انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 637 از 718:  « پیشین  1  ...  636  637  638  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۶۳

می کشد گردن هدف از اشتیاق تیر تو
زخم را آغوش رغبت می کند شمشیر تو

از جراحت روی گردن کی شود نخجیر تو؟
زخم را آغوش رغبت می کند شمشیر تو

از دم تیغ تو هر زخم آیه رحمت بود
از جراحت روی گردان کی شود نخجیر تو؟

رتبه حرف گلوسوز تو بیش از شکرست
شیره جان بوده در طفلی همانا شیر تو

آنچنانی کز جان روشن جسم می گردد لطیف
می کند بال پری آیینه را تصویر تو

شوخی حسن تو دارد برق را در پیچ و تاب
چون تواند خون عاشق گشت دامنگیر تو؟

کیستم من در شمار آیم، که آهوی حرم
چون هدف گردن کشد از اشتیاق تیر تو

می زند بر کوچه دیوانگی بی اختیار
هر که را افتد نظر بر زلف چون زنجیر تو

گوهر از گرد یتیمی می شود کامل عیار
شد غبار خط مشکین باعث تعمیر تو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۶۴

نیست صید لاغر من قابل نخجیر تو
از سبکروحی مگر بر خاک افتد تیر تو

بر شکوهش گر چه تنگی می کند این نه رواق
نیست خالی ذره ای از حسن عالمگیر تو

هست در هر حلقه اش دام تماشایی دگر
دل چسان آید برون از زلف چون زنجیر تو؟

غمزه ات گردید در ایام خط خونریزتر
می کند زنگار کار زهر با شمشیر تو

گر کند نقاش از بال سمندر خامه را
می شود چون موی آتشدیده از تصویر تو

شیشه دل چون پریزاد ترا گردد حریف؟
برنیاید کوه قاف از عهده تسخیر تو

مانع از جولان نمی گردد شفق خورشید را
خون عاشق چون تواند گشت دامنگیر تو؟

صائب از رخ گرد می شوید به آب زندگی
می کند چون خضر هر کس سعی در تعمیر تو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۶۵

صد زبان در پرده درد غنچه خاموش تو
جوش غیرت می زند خون بهار از جوش تو

بشکند چون زلف، بازار بتان سنگدل
کاکل مشکین گذارد پای چون بر دوش تو

عطسه مغز نافه را خالی کند از بوی مشک
آستین چون برفشاند زلف عنبرپوش تو

آب خضر از شرم رفتار تو بر جا خشک ماند
سرو پا در گل که باشد تا شود همدوش تو؟

نوش و نیش عالم صورت به هم آمیخته است
زهر خط در چاشنی دارد لب چون نوش تو

نشأه بیهوشی حیرت بلند افتاده است
کی به هوش آید ز آشوب جزامدهوش تو؟

خاطرت از شکوه ما کی پریشان می شود؟
زلف پر کرده است از حرف پریشان گوش تو

همچو مژگان هر دو عالم را به هم انداخته است
از اشارت های پنهان چشم بازیگوش تو

بوی پیراهن ز بی تابی گربیان می درد
تا چو گل چاک گریبان باز کرد آغوش تو

در میان گوش و گوهر نسبت دیرینه است
نیست جا گفتار صائب را چرا در گوش تو؟


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۶۶

می چکد آب حیات از سبزه زار خط تو
می شود جان تازه از سیر بهار خط تو

قطعه یاقوت افتاده است مردم را ز چشم
همچو تقویم کهن در روزگار خط تو

آنچه گرد ماه تابان می نماید هاله نیست
مه حصاری گشته از شرم غبار خط تو

چشم حسرت می شود هر حلقه زان زلف سیاه
گر به این عنوان شد دلها شکار خط تو

سنبل فردوس ریزد خار در پیراهنش
دیده هر کس که شد آیینه دار خط تو

در لباس کفر آوردن به ایمان خلق را
ختم شد بر مصحف خط غبار خط تو

خواندن فرمان شاهان را نثاری لازم است
چون نسازم خرده جان را نثار خط تو؟

عاقبت با دیده ام کار جواهر سرمه کرد
گرچه چشمم شد سفید از انتظار خط تو

یاد کن ما را به پیغامی که ده روز دگر
می شود خاک فراموشان غبار خط تو

چون خط استاد کز ماندن شود حسنش زیاد
بیش شد از کهنه گشتن اعتبار خط تو

حلقه ها در گوش خورشید درخشان می کشد
گر بلندی این چنین گیرد غبار خط تو

می کنم بر نامرادی با کمال شوق صبر
تا شود خاک مراد من غبار خط تو

قسمت آن زلف صائب با رسایی ها نشد
امتدادی را که دارد گیرودار خط تو


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۶۷

از پریشانی نیندیشد گدای زلف تو
عمر جاویدان بود کمتر سخای زلف تو

محو گردد نقطه اش در مد عمر جاودان
هر که سازد خرده جان را فدای زلف تو

رشته جمعیت اوراق از شیرازه است
هست بر آشفتگان واجب دعای زلف تو

برنگیرد دانه تسبیح دلها را ز خاک
رشته زنار کافر ماجرای زلف تو

در کنار آب حیوان افتد از موج سراب
از دو عالم بگذرد هر کس برای زلف تو

هر طرف چون نافه صد خونین جگر افتاده است
تا که را از خاک بردارد هوای زلف تو

هیچ مغزی نیست کز دیوانگی معمور نیست
در زمان مد احسان رسای زلف تو

کاسه دریوزه سازد ناف را آهوی چین
تا کند بویی گدایی از هوای زلف تو

دل که می افشاند دامن بر عبیر پیرهن
خاکبازی می کند در کوچه های زلف تو

چون توانم صائب از فرمان او گردن کشید؟
من که از عالم بریدم از برای زلف تو


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۶۸

ای بهار آفرینش خط چون ریحان تو
صبح عید نیک بختان چهره خندان تو

گر چه دارد عید از قربانیان حیران بسی
می شود چون دیده قربانیان حیران تو

جای بر خوبان شده است از شوکت حسن تو تنگ
گل یکی از غنچه خسبان است در بستان تو

یوسف مصری کز او چشم جهانی روشن است
از فراموشان بود در گوشه زندان تو

پای خواب آلوده دامان صحرا می کند
آهوی رم کرده را گیرایی مژگان تو

تا قیامت پایش از شادی نیاید بر زمین
هر که سر را گوی سازد در خم چوگان تو

می دهندش روشنان آسمان در دیده جا
از زمین گردی که برمی خیزد از جولان تو

زان بود پر گل گلستانت، که از حیرت شود
دست گلچین پای خواب آلود در بستان تو

از خریداران به سیم قلب یوسف قانع است
هر کجا دکان گشاید حسن با سامان تو

از رگ گردن سر خود زود بیند برسنان
هر سبک مغزی که گردن پیچد از فرمان تو

از اطاعت بندگان را بنده پرور می کنی
می شود فرمانروا هر کس برد فرمان تو

در سر کوی تو دایم فصل گلریزان بود
بس که می ریزد دل عشاق از جولان تو

چشمه حیوان همین یک خضر را سیراب کرد
عالمی سرسبز شد از چشمه حیوان تو

بس که دامان تو رنگین شد ز خون عاشقان
خار را سرپنجه مرجان کند دامان تو

می کند چون غنچه تنگی پوست بر اندام او
هر که زانو ته کند بر سفره احسان تو

خاک از دست گهربار تو دریا گشته است
خوشه گوهر به دامن می کند دهقان تو

تیغ جان بخش تو سرو جویبار زندگی است
زنده جاوید گردد هر که شد قربان تو

گر شد از وصف تو عاجز کلک صائب دور نیست
موج را سوزد نفس در بحر بی پایان تو


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۶۹

خون رغبت را به جوش آرد لب میگون تو
بوسه را آتش عنان سازد رخ گلگون تو

می شود هر روز بر زنجیرش افزون حلقه ای
هر که می گردد گرفتار خط شبگون تو

چون لباس غنچه از بالیدن گل شق شود
در دل هر کس که باشد حسن روزافزون تو

شور مجنون تو شهری را بیابان گرد ساخت
فتنه عالم شود هر کس که شد مفتون تو

طوق قمری بر کمر زنار گردد سرو را
در گلستانی که باشد قامت موزون تو

مانع بی تابی دریا نمی گردد گهر
کی شود سنگ ملامت لنگر مجنون تو؟

چون عنانداری کند مجنون دل بی تاب را؟
می کند رقص روانی کوه در هامون تو

عالم مکار را مکر تو عاجز کرده است
چون برآید صائب بیچاره با افسون تو؟


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۷۰

می شود روشن چراغ از چهره رنگین تو
بیمی از کشتن ندارد شمع بر بالین تو

مور هیهات است بیرون آید از دریای شهد
سبزه خط چون برآمد از لب شیرین تو؟

جای سیلی نقش بندد بر عذار نازکت
دامن گل همچو شبنم گر شود بالین تو

بر فلک از هاله آغوش گردد جای تنگ
بدر گردد از سواری چون هلال زین تو

گر چه مسطر مانع از جولان نگردد خامه را
خشک می گردد نگاه از جبهه پرچین تو

عاجز از نشو و نما گشته است چون رگهای سنگ
سبزه امید ما از پله تمکین تو

مور از اقبال سلیمان می شود شیرین سخن
بال شهرت می دهد گفتار را تحسین تو

رتبه فکر ترا صائب عروج دیگرست
می کند تحسین خود هر کس کند تحسین تو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۷۱

گر چه شد از سرنوشت من نگارین پای تو
زیر پای خود ندید از سرکشی بالای تو

من چسان دل را عنانداری کنم جایی که هست
کوه طور از وحشیان دامن صحرای تو

گر چه نتوان یافت می دانم به جست وجو ترا
می برم غیرت به هر کس می شود جویای تو

نیست ممکن برندارد سایه خود را ز خاک
سرکش افتاده است از بس قامت رعنای تو

اشک چون پروانه می گردد به گرد او مدام
دیده هر کس که روشن گشت از سیمای تو

از تغافل می کند خون در جگر آیینه را
کی غم عشاق دارد حسن بی پروای تو؟

چشم آهو گرچه بازیگوش و شوخ افتاده است
پرده خواب است پیش نرگس گویای تو

بی تأمل نقد جان صائب به پایت می فشاند
زیر پای خود اگر می دید استغنای تو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۷۲

از کدامین باغ سوزد عاشق شیدای تو؟
پیش یکدیگر نظربازند سر تا پای تو

سروها چون سبزه خوابیده می آید به چشم
در گلستانی که گردد جلوه گر بالای تو

طوطیان را همچو مغز پسته گیرد در شکر
چون تبسم ریز گردد لعل شکرخای تو

از گل خورشید گیرد آتش خجلت گلاب
چون برافروزد ز می رخساره حمرای تو

سرو را از طوق قمری حلقه ها در گوش کرد
در چمن تا جلوه گر شد قامت رعنای تو








غزل شماره ۶۴۷۳

ای بهار آفرینش گرده سیمای تو
رشته جانها خس و خاشاک از دریای تو

جوی خون از دیده خورشید می سازد روان
چهره خاک از فروغ لاله حمرای تو

خاک تا گردن میان آب پنهان گشته است
بس که می سوزد دلش از آتش سودای تو

دامن بی طاقتان را خاک نتواند گرفت
چون شرر از سنگ می آید برون جویای تو

گوهر دلها ز گلزار تو عقد شبنمی است
رشته جانها رگ ابری است از دریای تو

خاک شد بیدار از خواب گران نیستی
از عرق افشانی رخسار جان افزای تو

تیغ اگر بارد به فرقش، همچنان آسوده است
بس که حیران است صائب در رخ زیبای تو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 637 از 718:  « پیشین  1  ...  636  637  638  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA