غزل شماره ۶۵۵۴ چشمی که فتاد بر لقای توشد مشرق گوهر از صفای توهر روز هزار باد می میردهر کس که نمرد از برای توجان داد به خضر چشمه حیواناز غیرت لعل جانفزای تومی شد چو شکوفه مغزها رقصانمی داشت بهار اگر هوای توپیوسته به آب خضر شد جویشجان داد کسی که زیر پای توبر خاک چو برگ لاله می ریزدخونی که نمی شود حنای تومی کرد هزار باغبان در خاکگل را می بود اگر وفای تومی داشت بصیرتی اگر رضوانمی داد بهشت رونمای توصیاد ترا چو آهوی مشکینبوی تو بس است رهنمای توپای اندازی است اطلس گردوندر رهگذر برهنه پای توآیینه به آب چشم درماندبی پرده اگر شود لقای توشمشیر برهنه می شود در دلآبی که خورند بی رضای تواکسیر حیات جاودان داردچشم صائب ز خاک پای تو
غزل شماره ۶۵۵۵ خامش گویا بود چشم سخنگوی تونقطه بسم الله است خال بر ابروی توخال سیه فام تو مرکز وحدت بوددایره کثرت است سلسله موی تونعل در آتش نهد بر ورق برگ گلشبنم آسوده را شوق گل روی توپنجه مرجان کند شانه شمشاد رااز دل خون گشتگان سلسله موی توعطسه پریشان کند مغز غزالان چینگر به ختا بگذرد نکهت گیسوی توپرده گوش مرا چون ورق لاله کرداز سخن آتشین لعل سخنگوی توگر نبرد شمع پیش پرتو رخساره اتشانه کند راه گم در خم گیسوی توپرده بیگانگی چند بود در میان؟سوختم، از جیب گل چند کشم بوی تو؟تا اثر از ماه نو بر ورق چرخ هستقبله صائب بود گوشه ابروی تو
=:=:=: ه =:=:=: غزل شماره ۶۵۵۶ بوالهوس از خط نظر پوشید زان روی چو ماهخط به چشم بی سوادان می کند عالم سیاهگفتم از خط خارخار عشق من کمتر شودشد خطش دام تماشای دگر بهر نگاهاز غبار خط یکی صد گشت پیچ و تاب زلفشد علم انگشت زنهاری ز گرد این سپاهوصف کردم تا به ماه آن چهره را از سادگیاز زمین تا آسمان ممنون من گردید ماه!بر گواهان لباسی گر چه نبود اعتمادماه کنعان را بود بس چاک پیراهن گواهتن به امداد خسیسان درمده چون ماه مصرکافکنند از قیمت نازل ترا دیگر به چاهبر سبکروحان گرانی می کند اندک غمیلنگر پرواز گردد دیده ها را برگ کاههر که بر حرفم نهد انگشت، ریزد خون خویشکشته گردد مار کجرو چون گذارد پا به راهدست بی ریزش فقیران را وبال گردن استابر بی باران کند دلهای روشن را سیاهدر بلا بودن بود صائب به از بیم بلااز هوا گیرد خموشی را چراغ صبحگاه
غزل شماره ۶۵۵۷ نفس ظلمانی نمی دارد محابا از گناهنیست پروا طفل زنگی را ز پستان سیاهاز هوا گیرند بی مغزان حدیث پوچ راکهربا را می پرد چشم از برای برگ کاهمی کند دل را سیه نور چراغ عاریتنیست ممکن شستن داغ کلف از روی ماهزینهار از کنج عزلت پای خود بیرون منهکز بها افتاد یوسف تا برون آمد ز چاهنیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیربر فروغ خویش می لرزد چراغ صبحگاهسجده شکرش به دامان قیامت می کشدهر که را صائب شود آن طاق ابرو قبله گاه
غزل شماره ۶۵۵۸ می کند دل را سیه چندان که خواب صبحگاهمی نماید آنقدر روشن شراب صبحگاهنقد انجم را به یک جام صبوحی می دهدخوب می داند فلک قدر شراب صبحگاهچهره خورشید اگر طالع نگردد گو مگردلذت دیدار می بخشد نقاب صبحگاهچهره ای می باید از خورشید تابان شسته ترجای هر ناشسته رو نبود جناب صبحگاههر دمی کز روی صدق از مشرق دل سرزندهست پیش قدردانان در حساب صبحگاهغفلت پیران جاهل را سبب در کار نیستفارغ است از منت افسانه خواب صبحگاهپیش ازان کز چشم خواب آلودگان نورش رودآب ده چشم از رخ چون آفتاب صبحگاهاز شفق تا خون نگردیده است شیر صاف اوشیر مست فیض شو از فتح باب صبحگاهدل سیاهان می کشند از سینه صافان انفعالچهره شب شد عرق ریز از حجاب صبحگاهگرچه می گویند باران نیست در ابر سفیدفیض می بارد ز سیمای سحاب صبحگاهمی شود چون چهره خورشید زرین چهره اشهر که رو از صدق مالد بر رکاب صبحگاهمی دهد یاد از سبک جولانی دوران عیشعارفان را خنده پا در رکاب صبحگاهتیغ سیراب تو در آغوش زخم عاشقانهست در کام خمارآلود، آب صبحگاهگر بیاض گردن مینای می افتد به دستمی توان شد در دل شب کامیاب صبحگاهچشم اگر داری که چون خورشید روشندل شویهمتی صائب طلب کن از جناب صبحگاه
غزل شماره ۶۵۵۹ حسن را از چشم بد شرم و حیا دارد نگاهشمع را فانوس از باد صبا دارد نگاهاز توکل می توان آمد سلامت بر کنارکشتی ما را خدا از ناخدا دارد نگاهشمع دولت را ز دست افشانی صبح زوالدر پناه خود مگر دست دعا دارد نگاهچون گسست از رشته سوزن، زود خود را گم کندشوخ چشمان را نگهبان از خطا دارد نگاهبرق را در دست خود نبود عنان اختیارحسن هیهات است خود را از جفا دارد نگاهکاه می آید به دنبالش چو گندم سینه چاکگر عنان جذبه خود کهربا دارد نگاهتیر بی پر را کمال بال و پر جولان شودچون عنان عمر را قد دوتا دارد نگاه؟راز عشق پرده در از گفتگو گل می کندبوی گل را در گریبان چون صبا دارد نگاه؟از هوسناکان کند پرهیز، چشم شرمگینهمچو بیماری که خود را از هوا دارد نگاههمچو مرغ دام بیش از دانه می آیم به کاراز گرفتاران اگر زلفش مرا دارد نگاهکوه را صحرانورد آن جلوه مستانه کرددر ره سیل بهاران کیست جا دارد نگاه؟پیش این سیلاب را اقبال نتواند گرفتدامن دولت مگر دست دعا دارد نگاهدل چو سودایی شود در تن نمی گیرد قرارنافه را چون ناف آهوی ختا دارد نگاه؟لقمه بی استخوان پیش سگان می افکندآن که مشتی استخوان را از هما دارد نگاهدل نبازد هر که را باشد سلاحی از صلاحپیش چندین صف به جرأت مقتدا دارد نگاهمی زنم بر کوچه بیگانگی دیوانه وارکیست صائب پاس چندین آشنا دارد نگاه؟
غزل شماره ۶۵۶۰ چون به یاد شرم می افتم در اثنای نگاهمی زند غیرت ز مژگان تیشه بر پای نگاهتخته مشق خط شبرنگ یارب چون شودصفحه رویی که می ماند بر او جای نگاهحسرت جاوید را حیرت تلافی می کندبرنمی آید به یک دیدن تمنای نگاههمچو آن سرچشمه کز کاوش فزونتر می شودبیش شد سامان حسن او ز یغمای نگاهاشک شبنم بوی گل را مانع پرواز نیستگریه نتواند نهادن بند بر پای نگاهاین چه حسن عالم آشوب است کز نظاره اشمی کنند از شوق سبقت بر هم اجزای گناهگر چه چشمش را ز بیماری دماغ ناز نیستبر سر کارست دایم کارفرمای نگاهاز نگاه ما که در باغ تجلی محرم استرومگردان ای بهشت عالم آرای نگاهداغش از چشم غزالان می شود ناسورترسر به صحرا داد هر کس را که سودای نگاهتا به گرد گلشن رخسار او گردیده استسر چو مژگان می نهم هر لحظه بر پای نگاهشرم در بیرون در چون حلقه می پیچد به خوددر حریم حسن او صائب ز غوغای نگاهاین جواب آن غزل صائب که می گوید رهیچون پری از دیده غایب شد در اثنای نگاه
غزل شماره ۶۵۶۱ از مزار اهل حق جز دولت عقبی مخواهزینهار از ترک دنیا کردگان دنیا مخواهآبرو چون جمع شد دریای گوهر می شودحفظ آب روی خود کن گوهر از دریا مخواهنیش منت را به زهر جانگزا پرورده اندصبر کن بر زخم خار و سوزن از عیسی مخواهصورت دیباست، باشد هر که دربند لباسهوش اگر داری شعور از صورت دیبا مخواهمردم افتاده را استادگان گیرند دستسرفرازی را به غیر از عالم بالا مخواهدل چو روشن گشت صائب می شود روشن حواساز خدای خویش چیزی جز دل بینا مخواه
غزل شماره ۶۵۶۲ از سر عشاق در زیر فلک سامان مخواهاختیار از گوی عاجز در خم چوگان مخواهاز جهان بی وفا با تلخرویی صلح کننقش یوسف بر درو دیوار این زندان مخواهصددرستی شیشه گر را در شکست شیشه هستگر دلت را عشق برهم بشکند تاوان مخواهمرگ بی منت گواراتر ز آب زندگی استزینهار از آب حیوان عمر جاویدان مخواهخانه آباد پیش پای سیل افتاده استخاطر معمور جز در خانه ویران مخواهجز جواب خشک، موجی نیست در بحر سرابمد احسان زینهار از دفتر دوران مخواهنیست بحر نعمت بی خواهش حق را کنارچون صدف گر لب گشایی هیچ جز دندان مخواهشرم دار از حق، مبر صائب نیاز خود به خلقبر سر خوان سلیمان دانه از موران مخواه
غزل شماره ۶۵۶۳ تا ز خط پشت لب جان بخش جانان شد سیاهعالم روشن به چشم آب حیوان شد سیاهچشمه خورشید در گرد کدورت غوطه زدتا ز خط عنبرین، رخسار جانان شد سیاهشد به اندک فرصتی فرمانروای رود نیلروی یوسف گر ز دست انداز اخوان شد سیاهروشنی بخش نظر باشد ز بوی پیرهنمصر اگر بر دیده یوسف ز زندان شد سیاهتیرگی در آستین دارد لباس عاریتروی ماه از منت خورشید تابان شد سیاهرومتاب از سیلی دوران که مغزافروز شدروی عنبر تا ز دست انداز عمان شد سیاهدیده ای کز سیرچشمی سرمه بینش نیافتهمچو میل آتشین از مد احسان شد سیاهگوشه چشمی ز لیلی قسمت مجنون نشدگرچه زآهش روزن چشم غزالان شد سیاهصبر کن بر تیره بختی ها که طفل شیر رانعمت الوان دهد مادر، چو پستان شد سیاهدرنگیرد صحبت آیینه با آب روانبر سکندر زندگی از آب حیوان شد سیاهجلوه لیلی به تحسینی ز خاکم برنداشتگر چه از مشق جنون من بیابان شد سیاهاز گشودن روز محشر را سیه سازد چو شببس که صائب نامه عمرم ز عصیان شد سیاه