انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 647 از 718:  « پیشین  1  ...  646  647  648  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۶۴

تا مه روی تو پرتو بر جهان انداخته
پیش هر ویرانه گنج شایگان انداخته

پنجه زورآوران فکر را اندیشه ات
بر زمین عجز چون برگ خزان انداخته

گوهر شهوار را در عهد شکرخند تو
از دهن بیرون صدف چون استخوان انداخته

خط ریحانت که نی در ناخن یاقوت کرد
منشیان را چون قلم شق در بنان انداخته

چون کف خونین به خاک راه خون لعل را
از دهن در دور یاقوت تو کان انداخته

صبح خیزان قیامت را نگاه گرم تو
در غلط از فتنه آخر زمان انداخته

اشتیاق حلقه گوش تو در صلب صدف
در گهرها پیچ و تاب ریسمان انداخته

کودک این بوم و بر را حاجت تعلیم نیست
تا الف گفته است، ناوک بر نشان انداخته

از دل صحرایی خود چشم تا پوشیده ام
خویشتن را در فضای لامکان انداخته

من کیم صائب که خلاق سخن در این مقام
کلک معنی آفرین را از بنان انداخته
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۶۵

لعل او را بین به دلها بی حجاب آویخته
گر ندیدی اخگری را در کباب آویخته

چون تهیدستی که یابد بر کلید گنج دست
دیده حیران در آن بند نقاب آویخته

خط مشکین گرد رخسار جهان افروز او
مجرمی چندند در روز حساب آویخته

چون زنند اهل تظلم دست در زنجیر عدل؟
آنچنان جانها در آن زلف بتاب آویخته

شوق آسایش نمی داند، وگرنه بی حجاب
ذره ما در فروغ آفتاب آویخته

هیچ کاری از بزرگان برنیاید بی شفیع
قطره از دریا به دامان سحاب آویخته

ساده لوحانی که در دنیای دون پیچیده اند
تشنه ای چندند در موج سراب آویخته

از خیال چشم مخمور تو صائب عمرهاست
پرده ها بر روی بینایی ز خواب آویخته
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۶۶

یارب از عرفان مرا پیمانه ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده

هر سر موی حواس من به راهی می رود
این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده

در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز
خانه تن را چراغی از دل بیدار ده

مدتی شد تا ز سرمشق جنون افتاده ام
سرخطی از نو به این مجنون بی پرگار ده

نشأه پا در رکاب می ندارد اعتبار
مستی دنباله داری همچو چشم یار ده

در لباس تن پرستی پایکوبی مشکل است
دامن جان را رهایی زین ته دیوار ده

قسمت خاصان بود هر چند درد و داغ عشق
عام کن این لطف را، بخشی به این افگار ده

برنمی آید به حفظ جام، دست رعشه دار
قوت بازوی توفیقی مرا در کار ده

پیچ و تاب بی قراری رشته صد گوهرست
گنج را از من بگیر و پیچ و تاب مار ده

چار دیوار عناصر نیست میدان سماع
رخصت جولان مرا در عالم انوار ده

چند مالم سینه بر ریگ روان از تشنگی؟
شربت آبی به من زان تیغ بی زنهار ده

مدتی گفتار بی کردار کردی مرحمت
روزگاری هم به من کردار بی گفتار ده

چند چون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟
پایی از آهن به این سرگشته چون پرگار ده

شیوه ارباب همت نیست جود ناتمام
رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده

کار را بی کارفرما پیش بردن مشکل است
کارفرمایی به من از غیرت همکار ده

سینه ای چون چنگ لبریز فغانم داده ای
صددهن در ناله کردن همچو موسیقار ده

بیش ازین مپسند صائب را به زندان خرد
از بیابان ملک و تخت از دامن کهسار ده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۶۷

صبح شد برخیز مطرب گوشمال ساز ده
عیشهای شب پریشان گشته را آواز ده

هیچ ساز از دلنوازی نیست سیر آهنگتر
چنگ را بگذار، قانون محبت ساز ده

جام را لبریزتر از دیده عشاق کن
از صف دریاکشان آنگه مرا آواز ده

مرغ دل را بیش ازین مپسند در بند قفس
شاهباز لامکان را شهپر پرواز ده

تیره منشین در حریم میکشان چون زاهدان
پیش یوسف طلعتان آیینه را پرداز ده

موجه دریای رحمت کار خود را می کند
اختیار دل به آن زلف کمندانداز ده

سرمپیچ از بی دلی زنهار از زخم زبان
بوسه ها چون شمع روشن بر دهان گاز ده

کوری بی منت از چشم به منت خوشترست
گر توانی بوی پیراهن به یوسف باز ده

قابل احسان نمی باشند کافرنعمتان
از قفس نالندگان را رخصت پرواز ده

خنده های بی غمی در کوهساران مفت نیست
همچو کبکان تن به زخم چنگل شهباز ده

شبنم از روشندلی آیینه خورشید شد
ای کم از شبنم تو هم آیینه را پرداز ده

ناله حاضر جواب کوهکن استاده است
دل ز سنگ خاره کن در بیستون آواز ده

چون نمودی سیر و دور خویش را صائب تمام
روشنی چون مه به خورشید درخشان باز ده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۶۸

این چه خورشیدست یارب از افق تابان شده؟
کز تماشایش فلک یک دیده حیران شده

می شود خورشید تابان را گلاب پیرهن
هر که را دل آب چون شبنم درین بستان شده

می دود گوی سعادت در رکاب دولتش
قامت هر کس ز بار درد چون چوگان شده

شکوه از پست و بلند دهر کافرنعمتی است
سیل در کهسار از سختی سبک جولان شده

می برد دل بس که شیرین کاری فرهاد من
خانه آیینه بر شیرین لبان زندان شده

گرد خواری پیش خیز کاروان عزت است
حسن یوسف خوش قماش از سیلی اخوان شده

روزن خورشید را کرده است دود دل سیاه
بس که دل بر آتش رخسار او بریان شده

از شکوه خود سبک کرده است کوه قاف را
هر که چون عنقا ز چشم مردمان پنهان شده

چرب نرمی را نباشد چوبکاری در قفا
از خلال آسوده است آن کس که بی دندان شده

می تواند شهپر اقبال چون شاهین گشود
پیش هر کس چون ترازو سنگ و زر یکسان شده

در دل صافم غبار کینه نتوان یافتن
مهره گل در محیطم گوهر غلطان شده

ماه عیدم در غبار از چشم پنهان گشته است
تا به ساحل کشتیم زین بحر بی پایان شده

گشتم از اشک ندامت مخزن گنج گهر
خانه من چون صدف معمور ازین باران شده

هر که را آیینه گشت از خودنمایی سد راه
چون سکندر ناامید از چشمه حیوان شده

از کمان آسمان صائب گشاد دل مجو
خنده سوفار اینجا غنچه چون پیکان شده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۶۹

نوبهارست این به احیای گلستان آمده؟
یا قیامت بر سر خاک شهیدان آمده

این لطافت نیست در باد بهاران، یوسف است
در لباس بوی پیراهن به کنعان آمده

اینقدر شوخی ندارد برق جانسوز بهار
شهسوار ماست پنداری به جولان آمده

جلوه بال پریزادان کند موج سراب
زین سلیمانی که در صحرای امکان آمده

هر سر خاری زبان شکرپردازی شده است
محمل لیلی همانا در بیابان آمده

می برد در پرده دل رخسار بیرنگ بهار
در لباس رنگ و بو هر چند پنهان آمده

از حجاب دیده شبنم، فروغ نوبهار
لاله و گل را چراغ زیر دامان آمده

می تواند کاسه بر فرق نظربازان شکست
هر که چون نرگس درین گلزار حیران آمده

از چراغ دولت بیدار گل برخورده است
در دل شب هر که چون شبنم به بستان آمده

خواب گردیده است صائب بر نواسنجان حرام
بلبل پرشور ما تا در گلستان آمده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۷۰

عمر خود صرف نصیحت ساختم بی فایده
در زمین شور تخم انداختم بی فایده

چون جرس از ناله بیهوده در این کاروان
خویشتن را از زبان انداختم بی فایده

بود وصل کعبه مقصود در بی توشگی
من به فکر زاد، موسم باختم بی فایده

بود در بی خانمانی عشرت روی زمین
من ز آب و گل عمارت ساختم بی فایده

هیچ نقشی بر مراد چشم من صورت نبست
سالها آیینه را پرداختم بی فایده

از سبک مغزی درین دریای بی ساحل چو موج
لنگر تمکین خود را باختم بی فایده

در خطرگاهی که دامن بر کمر بسته است کوه
من ز غفلت رخت خواب انداختم بی فایده

بود بیرون از جهت آن کعبه حاجت روا
من به هر جانب ز غفلت تاختم بی فایده

با وجود بی بری، در حلقه آزادگان
گردن دعوی چو سرو افراختم بی فایده

چون دو لب تیغ دودم صائب ز بستن می شود
من چرا تیغ زبان را آختم بی فایده؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۷۱

در گلستان برگ عیش اندوختم بی فایده
چون گل از جمعیت خود سوختم بی فایده

کیمیای رستگاری بود در دست تهی
من ز غفلت سیم و زر اندوختم بی فایده

گشت از ترک ادب هر بی حیایی کامیاب
من درین محفل ادب آموختم بی فایده

گوهر مقصود در گنجینه دل فرش بود
من درین دریا نفس را سوختم بی فایده

نیست جز تسلیم ساحل عالم پرشور را
من درین دریا شنا آموختم بی فایده

ساده می بایست کردن دل ز هر نقشی که هست
من دماغ از علم رسمی سوختم بی فایده

نیست رقت در دل سر در هوایان یک شرر
در حضور شمع خود را سوختم بی فایده

از جواهر سرمه من دیده ای بینا نشد
در ره کوران چراغ افروختم بی فایده

نیست در آهن دلان پیوند نیکان را اثر
سوزن خود را به عیسی دوختم بی فایده

این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
عمرها علم و ادب آموختم بی فایده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۷۲

بی توام در دل شراب ناب می گردد گره
در زمین تشنه من آب می گردد گره

قطره آبی که دریا را فرامش می کند
در صدف چون گوهر سیراب می گردد گره

کار هر آلوده دامان نیست بر دریا زدن
سیل ازان هر گام چون گرداب می گردد گره

ره خوابیده کز غفلت مرا پیش آمده است
چون گرانخوابان در او سیلاب می گردد گره

چون صدف از منت خشک سحاب نوبهار
در گلوی تشنه من آب می گردد گره

از هجوم اشک در چشم نگردد مردمک
آسیای من ز زور آب می گردد گره

در گشاد طره شبهای بی پایان من
پنجه خورشید عالمتاب می گردد گره

حسن بی پروای او آتش عنان افتاده است
ورنه در ویرانه ام سیلاب می گردد گره

تنگی آغوش مانع نیست از جولان ترا
در کنار هاله کی مهتاب می گردد گره؟

حیرت من بس که سرشارست، بر آیینه ام
با همه بی طاقتی سیماب می گردد گره

کرد ترک عشق مشکل کار آسان مرا
از رهایی رشته پرتاب می گردد گره

بس که می پیچم به خود صائب ز بیم خوی او
همچو پیکان در دلم خوناب می گردد گره
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۷۳

در گلویم اشک رنگارنگ می گردد گره
کاروان در راههای تنگ می گردد گره

نیست آغوش فلاخن جای لنگ سنگ را
در سر مجنون کجا فرهنگ می گردد گره؟

از تراوش زخم اگر مانع شود خوناب را
شکوه هم در سینه های تنگ می گردد گره

بعد عمری چون صدف گر قطره آبی خورم
در گلوی تشنه ام چون سنگ می گردد گره

در بیابانی که من چون گردباد افتاده ام
راه می پیچد به خود، فرسنگ می گردد گره

نعره از مستان تراوش می کند بی اختیار
نغمه کی در ساز سیر آهنگ می گردد گره؟

در کمان پیوسته می آید مرا بر سنگ تیر
در دهان حرف من دلتنگ می گردد گره

لنگر طاقت حریف خرده اسرار نیست
این شرار شوخ کی در سنگ می گردد گره؟

پیچ و تابی موی آتشدیده را لازم بود
گردرویش زان خط شبرنگ می گردد گره

از دل خونگرم من دامن کشیدن مشکل است
نقش بر آیینه ام چون زنگ می گردد گره

مرغ را در بیضه بال و پر گشودن مشکل است
فکر صائب در زمین تنگ می گردد گره
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 647 از 718:  « پیشین  1  ...  646  647  648  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA