غزل شماره ۶۴۶۳ می کشد گردن هدف از اشتیاق تیر توزخم را آغوش رغبت می کند شمشیر تواز جراحت روی گردن کی شود نخجیر تو؟زخم را آغوش رغبت می کند شمشیر تواز دم تیغ تو هر زخم آیه رحمت بوداز جراحت روی گردان کی شود نخجیر تو؟رتبه حرف گلوسوز تو بیش از شکرستشیره جان بوده در طفلی همانا شیر توآنچنانی کز جان روشن جسم می گردد لطیفمی کند بال پری آیینه را تصویر توشوخی حسن تو دارد برق را در پیچ و تابچون تواند خون عاشق گشت دامنگیر تو؟کیستم من در شمار آیم، که آهوی حرمچون هدف گردن کشد از اشتیاق تیر تومی زند بر کوچه دیوانگی بی اختیارهر که را افتد نظر بر زلف چون زنجیر توگوهر از گرد یتیمی می شود کامل عیارشد غبار خط مشکین باعث تعمیر تو
غزل شماره ۶۴۶۴ نیست صید لاغر من قابل نخجیر تواز سبکروحی مگر بر خاک افتد تیر توبر شکوهش گر چه تنگی می کند این نه رواقنیست خالی ذره ای از حسن عالمگیر توهست در هر حلقه اش دام تماشایی دگردل چسان آید برون از زلف چون زنجیر تو؟غمزه ات گردید در ایام خط خونریزترمی کند زنگار کار زهر با شمشیر توگر کند نقاش از بال سمندر خامه رامی شود چون موی آتشدیده از تصویر توشیشه دل چون پریزاد ترا گردد حریف؟برنیاید کوه قاف از عهده تسخیر تومانع از جولان نمی گردد شفق خورشید راخون عاشق چون تواند گشت دامنگیر تو؟صائب از رخ گرد می شوید به آب زندگیمی کند چون خضر هر کس سعی در تعمیر تو
غزل شماره ۶۴۶۵ صد زبان در پرده درد غنچه خاموش توجوش غیرت می زند خون بهار از جوش توبشکند چون زلف، بازار بتان سنگدلکاکل مشکین گذارد پای چون بر دوش توعطسه مغز نافه را خالی کند از بوی مشکآستین چون برفشاند زلف عنبرپوش توآب خضر از شرم رفتار تو بر جا خشک ماندسرو پا در گل که باشد تا شود همدوش تو؟نوش و نیش عالم صورت به هم آمیخته استزهر خط در چاشنی دارد لب چون نوش تونشأه بیهوشی حیرت بلند افتاده استکی به هوش آید ز آشوب جزامدهوش تو؟خاطرت از شکوه ما کی پریشان می شود؟زلف پر کرده است از حرف پریشان گوش توهمچو مژگان هر دو عالم را به هم انداخته استاز اشارت های پنهان چشم بازیگوش توبوی پیراهن ز بی تابی گربیان می دردتا چو گل چاک گریبان باز کرد آغوش تودر میان گوش و گوهر نسبت دیرینه استنیست جا گفتار صائب را چرا در گوش تو؟
غزل شماره ۶۴۶۶ می چکد آب حیات از سبزه زار خط تومی شود جان تازه از سیر بهار خط توقطعه یاقوت افتاده است مردم را ز چشمهمچو تقویم کهن در روزگار خط توآنچه گرد ماه تابان می نماید هاله نیستمه حصاری گشته از شرم غبار خط توچشم حسرت می شود هر حلقه زان زلف سیاهگر به این عنوان شد دلها شکار خط توسنبل فردوس ریزد خار در پیراهنشدیده هر کس که شد آیینه دار خط تودر لباس کفر آوردن به ایمان خلق راختم شد بر مصحف خط غبار خط توخواندن فرمان شاهان را نثاری لازم استچون نسازم خرده جان را نثار خط تو؟عاقبت با دیده ام کار جواهر سرمه کردگرچه چشمم شد سفید از انتظار خط تویاد کن ما را به پیغامی که ده روز دگرمی شود خاک فراموشان غبار خط توچون خط استاد کز ماندن شود حسنش زیادبیش شد از کهنه گشتن اعتبار خط توحلقه ها در گوش خورشید درخشان می کشدگر بلندی این چنین گیرد غبار خط تومی کنم بر نامرادی با کمال شوق صبرتا شود خاک مراد من غبار خط توقسمت آن زلف صائب با رسایی ها نشدامتدادی را که دارد گیرودار خط تو
غزل شماره ۶۴۶۷ از پریشانی نیندیشد گدای زلف توعمر جاویدان بود کمتر سخای زلف تومحو گردد نقطه اش در مد عمر جاودانهر که سازد خرده جان را فدای زلف تورشته جمعیت اوراق از شیرازه استهست بر آشفتگان واجب دعای زلف توبرنگیرد دانه تسبیح دلها را ز خاکرشته زنار کافر ماجرای زلف تودر کنار آب حیوان افتد از موج سراباز دو عالم بگذرد هر کس برای زلف توهر طرف چون نافه صد خونین جگر افتاده استتا که را از خاک بردارد هوای زلف توهیچ مغزی نیست کز دیوانگی معمور نیستدر زمان مد احسان رسای زلف توکاسه دریوزه سازد ناف را آهوی چینتا کند بویی گدایی از هوای زلف تودل که می افشاند دامن بر عبیر پیرهنخاکبازی می کند در کوچه های زلف توچون توانم صائب از فرمان او گردن کشید؟من که از عالم بریدم از برای زلف تو
غزل شماره ۶۴۶۸ ای بهار آفرینش خط چون ریحان توصبح عید نیک بختان چهره خندان توگر چه دارد عید از قربانیان حیران بسیمی شود چون دیده قربانیان حیران توجای بر خوبان شده است از شوکت حسن تو تنگگل یکی از غنچه خسبان است در بستان تویوسف مصری کز او چشم جهانی روشن استاز فراموشان بود در گوشه زندان توپای خواب آلوده دامان صحرا می کندآهوی رم کرده را گیرایی مژگان توتا قیامت پایش از شادی نیاید بر زمینهر که سر را گوی سازد در خم چوگان تومی دهندش روشنان آسمان در دیده جااز زمین گردی که برمی خیزد از جولان توزان بود پر گل گلستانت، که از حیرت شوددست گلچین پای خواب آلود در بستان تواز خریداران به سیم قلب یوسف قانع استهر کجا دکان گشاید حسن با سامان تواز رگ گردن سر خود زود بیند برسنانهر سبک مغزی که گردن پیچد از فرمان تواز اطاعت بندگان را بنده پرور می کنیمی شود فرمانروا هر کس برد فرمان تودر سر کوی تو دایم فصل گلریزان بودبس که می ریزد دل عشاق از جولان توچشمه حیوان همین یک خضر را سیراب کردعالمی سرسبز شد از چشمه حیوان توبس که دامان تو رنگین شد ز خون عاشقانخار را سرپنجه مرجان کند دامان تومی کند چون غنچه تنگی پوست بر اندام اوهر که زانو ته کند بر سفره احسان توخاک از دست گهربار تو دریا گشته استخوشه گوهر به دامن می کند دهقان توتیغ جان بخش تو سرو جویبار زندگی استزنده جاوید گردد هر که شد قربان توگر شد از وصف تو عاجز کلک صائب دور نیستموج را سوزد نفس در بحر بی پایان تو
غزل شماره ۶۴۶۹ خون رغبت را به جوش آرد لب میگون توبوسه را آتش عنان سازد رخ گلگون تومی شود هر روز بر زنجیرش افزون حلقه ایهر که می گردد گرفتار خط شبگون توچون لباس غنچه از بالیدن گل شق شوددر دل هر کس که باشد حسن روزافزون توشور مجنون تو شهری را بیابان گرد ساختفتنه عالم شود هر کس که شد مفتون توطوق قمری بر کمر زنار گردد سرو رادر گلستانی که باشد قامت موزون تومانع بی تابی دریا نمی گردد گهرکی شود سنگ ملامت لنگر مجنون تو؟چون عنانداری کند مجنون دل بی تاب را؟می کند رقص روانی کوه در هامون توعالم مکار را مکر تو عاجز کرده استچون برآید صائب بیچاره با افسون تو؟
غزل شماره ۶۴۷۰ می شود روشن چراغ از چهره رنگین توبیمی از کشتن ندارد شمع بر بالین تومور هیهات است بیرون آید از دریای شهدسبزه خط چون برآمد از لب شیرین تو؟جای سیلی نقش بندد بر عذار نازکتدامن گل همچو شبنم گر شود بالین توبر فلک از هاله آغوش گردد جای تنگبدر گردد از سواری چون هلال زین توگر چه مسطر مانع از جولان نگردد خامه راخشک می گردد نگاه از جبهه پرچین توعاجز از نشو و نما گشته است چون رگهای سنگسبزه امید ما از پله تمکین تومور از اقبال سلیمان می شود شیرین سخنبال شهرت می دهد گفتار را تحسین تورتبه فکر ترا صائب عروج دیگرستمی کند تحسین خود هر کس کند تحسین تو
غزل شماره ۶۴۷۱ گر چه شد از سرنوشت من نگارین پای توزیر پای خود ندید از سرکشی بالای تومن چسان دل را عنانداری کنم جایی که هستکوه طور از وحشیان دامن صحرای توگر چه نتوان یافت می دانم به جست وجو ترامی برم غیرت به هر کس می شود جویای تونیست ممکن برندارد سایه خود را ز خاکسرکش افتاده است از بس قامت رعنای تواشک چون پروانه می گردد به گرد او مدامدیده هر کس که روشن گشت از سیمای تواز تغافل می کند خون در جگر آیینه راکی غم عشاق دارد حسن بی پروای تو؟چشم آهو گرچه بازیگوش و شوخ افتاده استپرده خواب است پیش نرگس گویای توبی تأمل نقد جان صائب به پایت می فشاندزیر پای خود اگر می دید استغنای تو
غزل شماره ۶۴۷۲ از کدامین باغ سوزد عاشق شیدای تو؟پیش یکدیگر نظربازند سر تا پای توسروها چون سبزه خوابیده می آید به چشمدر گلستانی که گردد جلوه گر بالای توطوطیان را همچو مغز پسته گیرد در شکرچون تبسم ریز گردد لعل شکرخای تواز گل خورشید گیرد آتش خجلت گلابچون برافروزد ز می رخساره حمرای توسرو را از طوق قمری حلقه ها در گوش کرددر چمن تا جلوه گر شد قامت رعنای تو غزل شماره ۶۴۷۳ ای بهار آفرینش گرده سیمای تورشته جانها خس و خاشاک از دریای توجوی خون از دیده خورشید می سازد روانچهره خاک از فروغ لاله حمرای توخاک تا گردن میان آب پنهان گشته استبس که می سوزد دلش از آتش سودای تودامن بی طاقتان را خاک نتواند گرفتچون شرر از سنگ می آید برون جویای توگوهر دلها ز گلزار تو عقد شبنمی استرشته جانها رگ ابری است از دریای توخاک شد بیدار از خواب گران نیستیاز عرق افشانی رخسار جان افزای توتیغ اگر بارد به فرقش، همچنان آسوده استبس که حیران است صائب در رخ زیبای تو