غزل شماره ۶۶۰۵ رخی به شبنم می همچو برگ لاله بدهدگر به هر که دلت می کشد پیاله بدهنمی دهی قدح بی شمار اگر ساقیشمار قطره باران کن و پیاله بده!حریف دور گران سیر نیستم ساقیچو موج آب، مسلسل به من پیاله بدهبه یاد هر چه خوری می، همان نشاط دهدبه ذوق نشأه طفلی می دو ساله بدهنهاده بر رخ گل نقطه های شک شبنمبه باغ رو کن و تصحیح این رساله بدهنمک ز زهر خصومت جگر گدازترستبه هر که زهر به کارت کند نواله بدهبهار شد، چه بجا خشک مانده ای ای ابر؟سزای شیشه تقوی به سنگ ژاله بدهنشست شعله آواز بلبلان صائببرای خاطر گل ترک آه و ناله بده
غزل شماره ۶۶۰۶ نه سرخ چهره خورشید را شفق کردهکه از خجالت روی تو خون عرق کردهبگو به غمزه که شمشیر در نیام کندکه شرم کشور حسن ترا نسق کردهکجا خورد غم دل کودکی که مصحف راهمیشه ختم به گرداندن ورق کردهشده است زورق خورشید و ماه طوفانیز تاب می گل روی تو تا عرق کردهز روی ساده به هر کس که هم سبق شده ایصحیفه دل خود ساده از سبق کردهفتد چو کار به سر، کار ذوالفقار کندبه تیغ آه دلی را که درد شق کردهز خلق صائب هر کس که روی گردان شدبه هر طرف که کند روی، رو به حق کرده
غزل شماره ۶۶۰۷ عرق به برگ گلت می دود شتاب زدهنگاه گرم که این نقش را بر آب زده؟چه خانه ها که رساند به آب، طوفانشرخی که از نگه گرم شد گلاب زدهز خنده اش جگر آفتاب می سوزدمرا لبی که نمک بر دل کباب زدهمگر حجاب شود پرده تو، ورنه نقابز عارض تو کتانی است ماهتاب زدهنظر به آن خط مشکین که می تواند کرد؟که زهر بر دم شمشیر آفتاب زدهز داغ من جگر سنگ آب گردیدهز درد من کمر کوه پیچ و تاب زدهنشاط روی زمین فرش آستان کسی استکه پشت پای بر این عالم خراب زدهگشاده روی به دیوان آفتاب رودچو صبح هر که نفس از ره حساب زدهفغان که شبنم مغرور ما نمی داندکه خیمه در گذر نور آفتاب زدهبیاض گردن او را ز نقطه ریزی خالتوان شناخت که گشته است انتخاب زدهکجاست فرصت دل برگرفتن از عالم؟چنین که می روم از خویشتن شتاب زدهتو فکر خویش کن ای شیخ، کار من سهل استمرا شراب و ترا باطن شراب زدهمباد سایه بلبل کم از چمن، کامسالنهشت برگ گلی گردد آفتاب زدهزبان دعوی خورشید را تواند بستز عقده ای که بر آن گوشه نقاب زدهتلاش وصل بتان با حیا مکن صائبکه هست از دل خود روزی حجاب زده
غزل شماره ۶۶۰۸ ز خط عذار تو تا عنبرین نقاب شدهز هاله خوبی مه پای در رکاب شدهخطی که روی بتان را برآورد ز حجابمه عذار ترا پرده حجاب شدهز زلف چون به خط افتاد کار خوشدل باشکه خط سبز دعایی است مستجاب شدهنچیده است گل از روی دولت بیدارکسی که غافل ازان چشم نیمخواب شدهبیاض گردن او را چه نسبت است با صبحکه از قلمرو ایجاد انتخاب شدهتمام عمر نیاید به هم ز خنده لبشپیاله ای که ز لعل تو کامیاب شدهیکی هزار کند شور عندلیبان راچنین که عارض او گلگل از شراب شدهبه حسن عاقبت قطره ای است رشک مراکه همچو شبنم گل خرج آفتاب شدهشکسته است به دریا کلاه گوشه فخرسری که پر ز هوای تو چون حباب شدهگلاب پیرهن آفتاب گردیده استدرین ریاض چو شبنم دلی که آب شدهحریف نخوت نودولتان نمی گردیدحذر کنید ز خونی که مشک ناب شدهمگر مرا ز خجالت برآورد در حشرز زندگانی من آنچه صرف خواب شدهفکنده است ز هم دور آشنایان راتکلفی که درین روزگار باب شدهزمین قلمرو سیلاب حادثات بودمکن بنای عمارت درین خراب شدهمریز رنگ اقامت درین تماشاگاهکه گل ز گرمروی های خود گلاب شدهبه غیر بلبل آتش نوای من صائبدگر که از نفس گرم خود کباب شده؟
غزل شماره ۶۶۰۹ به هر کجا که خوری باده تن به خواب مدهبنای خانه ناموس را به آب مدهز خیره چشمی تردامنان ملاحظه کنکتان عصمت خود را به ماهتاب مدهبهار عصمت تو ره به خشکسالی بستبه هیچ تشنه جگر نیم قطره آب مدهببین که مستحق التفات کیست نخستزکات حسن به هر کس به اضطراب مدهبه عاشقان جگرتشنه رحم کن ساقیته پیاله خود را به آفتاب مدهخراب کرده دلی را ز خویش کن معمورچو گنج تن به هم آغوشی خراب مدههنوز پای دل از ساعد تو می لغزدبه دست اهل هوس دست بی حجاب مدهمرا به گردش چشمی خمار می شکندعبث پیاله به این عاشق خراب مدهحریف موجه غیرت نمی شوی صائبز روی بحر، نظر آب چون حباب مده
غزل شماره ۶۶۱۰ ز بس لب تو به ابرام می دهد بوسهبه کام تلخی دشنام می دهد بوسهچو جام پشت لب یار تا ز خط شد سبزبه هر لبی چو لب جام می دهد بوسهچگونه پای تو بوسم، که آفتاب ترابه ترس و لرز لب بام می دهد بوسهبه جای نقل دهد بوسه شب حریفان رابه من لبی که به پیغام می دهد بوسهکباب طالع پروانه ام که شمع او رابه جای نامه و پیغام می دهد بوسههوس به آب رسانید لعل یار و هنوزحجاب عشق به پیغام می دهد بوسه؟لبش به باده کشی نیست آنقدر مایلبه رغم من به لب جام می دهد بوسهز جبهه اش چو مه عید نور می باردلبی که بر رخ گلفام می دهد بوسهبه هر که می رسد امروز آن لب میگونچو جام باده به ابرام می دهد بوسهز دانه طایر وحشی کی آرمیده شود؟به دل رمیده چه آرام می دهد بوسه؟لب مرا ز زمین بوس خویش منع مکنکه عمرهاست سرانجام می دهد بوسهبه طرح بوسه به اغیار می دهد صائببه من لبی که به پیغام می دهد بوسه
غزل شماره ۶۶۱۱ بریده نعل ز عشق که بر جگر لاله؟به سنبل که سیه کرده چشم تر لاله؟کند به زاهد و میخواره یک روش تأثیرفتاده است چو آتش به خشک و تر لالهسبک به باد فنا چون شرار خواهد رفتاگر ز کوه زند دست بر کمر لالهز لطف طبع بهاران مگر خبر دارد؟که دود آه گره کرده در جگر لالهشکوفه صبح بهارست و لاله است شفقپس از شکوفه ازان گشت جلوه گر لالهز زهد خشک اثر در جهان نخواهد مانداگر چنین شود از باغ شعله ور لالهاگر نه از رخ گلرنگ یار منفعل استچرا ز خاک برآید فکنده سر لاله؟به وقت لاله می لاله رنگ حاجت نیستکه همچو جام صبوحی کند اثر لالهز درد و صافی تهی نیست جام سوختگانکه نصف خون بود و نصف مشک تر لالهز خاک تیره چه می جوید و چه گم کرده است؟که برفروخت چراغی به هر گذر لالهسواد شهر به خونین دلان کند تنگیبه کوه و دشت کند جوش بیشتر لالهمدار دست ز مینا و جام در فصلیکه شیشه ساز شود غنچه، کاسه گر لالهبه هر دو دست سر خویش توبه می گیردچو تاج لعل نهد کج به طرف سر لالهبه چشم هر که چو مجنون سوادخوان شده استسیاه خیمه لیلی است داغ هر لالهبه داغ عشق سرآمد توان ز اقران شدکه از سراسر گلهاست تا جور لالهاگر چه لاله بسی هست نوبهاران راز چهره تو ندارد برشته تر لالهبه نقل و باده درین موسم احتیاجی نیستکه هم شراب بود هم کباب تر لالهبه یک پیاله نگردد کس این چنین مدهوشسیاه مست شد از باده دگر لالهپس از شکوفه مده سیر لاله زار از دستکه هست چون شفق صبح در گذر لالهبه برگ لاله نه شبنم بود، که دندان راز رشک روی تو افشرده بر جگر لالهچنان که در جگر لعل آب پنهان استنهان شده است چنان تیغ کوه در لالهعجب که توبه سنگین ما کمر بنددکه کوه را زده از جوش بر کمر لالهبه مشت خار و خس ما دل که خواهد سوخت؟در آن ریاض که گردیده پی سپر لالهز نور عاریه مستغنی اند سوختگانبه روشنایی خود می کند سفر لالهدوروزه مهلت خود صرف میگساری کردچه غافل است به این عمر مختصر لالهدلش چو پای چراغ است ازان سیاه مدامکه روز و شب بود از باده بی خبر لالهتوان به خون جگر گوهر بصیرت یافتکه شد ز خوردن خونابه دیده ور لالهز شرم، روی تو هر جا عرق فشان گرددشکسته کاسه دریوزه ای است هر لالهمگر خیال شبیخون تازه ای دارد؟که یکه تاز برون آمده است هر لالهشکوفه چون سپه روم روی گردانده استشده است تا چو قزلباش جلوه گر لالهبناز بر جگر داغدار خود صائبکه هیچ باغ نمی دارد اینقدر لاله
غزل شماره ۶۶۱۲ روشن ز نور صدق بود جان صبحگاهبی وجه نیست چهره خندان صبحگاهز انجم سپهر زر همه شب جمع می کندبهر نیاز مقدم سلطان صبحگاهعمر ابد که یافت ز آب حیات، خضریک مد نارساست ز دیوان صبحگاهگر خضر یافت زندگی از آب زندگیعالم حیات یافت ز احسان صبحگاهچون آب خضر نیست سیه کاسه و بخیلعام است فیض چشمه حیوان صبحگاهاز نور صدق، دیده شوخ ستارگانگردید محو چهره تابان صبحگاهبادام چشم را به شکر غوطه ها دهدقند مکرر لب خندان صبحگاهآید ز فیض صدق طلب بی مزاحمتگرم از تنور سرد برون نان صبحگاهچون مغز پسته غوطه به تنگ شکر دهدطوطی چرخ را شکرستان صبحگاهتا از شفق نگشته به خون شیر او بدلبردار کام خویش ز پستان صبحگاهوقت طلوع را به شکرخواب مگذرانچشم آب ده ز شمسه ایوان صبحگاهزنهار رومتاب ازین آستان که هستچرخ از ستاره، ریزه خور خوان صبحگاهفریاد مرغکان سحرخیز این بودکای خوابناک، جان تو و جان صبحگاه!در دیده تو پرده خواب دگر شودخالی اگر کنند نمکدان صبحگاهصائب رخ گشاده بود مشرق امیدکوته مساز دست ز دامان صبحگاه
غزل شماره ۶۶۱۳ از اشک ماست پاکی دامان صبحگاهاز آه سرد ماست رگ جان صبحگاهدستی بلند ساز که عمر دراز خضرمدی بود ز دفتر احسان صبحگاهدر بیضه طوطی دل زنگار بسته راشکرشکن کند شکرستان صبحگاههر عقده ای که در دل از انجم سپهر داشتشد سر به سر گشاده ز دندان صبحگاهتنگی ز دل، گرفتگی از سینه می بردپیشانی گشاده ایوان صبحگاهاز شب چو خون مرده جهان آرمیده بودپرشور عشق شد ز نمکدان صبحگاهنانش همیشه گرم بود همچو آفتابهرکس بود وظیفه خور خوان صبحگاهاز اشتیاق جلوه آن آفتاب روقد می کشد چو سرو، خیابان صبحگاهدایم به روی خلق در فیض باز نیستغافل مشو ز چاک گریبان صبحگاهعمر دوباره ای که شود تازه جان ازوآماده است در لب خندان صبحگاهبیدار می کند دل در خواب رفته رافریاد بلبلان خوش الحان صبحگاهچون گاهواره خشک چه بر جای مانده ای؟تر کن لبی چو طفل ز پستان صبحگاهمردان به آه گرم مکرر ربوده اندگوی سعادت از خم چوگان صبحگاهچون آفتاب شد شفقی چهره ام ز رشککز تیغ کیست زخم نمایان صبحگاهاز جبهه گشاده به مطلب توان رسیدصائب مدار دست ز دامان صبحگاه
غزل شماره ۶۶۱۴ در جسم خاکسار مرا جان سوختهباشد سفال تشنه و ریحان سوختهچون لاله گرچه چشم و چراغم بهار راتر می کنم به خون جگر نان سوختهتخمی که سوخت سبز نگردد ز نوبهاراز می چگونه تازه شود جان سوخته؟خیزد نفس ز سینه گرمم به رنگ آهخاکسترست گرد بیابان سوختهاز مرگ فارغند حریفان پاکبازآتش چه می کند به نیستان سوخته؟از خاک پای سوختگان است سرمه امبینایی شرر بود از جان سوختهچون داغ لاله است زمین گیر آه مناز دل به لب نمی رسد افغان سوختهجان تازه شد ز سینه بی آرزو مراگلزار رهروست بیابان سوختهصائب ز خوان نعمت الوان نوبهارقانع شدم چو لاله به یک نان سوخته