انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 650 از 718:  « پیشین  1  ...  649  650  651  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۹۴

یارب آشفتگی زلف به دستارش ده
چشم بیمار بگیر و دل بیمارش ده

تا به ما خسته دلان بهتر ازین پردازد
دلی از سنگ خدایا به پرستارش ده

چاک چون صبح کن از عشق گریبانش را
سر چو خورشید به هر کوچه و بازارش ده

از تهیدستی حیرت زدگان بی خبرست
دستش از کار ببر راه به گلزارش ده

می برد سرکشی و ناز ز اندازه برون
همچو سرو از گره خاطر خود بارش ده

سرمه خواب ازان چشم سیه مست بشو
شمع بالین ز دل و دیده بیدارش ده

تا به خونابه کشان بهتر ازین پردازد
چندی از خون جگر ساغر سرشارش ده

تا مگر باخبر از صورت حالم گردد
به کف آیینه ای از حیرت دیدارش ده

آن بت سنگدل از پیچش ما بی خبرست
پیچ و تابی به رگ و ریشه چو زنارش ده

نیست از سنگ دلم، ورنه دعا می کردم
کز نکویان به خود ای عشق سروکارش ده

صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
ای خداوند یکی یار جفاکارش ده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۹۵

چه شبی بود که آن نرگس خواب آلوده
دست در گردنم انداخت شراب آلوده

نکند طالع نامرد اگر کوتاهی
می کشم پرده ازان روی حجاب آلوده

باش تا پیش لب آرند ترا دلسوزان
مکن آن دست نگارین به کباب آلوده

از شفق چرخ کهنسال به می می غلطد
من به می گر شدم ایام شباب آلوده

بوسه از تشنه لبی سینه گذارد بر خاک
تا شد از خط لب لعل تو تراب آلوده

زردرویی کشد از قلزم رحمت فردا
دامن هر که نگردد به شراب آلوده

مپسند ای فلک پیر که چون صبح، شود
از شفق موی سفیدم به شراب آلوده

هیزم خشک به آتش چه تواند کردن؟
هیچ زاهد نشود از می ناب آلوده

روز خود را نتوان کرد به نیرنگ سیاه
حیف باشد که شود موی خضاب آلوده

می بی آب بود آتش سوزان صائب
لطف خوب است که باشد به عتاب آلوده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۹۶

به ستم کی رود از جای دل غم دیده؟
این سپندی است که مرگ بسی آتش دیده

زخم ناسور من از حسرت مشک است کباب
شانه زلف سیاهش به سمن پیچیده

گوهر راز مرا بر کف اظهار گذاشت
دیده اشک فشان از نگه دزدیده

چه غم از ناز خریدار گرانجان دارد؟
آن که از گرمی بازار دکان برچیده

از خیال گل رخسار تو هر قطره اشک
گل ابری است که در خون شفق غلطیده

گوهری را که ظفرخان نبود جوهریش
نشمارندش ارباب خرد سنجیده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۹۷

به جان رسید دل روشنم ز بخت سیاه
کند درازی شب عمر شمع را کوتاه

گذشت آه من از نه فلک ز پستی قدر
که نارسایی طالع بود رسایی آه

به حرف و صوت سرآمد حیات من، غافل
که راه زود به افسانه می شود کوتاه

شد از سفیدی مو بیش دل سیاهی من
ز صبح حشر نشد جان غافلم آگاه

ز ناله ام جگر سنگ چون نگردد آب؟
مرا ز قیمت نازل فکنده اند به چاه

مراست دیده دل از حطام دنیا سیر
نیم شرار که سرکش شوم به مشت گیاه

علاقه سر مویی به دل بود بسیار
بس است لنگر پرواز چشم یک پر کاه

ز ذکر جهر مکن منع صوفیان زاهد
که عاشقند به بانگ بلند بر الله

کسی به مرتبه سروری سزاوارست
که ریشه کن ز دل خود کند محبت جاه

دو روزه دولت فصل بهار چندان نیست
که کج به طرف سر خود نهی چو غنچه کلاه

مخور فریب سعادت ز چرخ شعبده باز
که بیضه بهر شکستن نهند زیر کلاه

ز داغ لاله سیراب می توان دریافت
که می کند ته دل را شراب لعل سیاه

محیط پرخطر عشق ازان وسیع ترست
که بر کنار فتد موجه ای ازو به شناه

زیاده شد ز خط سبز سرگرانی حسن
غرور شاه یکی صد شود ز گرد سپاه

ز قطع رشته امید چند تاب خوری؟
ازین کلافه وسواس دست کن کوتاه

به من حرارت دوزخ چه می کند صائب؟
چنین که آب مرا کرده است شرم گناه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۹۸

ز آستان تو کرد آن که پای ما کوتاه
به تیغ، رشته عمرش کند قضا کوتاه!

کجا به دامن آن قبله مراد رسد؟
که هست دست من از دامن دعا کوتاه

درازدستی دربان ز چوب منع نکرد
ز آستانه امید، پای ما کوتاه

مگر به لطف خموشم کنی وگرنه چو شمع
نمی شود به بریدن زبان مرا کوتاه

ز عمر کوته خود آنقدر امان خواهم
کزان دو زلف کنم دست شانه را کوتاه

نبرد از دل فرعون زنگ، دست کلیم
ز صبحدم شب ما می شود کجا کوتاه؟

به وصف زلف، شب هجر نارسایی کرد
کند درازی افسانه راه را کوتاه

نمی رسد به گریبان عافیت دستت
نکرده دست ز دامان مدعا کوتاه

توان به صبر خمش هرزه نالان را
که از مقام شود ناله درا کوتاه

ز پیچ و تاب دل افزود بیش طول امل
شود ز تاب زدن گر چه رشته ها کوتاه

کند بلندی دعوی برهنه عورت جهل
که از کشیدن قد می شود قبا کوتاه

ز بس که بر در بیگانگی زدم صائب
شد از خرابه من پای آشنا کوتاه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۵۹۹

بمیر تشنه، منه پای بر کناره چاه
که خم کند قد استاده را نظاره چاه

مجوی آب مروت ازین تهی چشمان
که تشنگی نبرد از جگر نظاره چاه

به رهنمایی کوته نظر ز راه مرو
که پیش پا نتوان دید با ستاره چاه

ز کاهلان بگسل تا به منزلی برسی
که نقش پای گرانان بود قواره چاه

سخن چو تازه برآید ز کلک، بی قدرست
چو یوسفی که فروشند بر کناره چاه

به وادیی که منم رهنورد آن صائب
بود ز نقش قدم بیشتر شماره چاه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۰۰

چگونه زان گل رعنا دو چشم بردارم؟
که هم بهار نگاه است و هم خزان نگاه

کمند زلفش ازان حلقه حلقه گردیده است
که مشق حلقه ربایی کند سنان نگاه

اگر چه خط به لبش راه گفتگو بسته است
هنوز بر سر حرف است ترجمان نگاه

به گوشمال خط سبز چشم بد مرساد!
که حسن شوخ ترا کرد قدردان نگاه

ازان زمان که ره زلف یار را دانست
دگر مقام نفهمید کاروان نگاه

ز فکر شد دل من ریشه ریشه چون مجنون
که کرد چشم مرا عشق رازدان نگاه

امید هست که همصحبت تو گر داند
همان که کرد مرا با تو همزبان نگاه

میان اهل نظر امتیاز من صائب
همین بس است که فهمیده ام زبان نگاه

کشیده دار ز نظاره اش عنان نگاه
که زهر می چکد از تیغ جانستان نگاه

ز گرمی نفسش سنگ آب می گردد
به هر دلی که زند برق بی امان نگاه

گران رکابی صبر و شکیب چندان است
که چشم شوخ تو از کف دهد عنان نگاه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۰۱

گر از طعام تن عام می شود فربه
تن کریم ز اطعام می شود فربه

کف کریم ز ریزش به خویش می بالد
ز می تهی چو شد این جام می شود فربه

غذای روح بود قسمت لب خاموش
قدح ز باده گلفام می شود فربه

اگر چه در خور صیاد نیست طعمه من
ز صید لاغر من دام می شود فربه

ز درد و داغ محبت تمام گردد دل
ز پختگی ثمر خام می شود فربه

گداخته است کسی را که شوق بوس و کنار
کجا ز نامه و پیغام می شود فربه؟

زمین شور دهد بال و پر به موج سراب
ز آرزو دل خودکام می شود فربه

اگر تو پنبه غفلت برآوری از گوش
هزار بستر آرام می شود فربه

نصیب چرب زبانان شود حلاوت عیش
ز قند پسته و بادام می شود فربه

چرا خورم غم روزی، که مرغ قانع من
چو دانه از گره دام می شود فربه

به چشم شور کنندش چو ماه دنبه گداز
دو هفته هر که ز ایام می شود فربه

علاج ثقل به زینت نمی توان کردن
کی از لباس، به اندام می شود فربه؟

به زخم سنگ پریشان کنند مغزش را
ز پوست هر که چو بادام می شود فربه

ضعیف گشته چنان دین به عهد ما صائب
که نفس کافر از اسلام می شود فربه
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۰۲

ز رفتن تو ز جسم ضعیف جان رفته
همای از سر این مشت استخوان رفته

دو دولت است که یکبار آرزو دارم
تو در کنار من و شرم از میان رفته

به نوبهار چنان غره ای که پنداری
که خار در قدم موسم خزان رفته

امید گوشه چشمم به دستگیری توست
که در رکاب تو از دست من عنان رفته

کلاه گوشه دودم به عرش ساییده است
حدیث عشق تو هرگاه بر زبان رفته










غزل شماره ۶۶۰۳

به صد دلیل نرفتن ره خدای که چه؟
به صد چراغ ندیدن به پیش پای که چه؟

گذشته اند ز چه بی عصا سبکپایان
تو می روی به ته چاه با عصای که چه؟

ز برق و باد سبق می برند گرمروان
فتاده ای تو به دنبال رهنمای که چه؟

ز آفتاب شود پخته هر کجا خامی است
تو می دوی ز پی سایه همای که چه؟

ز ابر قطره به دریا رساند گوهر خویش
تو چون حباب کنی خانه را جدای که چه؟

قضا نتیجه کردارهای باطل توست
تو ساده لوح کنی شکوه از قضای که چه؟

چو سرو جامه آزادگان یکی باشد
تو هر دو روز بدل می کنی قبای که چه؟

قرارگاه تو در زیر خاک خواهد بود
تو می بری به فلک پایه بنای که چه؟

گدای کوچه عشق است چرخ ازرق پوش
تو دست کفچه کنی پیش این گدای که چه؟

ترا که بهره ای از نوش نیست غیر از نیش
همی ز شهد لبالب کنی سرای که چه؟

به گنجهای گهر زخم عشق ارزان است
تو می کنی طمع از عشق خونبهای که چه؟

ترا که در سر هر مو گرهگشایی هست
چو زلف کار من افکنده ای به پای که چه؟

ز سنگ لاله برآمد ز خاک سبزه دمید
برون ز پوست نیایی درین هوای که چه؟

جواب آن غزل است این که گفت مختاری
غنی به کبر و به دل خواستن گدای که چه؟



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۶۶۰۴

بر آن عذار نه زلف مشوش افتاده
که موج بر رخ صهبای بی غش افتاده

ترا به چشم محال است میکشان نخورند
چنین که باده حسن تو بی غش افتاده

قلم ز نامه شوقم به خویش می لرزد
که نی سوار به صحرای آتش افتاده

ز شانه ای که به زلفت کشیده است نسیم
هزار رشته جان در کشاکش افتاده

به دست باده گلگون عنان مده زنهار
که نوسواری و این اسب سرکش افتاده

غلط به خامه مو می کنند بی خبران
ز فکر بس که دماغم مشوش افتاده

چگونه محو نگردی ز ساده لوحی ها؟
تو طفل و خانه دنیا منقش افتاده

دل از نظاره آن لب چگونه سیر شود؟
سفال تشنه به صهبای بی غش افتاده

ز دانه دل من دود تلخ می خیزد
به خرمن که دگر باز آتش افتاده؟

عجب که ناله عاشق شود عنانگیرت
چنین که توسن ناز تو سرکش افتاده

ز سنگ می گذرد صاف تیر مژگانش
کمان ابروی او بس که پرکش افتاده

حضور دل ز غم و درد عشق می داند
سمندری که به دریای آتش افتاده

به حال سوختگان رحم می کند صائب
نگاه هر که بر آن روی مهوش افتاده
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 650 از 718:  « پیشین  1  ...  649  650  651  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA