدتا کجا شمشیر خواباند خم ابروی مانیست در دامان گل شبنم، که تا روی تو دیداز خجالت آب شد آیین بر زانوی اوچون تواند دیده صائب به گرد او رسید؟خاک زد در دیده اختر رم آهوی او
غزل شماره ۶۴۵۸ قسمت آیینه محرومی است از دیدار توعکس ممکن نیست دل بردارد از رخسار توآب را کز بی قراری نعل در آتش بودخشک چون آیینه سازد حیرت گلزار توخنده گل چون شکست شیشه اش در دل خلدگوش هر کس آشنا گشته است با گفتار توآب در گوهر نبندد زنگ از استادگیپسته ای چون گشت از خط لعل گوهربار تو؟از صف مژگان خوش چشمان بود گیرنده تردامن نظاره را خار سر دیوار توهست گیراتر ز خون بی گناهان چهره اتچون تماشایی نظر بردارد از رخسار تو؟دست می شوید ز آب روح بخش زندگیهر که را دل زنده گردد صائب از افکار تو
غزل شماره ۶۴۵۹ نیست ممکن برگرفتن دیده از دیدار توختم شد گیرندگی بر مصحف رخسار تورحم کن بر تلخکامان پیش ازان کز زهرخطسبزتر از پسته گردد لعل شکربار توهر که شد بی رو، بود آسوده از رو ساختنشد ز بی رویی طرف آیینه با رخسار توسروها از شرم آب و آبها گردند خشکبر گلستان بگذرد چون سرو خوش رفتار تواز عرق هر دم به طوفان می دهد پیراهنیماه کنعان از حجاب گرمی بازار تومغزها شیرین شود در استخوان چون نیشکرچون به شکرخند آید لعل شکربار تومی کند نظارگی را شرم رخسار تو آبدست گلچین غنچه بیرون آید از گلزار توقطعه یاقوت و ریحان شد غبار دیده هاتا به روی کار آمد خط عنبربار توبگذرد چون موج از آب زندگی دامن فشانهر که را دل زنده گردد صائب از افکار تو
غزل شماره ۶۴۶۰ می خورد خون فراغت تشنه آزار تودست از دست مسیحا می کشد بیمار تونیم جانی داشتم نزدیک لب آورده امبر سر حرف است اگر شیرینی گفتار توبر سر اقبال با هم گفتگوها کرده اندسایه بال هما با طره دستار توسرو می ترسم که بال قمریان را بشکندسخت می پیچد به خود از غیرت رفتار توصائب این طرز سخن را از کجا آورده ای؟خنده بر گل می زند رنگینی اشعار تو غزل شماره ۶۴۶۱ می زند ناخن به دل خار سر دیوار توچون تماشایی نظر بردارد از گلزار تو؟دل نگردد چون خراب از جلوه مستانه ات؟نقش پا رطل گران می گردد از رفتار توهر که یک پهلو فتد، با او طرف گشتن خطاستبرنمی آید کسی با تیغ بی زنهار توچون دهم از شکوه دردسر ترا، کز نازکیگل گرانی می کند بر گوشه دستار تومی شود باریک سرو از رخنه دیوار باغچون به سیر گلشن آید سرو خوش رفتار توگر نباشد بر دلت مرگ پرستاران گرانمی توان مرد از برای نرگس بیمار تومستی حسن ترا پیمانه ای در کار نیستدیدن آیینه باشد ساغر سرشار توخنده گل در گلوی غنچه می گردد گرهچون به شکرخنده آید لعل گوهربار تواز عرق تر می کند هر روز چندین پیرهنماه کنعان از حجاب گرمی بازار توسیر چون بیند ترا عاشق، که از لغزندگیدست و پا گم می کند نظاره از رخسار توچون نسازد خانه تنگ صدف را سینه چاک؟بحر تنگی می کند بر گوهر شهوار توگر ز آب زندگی لب تر نسازد دور نیستهر که را دل زنده گردد صائب از گفتار تو
غزل شماره ۶۴۶۲ جرم اندک را نبخشد رحمت بسیار توسنگ کم را نیست وزنی در سر بازار توای خرام آب حیوان گرده رفتار تورقص فانوس فلک از شعله دیدار تواز غبار خط سبزت چشم روشن می شودمی برد زنگ از دل آیینه ها زنگار توخط ز خال و چشمت از مژگان بود خونخوارترآیه رحمت ندارد مصحف رخسار تواز شمار بی قراران تو آگه نیستمگل یکی از غنچه خسبان است در گلزار توچشم خونخوارت به خون تلخکامان تشنه استشربت شیرین نمی گیرد به لب بیمار توسایه بال هما را خط آزادی دهدبر سر هر کس که افتد سایه دیوار توهر غمت سرمایه خوشحالی صد ساله استزعفرانی می کند خار و خس گلزار تودر فلاخن می گذارد شوق آخر کعبه راتا به کی بر دل گذارد دست بی دیدار تو؟همچو داغ لاله گردد کعبه از خون شکارتیغ چون بیرون کند مژگان بی زنهار توپنجه شاهین شمارد نقش بال خویش راکبک از بس دست و پا گم کرد از رفتار توآسمان بیهوده سر در جیب فکرت بوده استچون تویی باید که سر بیرون برد از کار توآنچنان بیار کن دل را که چون نوبت رسدخاک را بیداردل سازد دل بیدار تواز سویدای دل ما ای فلک غافل مشوبر سر این نقطه جولان می کند پرگار توسرو می ترسم که بال قمریان را بشکندسخت می پیچد به خود از غیرت رفتار توکیست صائب تا نگردد محو در اول نگاه؟شد دو عالم محو در آیینه رخسار تو