انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 639 از 718:  « پیشین  1  ...  638  639  640  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۸۴

محو چون خواهی شد آخر محو آن رخسار شو
خاک چون می گردی آخر خاک پای یار شو

برنمی دارد گرانی راه صحرای طلب
گرد هستی برفشان از خود سبکرفتار شو

در سیه کاری سرآمد روزگارت چون قلم
از سر گفتار بگذر، بر سر کردار شو

جامه احرام را بر خود کفن کردن خطاست
گر نداری زنده شب را، در سحر بیدار شو

چون حباب از حرف پوچ است این تهیدستی ترا
مهر خاموشی به لب زن، مخزن اسرار شو

در خرابی های تن تردست چون سیلاب باش
چون به دیوار یتیمان می رسی معمار شو

سخت رویی موجه آفات را آهن رباست
مرد سوهان حوادث نیستی هموار شو

چند چون پرگار خواهی گشت بر گرد جهان؟
پای در دامن گره کن مرکز ادوار شو

خار بی گل چند خواهی بود از تیغ زبان؟
بی زبانی پیشه خود کن گل بی خار شو

گنج را بی زبان ممکن نیست صائب یافتن
بی تأمل در دهان اژدها و مار شو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۸۵

قانع از رزق پریشان با دل صدپاره شو
روزی آماده می خواهی برو غمخواره شو

تا درین میخانه باشی بر حریفان خوشگوار
صاف را ایثار کن رندانه دردی خواره شو

چون به خلوت رو گذاری دل چو قرآن جمع کن
در میان جمع چون نازل شوی سی پاره شو

گر طمع داری که آید روزیت بیرون ز سنگ
در ریاض آفرینش مرغ آتشخواره شو

شربت عیسی پی بیمار گردد دربدر
چاره جویی چشم داری از جهان بیچاره شو

گر نگردد بر مراد ما فلک آسوده ایم
زین فلاخن سنگ ما گو دیرتر آواره شو

سنگ را دلجویی اطفال گوهر می کند
در حریم خردسالان مهره گهواره شو

تا ز چشم پاک چون آیینه دارندت عزیز
صائب از سیمین بران قانع به یک نظاره شو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۸۶

خوشدلی می خواهی از هوش و خرد بیگانه شو
بر جنون زن کامیاب از عشرت طفلانه شو

از خرابی می توان شد خازن گنج گهر
در گذر چون سیل از تعمیر خود، ویرانه شو

پله افتادگی را سرفرازی در قفاست
چوند روزی در زمین خاکساری دانه شو

از فضولی میهمان بر میزبان گردد گران
در برون درگذار این خلق، صاحب خانه شو

می تواند سبحه صد دانه شد هر مشت گل
سعی در پرداز دل کن گوهر یکدانه شو

روزگار زندگانی را به غفلت مگذران
در بهاران مست و در فصل خزان دیوانه شو

خانه ای کز وی نیاساید ولی، دربسته به
پیش خواب آلودگان شیرینی افسانه شو

در حضور هوشیاران حرف را سنجیده گوی
در حریم می پرستان نعره مستانه شو

ترک افیون را علاجی بهتر از تقلیل نیست
اندک اندک ز آشنایان جهان بیگانه شو

نیست راهی قرب را از سوختن نزدیکتر
در طریق عشقبازی امت پروانه شو

مشرق خمیازه می سازد دهن را حرف پوچ
مستی بی دردسر خواهی لب پیمانه شو

خانه دل را ز نقش غیر چون پرداختی
خواه در بیت الحرام و خواه در بتخانه شو

مهره گل پیش طفلان به ز عقد گوهرست
چون به دست زاهد افتی سبحه صددانه شو

ریزش پیر مغان را خواهشی در کار نیست
چون سبوی می به دست بسته در میخانه شو

صرف کن در عشق اوقات عزیز خویش را
در بهاران عندلیب و در خزان پروانه شو

نیست آسان، ساختن صائب سخن را بی گره
چاک کن دل را، دگر در زلف معنی شانه شو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۸۷

برنمی آید کسی با خوی یک پهلوی تو
هست یک پهلوتر از خواب جوانان خوی تو

تیغ جوهردار با جوهر زبان بازی کند
بی اشارت نیست یک دم گوشه ابروی تو

تنگتر از خانه چشم است بر سیلاب اشک
دامن صحرای امکان بر رم آهوی تو

شبنمی گر هست وقت صبح گل را بر عذار
از حیا طوفان کند هر دم عرق بر روی تو

می کند در عطسه ای تسلیم جان را همچو صبح
در دماغ هر سبکروحی که پیچد بوی تو

از سرش افتاد کلاه عقل در اول نگاه
هر که اندازد نظر بر قامت دلجوی تو

حسن عالمسوز را بی پرده دیدن مشکل است
آب شد آیینه تا گردید رو بر روی تو

نیست حسن شوخ را از پیچ و تاب او نجات
دل چسان آید برون از حلقه های موی تو؟

مشت خاک من کی آید در نظر جایی که هست
آسمان از غنچه خسبان حریم کوی تو

می گذارد پنبه در گوش از نوای بلبلان
هر که صائب آشنا گردد به گفت وگوی تو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۸۸

از گرانجانی گران بر خاطر دنیا مشو
تا توان برداشت باری بار بر دلها مشو

تا نمی در جویبارت چون سبوی باده هست
بار دوش خلق از کوتاه دستی ها مشو

تا توانی گوهر شهوار شد، از فکر پوچ
چون کف بی مغز بار خاطر دریا مشو

بادبان را کشتی پربار لنگر می کند
روح را از نعمت الوان حنای پا مشو

جمع کن چون غنچه اوراق دل از چین جبین
چون گل بی درد خرج خنده بیجا مشو

از جهان آب و گل بگذر سبک چون گردباد
چون ره خوابیده بار خاطر صحرا مشو

خوبه صحبت کرده را تنهایی از مردم بلاست
خوبه تنهایی کن از همصحبتان تنها مشو

روز اگر شان بزرگیهاست دامنگیر تو
در دل شب غافل از دریوزه دلها مشو

از سحرخیزی رسد شبنم به وصل آفتاب
چشم بگشا، غافل از بیداری شبها مشو

هر چه در آفاق باشد هست در انفس تمام
سیر کن در خویشتن صائب جهان پیما مشو

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۸۹

در برون رفتن ز بزم زندگی کاهل مشو
نیستی خضر از گرانجانان این محفل مشو

تا توانی چون موج دریا را کشیدن در کنار
چون خس و خاشاک محو جلوه ساحل مشو

تا ز دوش رهروان باری توان برداشتن
از گرانجانی غبار خاطر منزل مشو

آسمان نقد ترا چندین گره آماده است
زینهار ای پست فطرت خرج آب و گل مشو

جسم را تعمیر کن چندان که صاحبدل شوی
چون به لیلی راه ردی واله محمل مشو

می رسد چون عطسه بی تمهید گلبانگ رحیل
از سرانجام سفر در هر نفس غافل مشو

چیست بخت سبز تا از آسمان خواهد کسی
زان بهار بی خزان قانع به این حاصل مشو

می کند در ناخنت نی خامه تکلیف عقل
عشرت طفلانه می خواهد دلت، عاقل مشو

می شود بازیچه باد صبا خاکسترت
بی طلب زنهار چون پروانه در محفل مشو

فربهی از خوان مردم رنج باریک آورد
همچو ماه نو به نور عاریت کامل مشو

ایمن است از سوختن تا نخل صاحب میوه است
در ریاض زندگی چون بید بی حاصل مشو

سرمه خاموشی سیل است دریای محیط
تا به شهرت تشنه ای چون ناقصان واصل مشو

می توان صائب به لاحولی شکست ابلیس را
زینهار از حمله این بی جگر بیدل مشو

نیست صائب جز ندامت آرزو را حاصلی
بیش ازین فرمان پذیر آرزوی دل مشو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۹۰

در کهنسالی ز مرگ ناگهان غافل مشو
برگ چون شد زرد از باد خزان غافل مشو

امن نتوان زیست از اقبال و ادبار فلک
از دم شمشیر و از پشت کمان غافل مشو

از چراغی می توان افروخت چندین شمع را
دولتی چون رودهد از دوستان غافل مشو

تا در ایام خزان برگ و نوایی باشدت
در بهار از بلبلان ای باغبان غافل مشو

برگ از اندک نسیمی دست و پا گم می کند
تا نفس باقی است از پاس زبان غافل مشو

دیدی از اخوان چه پیش آمد عزیز مصر را
زینهار از مکر اخوان زمان غافل مشو

هر کجا چون شمع گرم محفل آرایی شوی
از دهان گاز ای آتش زبان غافل مشو

تا زبان شکر جای سبزه باشد حاصلت
از زمین تشنه، ای آب روان غافل مشو

نابجا نبود سخن، مگشا لب گفتار خویش
از هدف چون تیر در بحر کمان غافل مشو

برندارد دولت بیدار غفلت، زینهار
در کنار بام از خواب گران غافل مشو

رشته هستی به قدر فکر می گردد بلند
صائب از تحصیل عمر جاودان غافل مشو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۹۱

از نسیم ای ساکن بیت الحزن غافل مشو
چشم می خواهی ز بوی پیرهن غافل مشو

چون نمی آید به چشم از بس لطافت نوبهار
از تماشای گل و سرو و سمن غافل مشو

دیدنی دارند جمعی کز سفر باز آمدند
زینهار از تازه رویان چمن غافل مشو

میوه فردوس می بخشد حیات جاودان
ای دل بیمار ازان سیب ذقن غافل مشو

چون ز محفل پای نتوانی کشیدن همچو شمع
از حضور خلوت در انجمن غافل مشو

چون خرابی نیست معماری بنای جسم را
تا نفس داری ز تعمیر بدن غافل مشو

صبح و شام چرخ کم فرصت به هم پیوسته است
در لباس زندگانی از کفن غافل مشو

گرچه از گفتار شیرین چون شکر دل می بری
از شکر ای طوطی شیرین سخن غافل مشو

از چه خس پوش می دارند بینایان خطر
در زمان خط ازان چاه ذقن غافل مشو

شکر این معنی که در غربت عزیزی یافتی
حق شناسی کن، ز اخوان وطن غافل مشو

چون عقیق از سیم و زر هر چند یابی خانه ها
دل منه بر غربت، از یاد یمن غافل مشو

نیست چون مستی کلیدی مخزن اسرار را
در بهار از ناله مرغ چمن غافل مشو

خاک غربت را ز بوی خوش معنبر ساختی
بیش ازین ای نافه از ناف ختن غافل مشو

دیدی از اخوان چه پیش آمد عزیز مصر را
از تهی چشمان صحرای وطن غافل مشو

چشم پاک من نگه دارد ز آفت حسن را
گر ز خود غافل شوی، باری ز من غافل مشو

در سیاهی صائب آب زندگانی مدغم است
زینهار از خال آن کنج دهن غافل مشو

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۹۲

بی طلب زنهار بر خوان کسان مهمان مشو
گوهر بی قیمتی، سنگ ته دندان مشو

می توان کشتن، چو نبود آب، آتش را به خاک
خاک خور، مغلوب حرص از بهر آب و نان مشو

خویش را در بندگی انداختن از عقل نیست
تا نفس داری رهین منت احسان مشو

تا نبینی پشت و روی عیب های خویش را
زینهار از صحبت آیین روگردان مشو

مهره گردان نمی ماند به حال خویشتن
چون تنک ظرفان به اقبال فلک خندان مشو

جلوه کردن در لباس عاریت دون همتی است
جامه ای کز تن برون ناید به آن نازان مشو

نیستی آیینه تا باشی ز معنی بی نصیب
دیده را بگشای، در هر صورتی حیران مشو

در مصاف چرخ صائب همت از پیران طلب
تا نباشد اسب چوگانی به این میدان مشو

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۴۹۳

غافل از داغ جنون ای دیده روشن مشو
گر رهایی چشم داری غافل از روزن مشو

دامن رستم به دست جذبه سوی خویش کش
دل نهاد این چه تاریک چون بیژن مشو

گر نچینی خوشه ای، چون مور بر چین دانه ای
دست و دامان تهی زنهار ازین خرمن مشو

این سیه کاران سزاوار توجه نیستند
پیش این تردامنان آیینه روشن مشو

احتیاط از کف مده هر چند در راه حقی
همچو موسی بی عصا در وادی ایمن مشو

باش زیر چرخ تا آیینه ات دارد غبار
چون شدی روشن، غبار خاطر گلخن مشو

دامن اهل تجرد با گرانجانی مگیر
بر مسیحای سبکرو بار چون سوزن مشو

خون فاسد در بدن آهن ربای نشترست
نیش مردم برنمی تابی رگ گردن مشو

جمع کن چون شبنم گل پا به دامان ادب
از نگاه خیره گل را خار پیراهن مشو

آبرویی نیست در گلزار ابر خشک را
چون نداری چشم تر، در حلقه شیون مشو

شکوه ناسازی گردون به اهل دل مبر
یوسف گل پیرهن را خار پیراهن مشو

بر چراغ ما کز او چشم جهانی روشن است
تا توان فانوس شد، ای سنگدل دامن مشو

جستجو صائب به جایی می رساند خویش را
هر قدر سختی ببینی سست در رفتن مشو

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 639 از 718:  « پیشین  1  ...  638  639  640  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA