غزل شماره ۶۴۷۴ ای قیامت پیش خیز قامت رعنای توفتنه آخر زمان ته جرعه صهبای تونیست خالی یک سر موی تو از سودای توپیش یکدیگر نظربازند سر تا پای تودر ته خاکستر قمری نهان گردیده اندسروها از انفعال قامت رعنای توپرده های دیده اش پیراهن یوسف شودهر که یک شب را به روز آورد در سودای تومعنی روشن بود در لفظهای دلفریبدر ته زنگار خط آیینه سیمای توزود باشد اشک تلخش نقل محلفها شودهر که را افتد نظر بر لعل شکرخای تودر غبار خاطر مجنون حصاری گشته استدیده آهو ز شرم نرگس شهلای تونازنین تر می شوی هر روز از روز دگرناز چندانی که می ریزد ز سر تا پای توبرگریزان است در کوی تو ایام بهاربس که می ریزد دل از نظاره بالای توزیر پای سرو افتاده است چون زنجیر آبنه فلک در پایه معراج استغنای توچون غرور خسروان از گرد لشکر شد زیاداز غبار خط غرور حسن بی پروای توحیرت رویت ثوابت می کند سیاره راچون عرق دل زود برمی دارد از سیمای تو؟عاشقان را سختی ایام سنگ راه نیستچون شرر از سنگ می آید برون جویای تومی کشد در گوش سرو از طوق قمری حلقه هادر گلستانی که گردد جلوه گر بالای تومی شود صائب بساط جوهری روی زمینگر چنین گوهر به ساحل افکند دریای تو
غزل شماره ۶۴۷۵ جوش غیرت می زند خون حنای پای توتا که بوسیده است گستاخانه جای پای تو؟پنبه در گوش از صدای خنده گل می نهدگوش هر کس آشنا شد با صدای پای توخوش نماید چون شراب لعل در جام بلورعاشقان را در نظر رنگ حنای پای توگر چه باشد شمع کافوری به خوش ساقی علمپای طاوس است نسبت به صفای پای توداغ دارد هاله مه را ز روشن دیدگیحلقه خلخال از نور و ضیای پای توبس که در یک جا ز شوخی ها نمی گیری قرارساده باشد وادی امکان ز جای پای توخجلت روی زمین از تنگدستی می کشدنقد جان را گر کند صائب فدای پای تو
غزل شماره ۶۴۷۶ بس که تندی کرد با پهلونشینان خوی توتیغ می لرزد چو برگ بید در پهلوی تو!نسخه حسن تو ز حرف مکرر ساده استپیچ و تاب خاص دارد چون کمر هر موی توتخم قابل در زمین پاک، گوهر می شوددانه یاقوت می سازد عرق را روی تواز حیا روی تو گر بیرون نیاید از نقابدور گردان را به مطلب می رساند بوی توناخن الماس می گردد به چشمش ماه عیددیده هر کس که افتاده است بر ابروی توسیل بی زنهار چون گرداب می گردد گرهبس که افتاده است دامنگیر خاک کوی توطوق قمری سرو را گردید طوق بندگیتا به سیر گلشن آمد قامت دلجوی توچون حنا کز رفتن هندوستان گردد سیاهخون دلها مشک شد در حلقه گیسوی توسیل بی زنهار چون گرداب می گردد گرهبس که وحشت دارد از نظارگی آهوی تومی شود هر شعله اش انگشت زنهار دگرآتش سوزان اگر گردد طرف با خوی توچون گهر هر چند پهلوی تو چرب افتاده استرنج بایک است رزق رشته از پهلوی توشمعها سر در گریبان خموشی می کشندبرفروزد از شراب آتشین چون روی توآنقدرها مست و بی باکی که خون عاشقانمی شود آب خمار نرگس جادوی تومن که نامحرم شمارم دیده آیینه راچون توانم بوالهوس را دید همزانوی تو؟گل فتد در دیده اش از دیدن خورشید و ماهچشم صائب آشنا گردید تا با روی تو
غزل شماره ۶۴۷۷ ای زبان شعله از زنهاریان خوی توشاخ گل لرزان ز رشک قامت دلجوی توپرتو روی تو شمع خلوت روشندلانجوهر آیینه از زنجیریان موی توسایه خود را که دایم در رکابش می رودخانه صیاد می داند رم آهوی توپنجه شمشاد را از شانه بیرون کرده استبارها زور کمان حلقه گیسوی توعمرها شد تا ز چشم اعتبار افکنده استقبله را چون طاق نسیان گوشه ابروی توگر چه نرگس برنمی دارد نظر از پیش پازیر پای خود نبیند نرگس جادوی توچون تماشایی نگردد از تماشای تو مست؟باده گلرنگ می سازد عرق را روی تومی کند زنجیر جوهرپاره چون دیوانگاندید تا آیینه روی خویش را در روی توچون زنم مژگان به یکدیگر، که خون مرده رااز شکر خواب عدم بیدار سازد بوی تورنگ می بازد ز خوی آتشینت آفتابکیست صائب تا دلیر آید به طوف کوی تو؟
غزل شماره ۶۴۷۸ برنمی آید کسی با خوی یک پهلوی توهست یک پهلوتر از خواب جوانان خوی توتیغ جوهردار با جوهر زبان بازی کندبی اشارت نیست یک دم گوشه ابروی توتنگتر از خانه چشم است بر سیلاب اشکدامن صحرای امکان بر رم آهوی توشبنمی گر هست وقت صبح گل را بر عذاراز حیا طوفان کند هر دم عرق بر روی تومی کند در عطسه ای تسلیم جان را همچو صبحدر دماغ هر سبکروحی که پیچد بوی تواز سرش افتاد کلاه عقل در اول نگاههر که اندازد نظر بر قامت دلجوی توحسن عالمسوز را بی پرده دیدن مشکل استآب شد آیینه تا گردید رو بر روی تونیست حسن شوخ را از پیچ و تاب او نجاتدل چسان آید برون از حلقه های موی تو؟مشت خاک من کی آید در نظر جایی که هستآسمان از غنچه خسبان حریم کوی تومی گذارد پنبه در گوش از نوای بلبلانهر که صائب آشنا گردد به گفت وگوی تو
غزل شماره ۶۴۷۹ نافه چین را گریبان پاره سازد موی توبوی پیراهن گره بندد به دامن بوی توگر چه از رخسار گلگون نوبهار عالمیمی زند بر سینه سنگ آتش ز دست خوی توتا چها با خون گرم لاله حمرا کندخار بن را نافه چین می کند آهوی توچشم حیرت وام می گیرد ز طوق قمریانسرو در وقت خرام قامت دلجوی توتا نفس دارد نمی افتد به فکر بازگشتهر که از خود می دود بیرون به جست و جوی توزیر دیوار خجالت معتکف گردیده استقبله اسلام از شرم خم ابروی تونقش را بر آب در آتش بود نعل سفرحیرتی دارم که چون استاد خط بر روی توگر به سهو از غنچه و گل بالش و بستر کنیمی شود نیلوفری از بوی گل پهلوی تو!چون نگردد صائب از کیفیت حسنت خراب؟می شود میگون لب ساغر ز گفت وگوی تو
غزل شماره ۶۴۸۰ دوست را از دیگران ای عاشق شیدا مجوآنچه شد در خانه گم از دامن صحرا مجوچون هوسناکان دورویی نیست کار عاشقاندر بهارستان یکرنگی گل رعنا مجوحقه حنظل چه دارد غیر زهر جانستان؟عیش شیرین در میان قبه خضرا مجوچون صدف نسبت به ابر نوبهاران کن درستدر میان بحر باش و آب از دریا مجوظاهرآرایان سراسر محو دیدار خودندچشم پوشیدن ز خود از صورت دیبا مجودر رکاب دیده بیناست هر نعمت که هستاز خدا چیزی به غیر از دیده بینا مجوشبنم از همت به خورشید بلند اختر رسیدشهپر پرواز غیر از همت والا مجومردآزار رقیبان نیستی، عاشق مشوبرنمی آیی به دنیا دوستان، دنیا مجونخل مومین چون تواند پنجه زد با آفتاب؟صبر از ما بیش ازین ای آتشین سیما مجوهر نفس در عالمی جولان کند همچون حبابکشتی بی لنگر ما را درین دریا مجوسر به سر گفتار صائب پخته و سنجیده استمیوه خام از نهال سدره و طوبی مجو
غزل شماره ۶۴۸۱ نیست همدوشی به نخل قامت او، شان سرومصرع حسن دوبالا نیست در دیوان سروخون گل از بس که جوش غیرت از رشک تو زدمی چکد چون شمع آتش از سر مژگان سرودوستی با تازه رویان عمر می سازد درازصد نهال غنچه پیشانی بلاگردان سرو!حرز آزادی بلاگردان چندین آفت استنیست تاراج خزان را دست بر دامان سروگر چه طوق بندگی عمری است دارم بر گلوبرگ سبزی نیستم شرمنده احسان سروصائب آن شمشاد قد هرگه به بستان می رودمی شود صد طوق گردن بیشتر نقصان سرو
غزل شماره ۶۴۸۲ عقده ای نگشود آزادی ز کارم همچو سروزیر بار دل سرآمد روزگارم همچو سروگر چه ز اسباب جهان یک جامه دارم در بساطزیر بار منت چندین بهارم همچو سرومحو نتوان ساختن از صفحه خاطر مرامصرع برجسته باغ و بهارم همچو سروخاطر آزاده من فارغ است از انقلابدر بهار و در خزان بر یک قرارم همچو سروگرچه برگشتن ندارد جویبار زندگیبر سر یک پا همان در انتظارم همچو سرواز رعونت نقش هستی در بساطم زنگ بستآب روشن گر چه بود آیینه دارم همچو سروتا به زانو پایم از گرد کدورت در گل استگر چه دایم در کنار جویبارم همچو سروطوق قمری در بساطم چشم حیرت می شودبس که سرگرم تماشای بهارم همچو سروسایه من میکشان را دامگاه عشرت استمیوه ای هر چند در ظاهر ندارم همچو سروباغ را بی برگ در فصل خزان نگذاشتمکام تلخی گر نشد شیرین ز بارم همچو سروسر برون از یک گریبان کرده ام با راستینیست فرقی در نهان و آشکارم همچو سرونشکند چون پشت شاخ میوه دار از غیرتم؟با تهیدستی رخ خود تازه دارم همچو سروسرفرازی نیست از نشو و نما مطلب مراخواهم از گل ریشه خود را برآرم همچو سرونیست بر تحسین بلبل گوش من چون شاخ گلزین گلستان با خود افتاده است کارم همچو سروسبزه بختم درین بستانسرا پامال شدپنجه ای رنگین نگردید از نگارم همچو سروآن کهن گبرم که از طوق گلوی قمریانبر میان صد حلقه زنار دارم همچو سروفرصت خاریدن سر نیست از حیرت مرادست خود را در بغل پیوسته دارم همچو سرویک سر مو نیست از تیغ زبان اندیشه اممی کند پیرایش افزون اعتبارم همچو سروخجلت روی زمین از سنگ طفلان می کشمبس که از بی حاصلی ها شرمسارم همچو سروشمع سبز من به کوری سوخت در بزم وجودآتشین بالی نشد هرگز دچارم همچو سروگرچه برگ و بار من غیر از کف افسوس نیستاز برومندی همان امیدوارم همچو سرومیوه من جز گزیدن های پشت دست نیستمنفعل از التفات نوبهارم همچو سروبرگ عیش نوبهاران است روی تازه امدرخزان از نوبهاران یادگارم همچو سروزنگ ذاتی را به خاکستر ز دل نتوان زدوددست پیش قمریان تا چند دارم همچو سرو؟بار من آزادگی و برگ من دست دعاستحرز جان باغ و تعویذ بهارم همچو سروکوه را از پا درآرد تنگدستی ها و منسالها شد خویش را بر پای دارم همچو سروگر چه گل بر هیچ کس دست دراز من نزدشد کبود از سیلی دوران عذارم همچو سرونارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیبورنه از دل شیشه ها در بار دارم همچو سروبس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرمسبزپوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرودر چنین فصلی که گل از پوست می آید بروندست را تا کی به روی هم گذرم همچو سرو؟با هزاران دست، دایم بود در دست نسیمصائب از حیرت عنان اختیارم همچو سرو
غزل شماره ۶۴۸۳ رزق ما نظاره خشکی است از بالای سرووقت قمری خوش که بر سرمی کشد، مینای سرودر گلستانی که شمشاد تو آید در خرامسبزه خوابیده گردد قامت رعنای سروطوق قمری می کند این جمع را گردآوریورنه می پاشد به یک ساعت ز هم اجزای سرواز نظربازان شود حسن نکویان دیده ورنیست غیر از طوق قمری دیده بینای سروطوق قمری چون خط پیمانه می آید به چشممی کند از بس تراوش نشأه از مینای سرومردم آزاده را عین الکمالی لازم استنیل چشم زخم روی سرو باشد پای سرونیست در سر در هوایان قرب نیکان را اثربرنمی آید به آب روشن از گل پای سروتیر را از بال و پر بی رحمی افزون می شوداز هجوم قمریان افزود استغنای سروبیخودان از جستجو در وصل فارغ نیستندقمری از حیرت همان کوکو زند در پای سروجامه بسیار، دارد کهنگی در آستینتازه باشد چار موسم جامه یکتای سرونیستند آزادگان فارغ ز شست و شوی دلدر کنار آب باشد بیش صائب جای سرو